خاطره اي ديگر!
ي روز كه توي بخش آنژيو بوديم,من همينطوري نشسته بودم و چون دمپاييهاي اونجا اندازه ي قايق هستش,داشتم ي ذره پامو توش جابه جا ميكردم كه....همين كه ي ذره پامو حركت دادم,
دمپايي مثل تير پرت شد سمت پزشكايي كه دقيقا روبروي من بودن!!!!يعني فقط 2 سانت مونده بود كه بخوره تو سرشون! خدامنو خيلي دوست داشت وگرنه خوردن دمپايي به سر اونا همانا و يه چيزاي ديگه همانا!!!!! :motat:
از اون روز به بعد نميدونم چرا سندروم دست وپاي بيقرارگرفتم!آخه هي ي چيزي رو پرت ميكردم!:25r30wi:
ي روز كه توي بخش آنژيو بوديم,من همينطوري نشسته بودم و چون دمپاييهاي اونجا اندازه ي قايق هستش,داشتم ي ذره پامو توش جابه جا ميكردم كه....همين كه ي ذره پامو حركت دادم,
دمپايي مثل تير پرت شد سمت پزشكايي كه دقيقا روبروي من بودن!!!!يعني فقط 2 سانت مونده بود كه بخوره تو سرشون! خدامنو خيلي دوست داشت وگرنه خوردن دمپايي به سر اونا همانا و يه چيزاي ديگه همانا!!!!! :motat:
از اون روز به بعد نميدونم چرا سندروم دست وپاي بيقرارگرفتم!آخه هي ي چيزي رو پرت ميكردم!:25r30wi: