یک ردیف کاشی
یک مشت کاشی بی جان و به هم چسبیده پشت سر هم مثل یک تابوت به قاعده یک انسان! نمی دانم وقتی کسی چشمش به یک ردیف کاشی بیفتد خاطره ای در ذهنش زنده می شود یا نه؟ در ایام اسارت هزاران ایرانی در آسایشگاهی تنگ مستقر بودند. طوری که 26 ماه تمام فقط می توانستیم روی یک ردیف کاشی بخوابیم. یک ردیف کاشی و یک جفت دمپایی؛ شب به شب بستر تن درد مند ما و بالین جسم آرزده مان! و این سهم هزاران اسیر گرفتار در بند دشمن بود. وقتی هر روز و هر شب به دست ارتش بعث شکنجه می شدیم گاهی دوست داشتم در ردیف کاشی هایم کز کنم. اما نمی شد. نمی شد در حق دوست اسیرم جفا کنم و ذره ای وارد کاشی های او بشوم. هنگام خواب با نخ شست پاهایمان را به هم می بستیم تا وقتی به خواب رفتیم کسی که در ردیف کاشی همسایه ماست بیش از این آزار نبیند. شب ها از درد گرسنگی به شکم روی زمین می خوابیدم و درد هایم را با آن ردیف کاشی تقسیم می کردم. سفتی کاشی ها دردم را تسکین می داد. و وقتی وزنم کم و کمتر می شد؛ از باری که روی کاشی ها بود کاسته می شد. چند ماه انتظار برای گرفتن یک سطل آب برای رفتن به حمام آن هم فقط در 3 شماره...
می آمدم. می دیدم که ردیف من هنوز بوی تند چرکم را به یادگار نگه داشته است.
روزها در هوای گرم در صحن آسایشگاه می رفتیم زیر تابش مستقیم آفتاب عراق مجبورمان می کردند کف دست ها را روی سر بگذاریم خم شویم. کمرمان خشک می شد. کافی بود یکی از ما چشمش به بعثی ها بر بخورد. آنقدر می زدند که نفسش بند بیاید. دوباره می آمدم و در ردیف خودم جای می گرفتم. نفسی بیرون می دادم و مثل همیشه چشمانم را روی هم می گذاشتم و برای هزارمین بار خاطره لحظه ای که اسیر شده بودم را با کاشی ها و دمپایی ها یم مرور می کردم: اگر در آن صبح گرم تیر 67 دشمن در منطقه سومار آتش تهیه (آتشی که واحد های نظامی معمولا قبل، حین و بعد از حمله بر مواضع دشمن می ریزند) نمی ریخت... اگر عقبه خط دو اسیر نمی شدند... آه... ای کاش حداقل ارتباط ما با قوای خودی قطع نمی شد... ای کاش هر کجا می دویدیم تانک های دشمن را در آنجا نمی دیدیم... و یا در آن هوای گرم و سوزان اگر تشنگی و گرسنگی رمقی برایمان گذاشته بود شاید... شاید... و بعد با انگشتم رد مرطوبی از اشک دلتنگی بر روی کاشی های کدر سر می خورد.
شما رو نمی دونم ولی امام خمینی سرباز ها رو می دیدند می فرمودند من در مقابل شما احساس شرم می کنم!
منم احساس حقارت می کنم از اینکه چه باید باشم ولی نیستم و این احساس حقارت در من حرکت ایجاد می کند...