ابرهاى سياه مىبرند حمله به يكديگر
مىشود ديد و شنيد خوردن شمشيرها
آسمان به خروش آمده است انگار
سر آن ندارد كه بخواباند خشم
ميزد نعره و مى غرد اما...
اشك مى ريزد, درد دارد انگار
كاش مى شد كه بگويد دردش را
ميخورد زمين باران, مى شود تر همه جا
پدرم مي كند نگاهى بر آسمان
مى كشد آه و آهسته به زبان مى گويد
دل اين ابر به سان دل من پر درد است
تو بيا اى ابر با هم اشك بريزيم امشب
باشد كه سياهى دلمان شسته شود
پدرم اشك مىريزد,ابر مى غرد,باد مى دمد شيون غم به ميان
من دلم مى گيرد,چه شبى شد امشب (abed530)