قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد ازین خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از آب به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
مچنان خواهم خواند
دور باید شد دووور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر،به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آیینه تالاری،سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی،مشعلی را ننمود
دور باید شد دووور
...
پشت دریاها شهریست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
...
پشت دریا شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریاها شهریست
دور باید شد ازین خاک غریب
...
:smiliess (1):