دفتر شعر

leylii

New member
از آن لحظه که در آن مه تو را یکباره گم کردم میان این همه سایه به دنبال تو میگردم
ندیدم رفتنت را من ...ولی آن جا کنارم بود گلی را که رها کردم میان دوزخ دیدم و بعد از آن
مه سنگین چه می داند برای من به جز پژمردن در آن گل که به یاد تو آمدم و لیکن یادگارت را
به جانم فقط خواهم کرد که گله ای ترک خورده برای یک گل زردم من اما خوب می دانم جایش خالی است
چشمانت به عمق ریشه در من و حالا هم که مه رفته خیابان ها از سایه است و من دیوانه ام شاید که تو ....
به دنبال تو گردم.......
 

leylii

New member
ایستاده بودم منتظر به امید دستی که پنجره ام را به روی روشنایی باز کند
و تو آن را گشودی با سخاوت خورشید و رحمت باران دانه ام را از کویر نادانی برون آوردی
و در دشت علم رویاندی من با دستهای تو بارور شدم و رشد کردم
تو مرا به انتهای دشت بردی در آن جا اقاقی هایی دیدم که نور می پاشیدند
و از دیار شب گذر میکردند تو یک اقاقی به دستم دادی و راهم را روشن نمودی
اینک ما ایستاده ایم من و تو
تا که باز کنیم پنجره ی بسته را بر روی طالبان نور
رو به رویمان دریچه ایست که به دشت روشنایی گشوده میشود
اما اکنون دل من شکسته و خسته است زیرا یکی از دریچه ها بسته است
نه مهر فروزان نه ماه جادوکرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد.........
 

saya

New member

«پسر برتر از دخترآمد پدید»
پسراین جمله را گفت
و چیزی ندید

نگو دخترک با یکی دسته بیل
سر آن پسر را
شکسته جمیل

بگفتا: «جوابت نباشد جز این
نگویی دگر
جمله‌ای اینچنین!

وگرنه سر و کار تو با من است
که دختر جماعت
به این دشمن است.»

پسر اندکی هوشیاری بیافت
سرش چون انار رسیده
شکافت

پسر گفتش:«ای دختر محترم
که گفته که من از
شما بهترم؟!

که دختر جماعت به کل برتر است
ز جن تا پری
از همه سرتر است

پسر سخت بیجا کند، مرگ بید
که برتر ز دختر
بیاید پدید!»

پس آن ضربه خیلی نشد نا به جا
که یک مغز
معیوب شد جا به جا


 

leylii

New member
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو آن گیاه سبز است
که در انتهای صمیمییت می روید
در ابعاد این عصر خاموش
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و خاصییت عشق این است
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن و. یک بار هم در بیابان کاشان هوا
ابرشد و باران تندی گرفت و سردم شد آن وقت
در یک پشت سنگ اجاق شقایق مرا گرم کرد
دراین کوچه هایی که تاریک هستند
مرا خواب کن زیر شاخه دور از شب
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
بگو چه قلبهای معصومی از راه آمد و شکست
وآن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید....:sad:
 

leylii

New member
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه ی خون را در رگ هایم می شنیدم
زندگی ام در تاریکی ژرفی میگذشت
این تاریکی طرح وجودم رو روشن می کرد
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده به راهش بودم
رویایی بی شکل زندگیم بود
عطری در چشمم زمزمه کرد
رگ هایم از تپش افتاد
همه ی رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله ی فانوسش سوخت
زمان در من نمی گذشت
شور برهنه ای بودم
او فانوسش را به فضا آویخت
مرا در روشن ها می جست
تا رو پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت
نسیمی شعله ی فانوس را نوشید
وزشی میگذشت
و من در طرحی جا می گرفتم
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا میشدم
پیدا....برای که؟؟؟؟
او دیگر نبود
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟؟؟؟؟؟
عطری در گرمی رگ هایم جا به جا می شد
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم
آنی گم شده بود.......:sad:
 

bioshimi93

New member
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیستگفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن

گفتی که نه، باید بروم حوصله ای نیست

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست

گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت

جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست

رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزد دل من مساله ای نیست
 

leylii

New member
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود
نکاهت به حلق ی کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
نسیم از دیوارها می تراود
گل های قالی می لرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود
تو را در همه شب های تنهایی
توی همه ی شیشه ها دیده بودم
دیده بودم.......
 

bioshimi93

New member
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران

ساده دل من که قسم های تو باور کردم

استاد شهریار
 

STRUCTURE 66

New member
آهای وزیر نازنین نیرو

وزیر لایق و وزین نیرو



فشار آبو بیشترش کن رییس

سنگ و کلوخم دم دستمون نیست



آبو بیار تو لوله مون ، حال کنیم

گربه که نیستیم توی خاک چال کنیم



گفته بودی باید که مفتی باشه

آب باید به این کلفتی باشه



به یاری دعای طلاب قم

گفته بودی شیرین میشه آب قم



پوز کاپرفیلدو زدی،خوب شد

دریاچه ی ارومیه جوب شد



گفته بودی آب خزر زیاده

نیاز به یک دریاچه ی گشاده



آبشو ور ندارببر جای دور

گربه ی ایرانونکن موش کور



هر جا یه قطره آب دیدی سد زدی

هر کی یه قطره خورده بود حد زدی



سد می زنی بزن ولی نه رو جوب

حدو با شلاق می زنن نه با چوب



آبو بیار آفتابه رو پرش کن

یه چیز می گم فقط تصورش کن



رفتی حموم کف مالیدی رو پوستت

تخیلت رفته سراغ دوستت



تخیلت تموم شده آب نیس

بازم بگو مرگ بر این اینگیلیس



درسته دست غربیا تو کاره

درسته اینگیلیس تنش می خاره



درسته از تخمه ی صهیونیستان

اما چی کار دارن با آب ایران



خلاصه خورشیدو ببر آبو نه!

نورو ببر سایه ی طلابو نه!
 

amitris

New member
به خــداحافــظـی تــلـخ تـو سـوگــنـد نــشــد
کـه تـو رفــتـی و دلـم ثـانـیـه ای بـنـد نـشـد
بـا چـراغـــــی هـمه جـا گـشـتـم و گـشـتـم در شـهـر
هـیــچ کـس ! هــیـچ کـس ایـنجا به تـو مانـنـد نـشـد
خواسـتـنـد از تـو بگویـنـد شـبـی شـاعـرها
عـــاقـبـت بـا قــلــم شــرم نوشـتـنـد : نـشـد
 

saya

New member
اسمان مثل دلم دلگیر است
دلم از هر چیز در این جا سیر است
میل دارم که از این جا بروم
دست و پایم به زمین زنجیر است
هیچ دارو و درمانی دل من خوب نکرد
گویا بر دل من زخم دو صد شمشیر است
به دلم وعده فردا دادم
عمر فریاد براورد که فردا دیر است
 

mahii

New member
یک جهان قاصدک ناز به راهت باشد
بوی گل نذر قشنگی نگاهت باشد
وخداوند شب و روز وتمام لحظات
باهمه قدرت خود پشتو پناهت باشد
 

salleh_313

New member

هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم

ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی
در آینه ی چشم زلال تو ندارم

می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم

ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی
جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم

از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم
 

salleh_313

New member
پــــدر
به نگاهت سوگند
به همان پنجره ی رو به بهار
بی کدورت ز غبار
و به نرمای پرند

به کلامت سوگند
به همان ابر گهر بار سپید
پر ز باران امید
و به شیرینی قند

به شکوهت سوگند
به همان کوه پر آوازه دور
در بلندای غرور
همچو ببری در بند

به حضورت سوگند
مثل شعری در یاد
یا که عطری در باد
دلنشین چون لبخند

به وجودت سوگند
که چنان قله ی صبر است و شکیب
چون غزالان نجیب
بسته با دل پیوند.

به خدایت سوگند
کز تو ای معنی عاشق بودن
از تو ای هستی من
نتوانم دل کند.
 

saya

New member
ای کاش به دورانی بر می گشتم که
بزرگترین نگرانیم شکستن نوک مدادم بود.....
 

saya

New member
من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس
دیوانگی ام می فهمید
روزگار نیست غریب ، من چه خوش بین بودم
همه اش رویا بود.....
و خدا می داند سادگی از ته
دل بستگی ام پیدا بود.....
 

saya

New member
من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق
و هوس می ارزد
و خدا می داند سادگی از ته دل بستگی ام پیدا بود..
من نه عاشق بودم و نه دل داده به گیسوی بلند و
نه الوده به افکار پلید..
من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس
دیوانگی ام می فهمید
روزگار نیست غریب ، من چه خوش بین بودم
همه اش رویا بود.....
و خدا می داند سادگی از ته
دل بستگی ام پیدا بود.....
 

saya

New member
تاریکم کن،تاریک تاریک،شب اندامت را در من ریز
دستم را ببین..را زندگی ام در تو خاموش می شود
راهی در تهی،سفری به تاریکی
صدای زنگ قافله را می شنوی؟
با مشتی کابوس همسفر شده ام
راه شب اغاز شد...به افتاب رسید و اکنون
از مرز تاریکی میگذرد....
 

saya

New member
من تو را در قلبم نقاشی کردم و در
وجودم باور
ای تنها بهانه نفس های زندگیم
بی تو یعنی پایان بودن
یعنی سکوت....
سکوتی که همیشه سرد و بی صدا
می ماند...
 

saya

New member
از دین نبی شکفته جان و دل من
با مهر علی سرشته آب و گل من
گر مهر علی به جان نمی ورزیدم
در دست چه بود از جهان حاصل من
 
بالا