تا روشنی های بلند آسمانی
پنهان نگاهم می کند چشمی و صد ناز
پنهان نگاهش می کنم می خوانمش باز
خورشید خندان لبش با می هم آغوش
مهتاب تابان رخش با گل هم آواز
می خواهدم پیداست از طرز نگاهش
دزدیده دیدن های او می گویدم راز
می خواهدم وز شوق این احساس جان بخش
ذرات من پیوسته در رقصند و پرواز
می خواهمت ای باغ لبریز از ترانه
می خوانمت در اشک و آواز شبانه
می بینمت در تار و پود سینه در دل
چون هرم آتش می کشی در من زبانه
می آرمت از لابه لای جان به دفتر
تا در سرود من بمانی جاودانه
می جویمت در آسمان در برگ در آب
می پرسمت از قله های بی نشانه
با یاد تو سرگشته ی کوهم همیشه
آمیزه ای از شوق و اندوهم همیشه
می خواهمت ای با تو شیرین زندگانی
ای دست هایت ساقه های مهربانی
ای هستی ام را کرده چشمان تو تاراج
بخشیده بار دیگرم شور جوانی
ای برده چشمانت مرا از ظلمت خاک
تا روشنی های بلند آسمانی
پیش تو خاموشم اگر برمن نگیری
چشم تو می داند زبان بی زبانی
می خواهمت ای خوش تر از صبح بهاران
ای چشم هایت عشق را آیینه داران
ای کاش می گفتی چه می خواهد دل تو
از این دل آواره در اندوهزاران
عشق تو خوش می پرورددر جان پر درد
شعری که ماند جاودان در روزگاران
ساقی به فریادم برس غم پر پرم کرد
چشمان او چشمان او خاکسترم کرد
دیگر گل خورشید از سرخی به زردیست
غم در نگاه آسمان لاجوردیست
با یاد چشمش مانده ام تنهای تنها
تنها خدا داند که تنهایی چه دردیست
استاد فریدون مشیری