دفتر شعر

aram ft

New member
شعر از پابلو نرودا شاعر شیلیایی با ترجمه‌ی احمد شاملو:

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی

اگر سفر نكنی
،
اگر كتابی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی

زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،

وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی

اگر برده عادات خود شوی،

اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ...

اگر روزمرّگی را تغيير ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،

يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سركش،

و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند

و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،


دوری كنی . . .،

تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی

اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی

اگر ورای روياها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

كه حداقل يك بار در تمام زندگيت

ورای مصلحت‌انديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن!

امروز مخاطره كن!

امروز كاری كن!


نگذار كه به آرامی بميری
!
شادی را فراموش نكن!


 

aram ft

New member

من دلم می خواهدخانه ای داشته باشم پردوست
.کنج هردیوارش دوستهایم بنشینندآرام،گل بگو،گل بشنو
هرکسی می خواهد واردخانه پرعشق وصفایم گردد،یک سبدبوی گل سرخ به من هدیه کند.
شرط واردگشتن،شست وشوی دلهاست.
شرط آن داشتن دل بی رنگ وریاست .
بردرش برگ گلی می کوبم،
روی آن باقلم سبزبهار،
می نویسم ای یارخانه مااینجاست.
تاکه سهراب نپرسددیگر خانه دوست کجاست؟
 

aram ft

New member

غزل چشمهایت

قافیه دار نیست

اما وقتی میخوانمشان

ردیف ترین آدم دنیا می شوم

دنیای شاعرانه ای است

تو را داشتن... :riz304:
 

faridez

New member
هیچ فرقی نمیکند ابرها بالای
سرت باشند یا نباشند:
شادی ات
را به روز آفتابی موکول مکن!
آسمان با احساس تو آبی می شود
 

aram ft

New member
برمزارم گریه کن اشکت مرا جان میدهد/ناله هایت بوی عشق و بوی باران میدهد/ دست بر قبرم بکش تا حس
کنی مرگ مرا/دست هایت دردهایم را تسلا میدهد/با من درمانده و شیدا سخن را تازه کن/حرف هایت طعم
شیرین بهاران میدهد/وقت رفتن لحظه ای برگرد,قبرم را ببین/برمزارم گریه کن اشکت مرا جان میدهد.
 

aram ft

New member

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سرسره ها می فهمند
 

aram ft

New member

عزیزم کاسه ی چشمم سرایت

میان هر دو چشمم جای پایت

از آن ترسم که غافل کج نهی پا

نشیند خار مژگانم به پایت
 

aram ft

New member
هر لحظه بهانه تو را میگیرم

هر ثانیه با نبودنت درگیرم

حتی تو اگر به خاطرم تب نکنی

من یکطرفه برای تو میمیرم…
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: akhbar

aram ft

New member

دل من یه روز به دریا زد و رفت

پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

پاشنه کفش فرارو ورکشید

آستین همت و بالا زد و رفت

یه دفعه بچه شدو تنگ غروب

سنگ تو شیشه فردا زدو رفت

کاغذ گذشته ها رو پاره کرد

نامه فرداها رو تا زد و رفت

طفلکی تازگی آدم شده بود

به سرش هوای حوا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن

خودشو تو مرده ها جا زد و رفت

هوای تازه دلش می خواست ولی

آخرش توی غبارا زد و رفت

دنبال کلید خوشبختی می گشت

خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت [/color]
[/SIZE]
 
آخرین ویرایش:

aram ft

New member
.
اگر ماه بودم ،
به هرجا که بودم سراغ تو را از خدا می گرفتم!
وگر سنگ بودم ،
به هر جا که بودی سر رهگذار تو جای می گرفتم!
و اگر ماه بودی
به صدناز شاید
شبی بر لب بام ما می نشستی !
وگر سنگ بودی ،
به هر جا که بودم
مرا می شکستی....
می شکستی.....
فریدون مشیری
 
آخرین ویرایش:

nanaz

New member
به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جای است
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل واشدۀ دورترین بوتۀ خاک
روی شن ها هم
نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپۀ معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان، چتر خواهش بازاست
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایۀ نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می آیید
نرم وآهسته بیایید ، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من ............. سهراب سپهری





...........................................................................................................................................
به سراغ من اگر می آیی
تند و آهسته چه فرقی دارد؟
تو به هر جور دلت خواست بیا!
مثل سهراب دگر
جنس تنهایی من چینی نیست
که ترک بردارد
مثل آهن شده است!
تو فقط ........زود بیا.......................
 

sepidh gh

New member
هرچه کُنی بُکن، مَکن ترک من ای نگار من

هرچه بَری بِبر ، مَبر سنگدلی به کار من

هرچه هِلی بِهل ، مَهل پرده به روی چون قمر

هرچه دَری بِدر ، مَدر پردۀ اعتبار من

هرچه کِشی بِکش ، مَکش باده به بزم مدعی

هرچه خوری بخور ، مخور خون من ای نگار من

هرچه دَهی بِده ، مَده زلف به باد ای صنم

هرچه نَهی بِنه ، مَنه پای به رهگذار من

هرچه کُشی بُکش ، مَکُش صید حرم که نیست خوش

هرچه شَوی بِشو ، مَشو تشنه بخون زار من

هر چه بُری بِبر، مَبُر رشتۀ الفت مرا

هرچه کَنی بِکن ، مَکن خانۀ اختیار من

هرچه رَوی بُرو ، مَرو راه خلاف دوستی

هرچه زَنی بِزَن مَزَن طعنه به روزگار من!!!

محمدتقی فصیح‌الملک مشهور به شوریده شیرازی

 

mohammad63

Well-known member
محو تماشای شقایق شده بود در دریای مواج انگار سوار قایق شده بود
چشمها او را تیرباران نگاه کردند آدم که نکشته بود، عاشق شده بود.
 

hoorsa

New member
شعر از پابلو نرودا شاعر شیلیایی با ترجمه‌ی احمد شاملو:

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی

اگر سفر نكنی
،
اگر كتابی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی

زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،

وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی

اگر برده عادات خود شوی،

اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ...

اگر روزمرّگی را تغيير ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،

يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سركش،

و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند

و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،


دوری كنی . . .،

تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی

اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی

اگر ورای روياها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

كه حداقل يك بار در تمام زندگيت

ورای مصلحت‌انديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن!

امروز مخاطره كن!

امروز كاری كن!


نگذار كه به آرامی بميری
!
شادی را فراموش نكن!



عالی بود
من پاورپوینتشو دارم همراه با موسیقی,عنوانش هست:مرگ تدریجی ما آغاز می شود...خیلی قشنگه
هرکی خواست تا واسش بفرستم
 

sara77

New member


امنیت دادن به یک زن یعنی:

محکم دستش را گرفتن ...با دیوانگی هایش زندگی کردن

احساسِ زنانه اش را فهمیدن ...

امنیت یعنی:

دستت را که می گیرد ،صورتت را که می بوسد، بداند ناب تر از دست هایِ تو دستی نیست بداند ماندنی تر از نگاهِ تو چشمی نیست ...

بداند برایِ بوسه هایش مرز نمی گذاری، برایِ خنده هایش می خندی، برایِ گریه هایش شانه می شوی، بداند برایِ راست گفتن مستی نمی خواهی بداند، برایِ لحظه هایِ تنهاییت سیگار نمی خواهی

بداند که می دانی برایش بالاترین رستوران...! شاید در پایین ترین نقطه ی شهر باشد... اصلا هرکجایِ شهر اگر تو باشی، لوکس ترین جایِ ممکن می شود

و باز هم ۳نقطه هی بی پایانِ من...
 

waria

New member
گرچه چون موج ،مرا شوق ِ ز خود رستن بود
موج موج ِ دل ِ من، تشنه ی پیوستن بود

یک دم آرام ندیدم دل ِ خود را همه عمر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

خواستم از تو ، به غیر از تو نخواهم اما
خواستنها همه موقوف ِ توانستن بود

کاش از روز ِ ازل هیچ نمی دانستم
که هبوط ِ ابدم از پی ِ دانستن بود

چشم تا باز کنم فرصت ِ دیدار گذشت
همه ی ِ طول ِ سفر یک چمدان بستن بود
قیصر امیر پور

 

mohana

Well-known member
ميدانم پيش از آن كه تو بگويي!

حدس مي زنم

كه خواهي گريخت

التماس نمي كنم

از پي ات نمي دوم

اما

صدايت را در من جابگذار!:dadad4:

مي دانم

كه از من دل مي كني

راهت را نمي بندم

اما

عطر مواهايت را در من جا بگذار!

مي دانم

كه از من جدا خواهي شد

خيلي ويران نمي شوم

از پا نمي افتم

اما

رنگت را در من جا بگذار!

احساس ميكنم

تباه خواهي شد

و من خيلي غمگين مي شوم

اما

گرمايت را در من جا بگذار!

فرقش را با حالا ميدانم

كه فراموشم خواهي كرد

و من

افيانوسي خواهم شد سياه و غم انگيز

اما

طعم بودنت را در من جابگذار!

هر طور شده خواهي رفت

ومن حق ندارم كه تو را

نگه دارم

اما .............
خودت را در من جا بگذار!
:dadad4:


شعر از عزیز نسین
 

faridez

New member
حالا دیگه تنهام
حالا دیگه تنهاترینم
حتی آسمون هم
نگاشو از من میدزده
اون که میگن وسیعترینه
 

aram ft

New member

شاید این شعر رو همه از زبون پسر شنیدیم. حالا ماجرا رو از زبون دختر و سیب هم بخونید:
:sadsmiley:
تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
:sadsmiley:

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:


من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك

لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد

گريه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

:sadsmiley:
و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی

بعد از سالها به این دو تا شاعر داده

که خیلی جالبه : بخونید :


دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
 

hoorsa

New member
ميدانم پيش از آن كه تو بگويي!

حدس مي زنم

كه خواهي گريخت

التماس نمي كنم

از پي ات نمي دوم

اما

صدايت را در من جابگذار!:dadad4:

مي دانم

كه از من دل مي كني

راهت را نمي بندم

اما

عطر مواهايت را در من جا بگذار!

مي دانم

كه از من جدا خواهي شد

خيلي ويران نمي شوم

از پا نمي افتم

اما

رنگت را در من جا بگذار!

احساس ميكنم

تباه خواهي شد

و من خيلي غمگين مي شوم

اما

گرمايت را در من جا بگذار!

فرقش را با حالا ميدانم

كه فراموشم خواهي كرد

و من

افيانوسي خواهم شد سياه و غم انگيز

اما

طعم بودنت را در من جابگذار!

هر طور شده خواهي رفت

ومن حق ندارم كه تو را

نگه دارم

اما .............
خودت را در من جا بگذار!
:dadad4:


شعر از عزیز نسین

پرنده ای که رفت
بگذار برود
هوای سرد بهانه است
هوای دیگری در سر دارد
 
بالا