از زندگي از اين همه تكرار خسته ام
از هاي و هوي كوچه و بازار خسته ام
از او كه گفت يار تو هستم ولي نبود
از خود كه بي شكيبم و بي يار خسته ام
تنها و دلشكسته و بي يار و بي اميد
از حال من مپرس كه بسيار خسته ام
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام...
من خو کرده ام به این انتظار
به این پرسه زدن ها در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی...
اگر بیایی من چشم به راه چه کسی بمانم...؟
A
ariyana
پیری میگفت...اگه میخوای جوان بمونی دردهای دلتو فقط به کسی بگو که دوستش داری و دوستت داره...
گفتم: پس تو چرا جوان نماندی؟؟؟
پیر خندید و گفت....دوستش داشتم.. دوستم نداشت...
در آغاز هیچ نبود.کلمه بود وآن کلمه خدا بود.
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او راببیند.وخوبی همواره در انتظار خردی است که اورا بشناسد. وزیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد
وخدا عظیم بود و خوب وزیبا و پرجبروت و مغرور.
خدا آفریدگار بودو چگونه میتوانست نیافریند؟وخدا مهربان بود وچگونه میتوانست مهر نورزد؟ "بودن"میخواهد!واز عدم نمیتوانست خواست.وعدم نیازمند نیست؛نه نیازمند خدا،نه نیازمند مهر.نه میشناسد،نه میخواهد و نه درد میکشد و نه انس می بندد.ونه هیچ گاه بی تاب میشود که عدم نبودن مطلق است اما خدا"بودن"مطلق بود
هیچ کس او را نمی شناخت ،هیچ کس با او انس نمی توانست بست