حافظا بگذار تا من سر گذارم بر تو پا
تا برآیم تو غزل خوانی رها از سرا
بزم عشق است نیک دم ده تا مرا غرقه کنی
من ورائی پرتوئی تابد نسیم بر غم سرا
بوی خوش مستم نموده من رها از هر متاع
من به بزم خویش می بالم در این ماتم سرا
بال پروانه صدا می زد در شب بر دلم
بگذار هر چه به جز از اصل با شوق و در آ
من به تردید و به استدلال که حاکم ببود
آنچنان آگه شدم حاکم بشد در قهقرا
بعد با دل پا شدم عازم بر دشت طلوع
چون شدم در آن نبودش هیچ چیزش در خفا
حالتی بی غیبتی از جنس اصل و قیمتی
از لطیفش آن هوا مرهم بر هر چه جفا
نور عشق است زندگی شبنم به گل بنشسته است
عالم زیبا و پاک است دم بگیر از این هوا
ش.ر.ر