آقا ما تا یه قدمی تهش رفتیم ...خیلی سخت بود تا اونجا رسیدن.....یعنی چندسال عمرم با ضربان 200 قلبم میزد.....استرس در حد تیم ملی....اگه خودمو بصورت یه هلیکوپتر تشبیه کنم باید بگم که تا اون یه قدمی آخر کار که رسیدم تقریبا اون ملخ عقبیه داغون شده بود و سکان هم درست کار نمیکرد...چراغ بنزینمم روشن شده بود....اما خوشحال بودم که دارم به آخرش میرسم ..فقط برام مهم بود که برسم و بعدشم اگه سقوط میکردم مهم نبود برام....
که ناگهان یه دستی اومدو سد راه ما شدو گفت دیگه بسه...باید برگردی...دیگه بزور مارو برگردوند..هر چی گریه و زاری و التماس ...نشد که نشد.....توی یه قدمی مارو برگردوند......هلیکوپتره الان داغون شده ولی سقوط نکرده ..نمیدونم چی میشه ولی دیگه این هلیکوپتره توان اینو نداره که دوباره بره سمت هدف....
شاید بتونم تعمیرش کنمو قویترش کنم اما شاید دیگه تا اون موقع هدفی باقی نمونده باشه.....
که ناگهان یه دستی اومدو سد راه ما شدو گفت دیگه بسه...باید برگردی...دیگه بزور مارو برگردوند..هر چی گریه و زاری و التماس ...نشد که نشد.....توی یه قدمی مارو برگردوند......هلیکوپتره الان داغون شده ولی سقوط نکرده ..نمیدونم چی میشه ولی دیگه این هلیکوپتره توان اینو نداره که دوباره بره سمت هدف....
شاید بتونم تعمیرش کنمو قویترش کنم اما شاید دیگه تا اون موقع هدفی باقی نمونده باشه.....