لیـلی و مجنـون اگر می بود در دوران تو
این یکی حیران من میگشت و آن حیران تو
توکه عشق و تو ویرونی ندیدیوگر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست
توکه عشق و تو ویرونی ندیدی
شب سردر گریبونی ندیدی
نمیدونی چه دردی داره دوری
توکه رنگ پریشونی ندیدی
توکه عشق و تو ویرونی ندیدی
شب سردر گریبونی ندیدی
نمیدونی چه دردی داره دوری
توکه رنگ پریشونی ندیدی
یادمان باشد در این بحر دو رنگی وریا
دگر حتی طلب اب زدریا نکنیم
من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دل تنگ ام
از عدم تا به وجود آمده ام ، دل تنگ ام
روح از افلاک و تن از خاک ، در این ساغر پاک
از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
دلت ای سنگدل بر ما نسوجه عجب نبود اگر خارا نسوجه
بسوجم تا بسوجانم دلت را در آذر چوب تر تنها نسوجه