مرا از تست هر دم تازه عشقی
ترا هر ساعتی حسنی دگر باد
روی دیدار توام نیست وضو از چه کنم
دیگر این جامه صد وصله روفو از چه کنم
دایم دل خود ز معصیت شاد کنییارب اندرکنف سایه آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینیم چه شود.
دایم دل خود ز معصیت شاد کنی
چون غم رسدت خدای را یاد کنی
حسن دهلوی
یارب نظر تو برنگردد هرگز
لطف و کرم تو برنگرد هرگز
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی می لعل و بت چو ماهت بس
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
حافظ
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود،عاشق تر از مایی
رهی
تا که اندر دام وصل آرم تندروی خوش خرام
در کمینم و انتظار وقت فرصت می کنم