در آتش از خیال رخش دست می دهد
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آن که میخواهد در آغوش
در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانیات کنند
مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد
یک عمر دیده بر ره و یک عمر انتظاردو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر .... از در عیش درآ و به ره عیب مپوی