دفتر شعر

sara77

New member
یه سوال از خدا!!!
خدایا یه سوال ازت دارم؟!!!!

ما نمیتونیم یه ذره تنهایی رو تحمل کنیم

چطور با اینهمه تنهاییت میسازی؟؟؟!
 

sara77

New member
می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم...
 

نگاه

New member
وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند

از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند

از من چه میماند جز این تکرار پی در پی

تکرار من در من

مگر از من چه میماند؟

غیر از خیالی خسته از تکرار تنهایی

غیر از غباری در لباس تن چه میماند؟
 

68m

New member
یار من آنکه به دنیا ژنوتیپش یکتاست

فنوتیپ خوش او چون فنوتیپ گلها است

هست در هر نگهش رمز هزاران ژن عشق

که همه ترجمه رشته ای از .::دی ان آ::. ست

دوش از بهر دلم عشوه چنان سنتز کرد

که فغان از از همه ژنهای وجودم برخاست

این یکی کرد جهش وان دگری شد معیوب

کدون زندگیم گشت دچار کم و کاست

گشت معیوب مرا هر چه ژن غالب بود

حالیا! کار من سوخته دل واویلا

کاریوتیپ من بد بخت چنان قاطی کرد

که گمانم اثرش تا به ابد پابرجاست

گفتم: ای یار مکن ،شد ژنوتیپم بر باد

خنده ای کرد و بگفت از فنوتیپپیداست

گفتم: آخر تو مرا آللصبری بفرست

که از عصیان جهش ، بند جنونم برپاست

ژن امیدمرا نوکلئوتیدیست حقیر

ژن جور تو ، ولی ، نوکلئوتیدش صدتاست

پلی پپتید غمت بسکه دراز است ای دوست

بهر آن جان بود در دل تنگی که مراست

گفت باید که به راهم هموزیگوت گردی

هتروزیگوس، تو مباش، اربه دلت الفت ماست

گفتمش:من هموزیگوسنتوانم گشتن

چون نماندست مرا یک اتوزوم سالم و راست

عاشقی را که چنان سندرم عشق دهند

تو تعجب مکن ار اشک غمش چو دریاست

حالیا! زین ژنوتیبی که نصیبم گشته

فنوتیپم به میان همه انگشت نماست

به اشارت و کنایات و تمسخر و یا طعن

همه گویند که این یارو از اون کله خراست

من ندانم که چنین سنگدلی بی انصاف

از کجا آمده و اصل و تبارش ز کجاست

بهر سلول حیات اینهمه ، پپتید بلاست

همه زیر سر یک رشته .::ام ار ان آ::. ست

خواهم اینجا که سوالی بکنم از استاد

بین ما رابطه غالب و مغلوب چراست؟

از چه رو در ژن عشق من بدبخت ققط

آلل غصه و اندوه و غم و درد و بلاست

حال در خاتمه شعر که شد قافیه تنگ

کنم از حضرت استاد من آنرا د خواست

که بر من ببخشید این همه وراجی را

چونکه تنها صفت غالب جمع شعر است

آری ! آخر به یکی دام بلا می افتد

هر که چون مستی ما سر به هو است

ای خدا یار مرا سندرم مرگ بده

که چنین با من عاجز به سر جور و جفاست

همولوگ نیست چو هرگز دل او با دل من

این دو را دادن پیوند فقط کار خداست!!
 

navik

New member
"در زدم خانه نبود "

در این خانه زدم و یکی داد ندا
کیستی ای غافل Tدراین خانه مزن
در اینجا باز است Tچه نیازی داری ?
تو بگو باز مزن !
حاجتی دارم من ،منِ زخم آلوده ، پی درمان دلم
بس که گشتم به طواف ، ناله ها کردم من
همه ازرده دلم ، پی الله م من
در برویم نگشود ، او ندا داد به من
اگر او مُشفی توست ،اگر او اله توست
راه گٌم کرده دلت ، دروجود خود توست
نه دراین منزل کج ، تو خرد داده ای و
محو الله خودت ، برو ای دیوانه
قفل دل باز کن و از دلت وا برهان !
آن خدای محبوس ، قفل دل باز نما
تا ببینی رویش ، الهت همره توست
و تویی غافل از او ، ز برون میگردی
آنچرا هست درون ،من گم کردهُ راه
تازه میفهمم که ، راهِ گم کرده درون
از برون می نروند ،گر تو زیبا نگری
همه جاهست طواف ، همه جاهست خدا
وهمه غافل از این ، میرویم ره به خراب
من که عمری غافل ، ز پی دوست خود
همه جا میگشتم، تازه میفهمم که
الهم همره من ،همه جا هست ولی
قفل دل بسته شده ،قفل دل باز کنیم
همه جا کعبه ماست ، گر نکو مینگرم
این همه دوست ، هموست ...!
k1nd
 

OMID2010

New member
روبــــرویم بنشیــن ، سیــــر تمــــاشـــا کنــمت

پیک نوروزی من ؛ مشق ِ دوتا چشم سیاست
 

patris

New member


چنان دل كندم از دنيا كه شكلم شكل تنهائيست

ببين مرگ مرا در خويش كه مرگ من تماشائيست



مرا در اوج مي خواهي تماشا كن تماشا

دروغ اين بودم از ديروز مرا امروز حاشا كن



در اين دنيا كه حتي ابر نمي گريد به حال من

همه از من گريزانند تو هم بگذر از اين تنها



گره افتاد در كارم به خودكرده گرفتارم

به جز در خود فرو رفتن چه راهي پيش رو دارم
 

ba ba barghi

Well-known member
این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو،غزلم شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد،خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهرورزی مان سنگ بودن است
دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است
این عشق نیست
فاجعه قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام
حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق
من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا
این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند
یعقوب درد میکشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ناجور می شود
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آئینه بر دار می زنند
اینجا کسی برای کسی "کس" نمی شود
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست
ما میرویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم هر که بماند مخیر است
ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است
ما میرویم مقصدمان نامشخص است
هرجا رویم بی شک از این شهر بهتر است
ازسادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
ما می رویم،ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیری است رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم و قافله پیران قافله
اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم
 
آخرین ویرایش:

ba ba barghi

Well-known member

اشکی در گذرگاه تاریخ!
از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان «آدم»

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مرد!

گرچه «آدم »زنده بود.



از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیواره چین را ساختند

آدمیت مرده بود!


بعد دنیا هی پر از آدم شد واین آسیاب گشت و گشت،

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت!

ای دریغ ،
آدمیت برنگشت!




قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است.

سینه دنیا زخوبی ها تهی است.

صحبت ازآزادگی ،پاکی ،مروت، ابلهی است.

صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست!

قرن «موسی چمبه» ها است!



من که از پژمردن یک شاخه گل،

از نگاه ساکت یک کودک بیمار،

از فغان یک قناری در قفس،

از غم یک مرد در زنجیر

_حتی قاتلی بر دار_

اشک در چشمان و بغضم در گلوست،

وندرین ایام ، زهرم در پیاله ،زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟



صحبت از پژمردن یک برگ نیست،

وای! جنگل را بیابان می کنند.

دست خون آلود را درپیش چشم خلق پنهان میکنند!

هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند!



صحبت از پژمردن یک برگ نیست،

فرض کن :مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست،

فرض کن :یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست،

فرض کن :جنگل بیابان بود از روز نخست!

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبتها صبور،

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق،

گفتگو از مرگ انسانیت است!


فریدون مشیری
 
آخرین ویرایش:
گاهی گمان نمیکنی و میشود
گاهی نمیشود که نمیشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
 
مثل یک برگ که از شاخه جدا می افتد

گاهی از دوری تو رود ز پا می افتد

گاهی از دوری تو کوه فرو ریخته ام...

گاه موجی که به گرداب بلا می افتد

موج بر شانه در این دایره سر گردانم

مانده ام حلقه ی این وصل کجا می افتد

کعبه یک سنگ نشان نیست ..نه..یک آیینه ست

که در آن عکس رخ آینه ها می افتد

دور اول شده بی تاب ز خود می پرسم

گذر چشم من آیا به خدا می افتد؟

سر و جان باخته من عاشق و دل باخته من

موج بر شانه منم این که ز پا می افتد

دور هفتم شده در گوش دلم گفت کسی...

باز هم قرعه ی این خانه به ما می افتد

مریم سقلاطونی
 
"بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که

با یک روح بزرگ در زندگی اش برخورد کند

اما انگار رسم خلقت این است که

بزرگترین سعادت ها بزرگترین رنجها را هم در خودشان داشته باشند"



از کتاب چمران به روایت همسر شهید
 
پر کن دوباره کیل مرا ایهاالعزیز

دست من و نگاه شما ایهاالعزیز

رو از من شکسته مگردان که سالهاست

رو کرده ام به سمت شما ایها العزیز

جان را گرفته ام به سر دست و آمدم...

از کوره راه های بلا ایهاالعزیز

وادی به وادی آمده ام از درت مران

وا کن دری به روی گدا ایهاالعزیز

چیزی که از بزرگی تو کم نمیشود

iین کاسه را...فاوف لنا...ایهاالعزیز

ما جان ومال باختگان را رها مکن

بگذار بگذرد شب ما ایهاالعزیز

.. .دستم تهی است راه بیابان گرفته ام

محتاج یک نگاه تو یا ایهاالعزیز

مریم سقلاطونی
 

zohreh22

New member
بازو به دور گردنم از مهر حلقه کن
بر آسمان بپاش شراب نگاه را
بگذار از دریچه چشم تو بنگرم
لبخند ماه را
اللهمم عجل لولیک الفرج
 

navik

New member
" خواب و بيدار "

" خواب و بيدار "

خواب ديدم بيدار شده ام
به خود خنديدم
كه مگر درخواب بيداريم را ببينم .!
k1nd
 

مهدیس

New member
اتل متل يه بابا

كه اون قديم قديما

حسرتشو مى خوردن

تمومى بچه ها

اتل متل يه دختر

در دونه باباش بود

هر جا كه بابا مى رفت

دخترش هم باهاش بود

اون عاشق بابا بود

بابا عاشق اون بود

به گفته رفيقاش

بابا چه مهربون بود

يه روز آفتابى

بابا تنها گذاشتش

عازم جبهه ها شد

دخترُ جا گذاشتش

چه روزهاى سختى بود

اون روزهاى جدايى

چه سالهاى بدى بود

ايّام بى بابايى

چه لحظه سختى بود

اون لحظه رفتنش

ولى بدتر از اون بود

لحظه برگشتنش

هنوز يادش ترفته

نشون به اون نشونه

اونكه خودش رفته بود

آوردنش به خونه

زهرا بهش سلام كرد

بابا فقط نگاش كرد

اداى احترام كرد

بابا فقط نگاش كرد

خاك كفش بابارو

سرمه تو چشاش كرد

هى بابارو بغل كرد

بابا فقط نگاش كرد

زهرا براش زبون ريخت

دو صد دفعه صداش كرد

پيش چشاش ضجّه كرد

بابا فقط نگاش كرد

اتل متل يه بابا

يه مرد بى ادعا

مى خوان كه زود بميره

تموم خواستگارا

اتل متل يه دختر

كه بر عكس قديما

براش دل مى سوزونن

تمومى بچه ها

زهرا به فكر باباش

بابا به فكر زهرا

گاهى به فكر ديروز

گاهى به فكر فردا

يه روز مى گفت كه خيلى

براش آرزو داره

ولى حالا دخترش

زيرش لگن مى ذاره

يه مى گفت دوست دارم

عروسيتو ببينم

ولى حالا دخترش

ميگه به پات مى شينم

مى گفت برات بهترين

عروسى رو مى گيرم

ولى حالا مى شنوه

تا خوب نشى نميرم

وقت غذا كه مى شه

سرنگ ور مى داره

يه زرده تخم مرغ

توى سرنگ مى ذاره

گوشه لُپ باباش

سرنگ و مى فشاره

براى اشك چشماش

هى بهونه مياره

«غصه نخور بابا جون

اشكم مال پيازه»

بابا با چشماش مى گه

خدا برات بسازه

هر شب وقتى بابارو

مى خوابونه توى جاش

با كلى اندوه و غم

ميره سر كتاباش

حافظُ ور مى داره

راه گلوش مى گيره

قسم مى ده حافظُ


خواجه بابام نميره

دو چشمشُ مى بنده

خدا خدا مى كنه

با آهى از ته دل


حافظُ وا مى كنه

فالُ و شاهد فال

به يك نظر مى بينه

نمى خونه، چرا كه


هر شب جواب همينه

ديشب كه از خستگى

گرسنه خوابيده بود

نيمه شب چه خواب


قشنگى رو ديده بود

تو يك باغ پر از گل

پر از گل شقايق

ميون رودى بزرگ


نشسته بود تو قايق
يه خرده اون طرف*تر
ميان دشت و صحرا
جايي از اين*جا بهتر…

بابا سوار اسبه
مگه مي*شه محاله…
بابا به آسمون رفت
تا پشت يک در رسيد...
 

مهدیس

New member
اتل* متل* يه* بازي*
بازي*اي* بچه*گونه*
از آقا جون* نشسته*
تا كوچولوي* خونه*

اول* عمونشسته*
بعد زن* عمو فريده*
بعد مامان* و آقاجون*
بعد بابا و سعيده*

مامان* بزرگ* كنارش*
بعد عمه* جون* خجسته*
بعد هم* شوهر عمه* كه*
سوخته* كنار نشسته*

همين* طوري* كه* مي*خوند
رسيد به* پاي* باباش*
با دست* روي* پاهاش* زد
تِقّي* صدا داد پاهاش*

يه* دفعه* رنگش* پريد
پاي* بابا رو ناز كرد
نذاشت* كه* ورچيده* شه*
پاي* اونو دراز كرد

بعد دوباره* شروع* كرد
اتل* متل* روخوندش*
با كلّي* داد و بيداد
آقا جونم* سوزوندش*

دوباره* توي* بازي*
قرعه* به* بابا افتاد
نذاشت* بابا بسوزه*
با كلي* داد و فرياد

بازي* كرد و دوباره*
به* پاي* بابا رسيد
چشماشو بست* و رد شد
انگار پاهارو نديد

مامان* جونم* سوزوندش*
عمه* رو بيرون* انداخت*
با قهر و با جرزني*
كار عمو رو هم* ساخت*

زن* عمو هم* بيرون* رفت*
مامان* بزرگش* هم* سوخت*
اون* وقت* بابا رو بوسيد
چشماشو به* پاهاش* دوخت*

بعد از خودش* شروع* كرد
اتل* متل* رو خوندش*
ولي* بازم* آخرش*
بدجوركي* جزوندش*

نمي*تونست* بخونه*
سعيده* آچين* واچين*
پاي* بابا ورچيده*اس*
تو جنگ* رفته* روي* مين*

يكدفعه* بغضش* گرفت*
گفت* : تو اتل* متل*هام*
بابا ديگه* بازي* نيست*
تا كه* نسوزه* بابام

پاهاي* مصنوعي* رو
برد با خودش* تو اتاق*
محكم* درو بهم* زد
چشماشو دوختش* به* طاق*

امشب* حال* سعيده*
خيلي* خيلي* خرابه*
بازم* با بغض* و گريه*
ميخواد بره* بخوابه*

ديگه* مي*خواد وقت* خواب*
سعيده* عادت* كنه*
جاي* متكّا روي*ِ
پااستراحت* كنه*

ولي* يه* روز مي*فهمه*
بابا هميشه* برده*
پاي* بابا تو جبهه*
شهيد شده*، نمرده*
 

navik

New member
سر صحنه "

زندگی آغازی است که
به پایان خودش نزدیک است
راست گفتید شما
بازی با کلمات ..!
زندگی خود بازی است
ماهمه بازیگر
وچه خوب است که در نقش نباشیم هرگز
هرکسی جای خودش باشد و بس
نقشها در دل هرکس مانده
انچه را دل گفته
به تمامی ببریمش
سر این صحنه خام
و چه خوب است که این بازیها
هیچ تکرار ندارد هرکز
زندگی زیباییست ..!
...
k1nd
 
بالا