دفتر شعر

mw.ashel

New member
گفتی که:
"چو خورشید٬ زنم سوی تو پر٬
چون ماه ٬ شبی می کشم از پنجره سر!"
اندوه٬ که خورشید شدی٬
تنگ غروب!
افسوس٬
که مهتاب شدی٬
وقت سحر!
فریدون مشیری
 

mw.ashel

New member
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام، در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،
گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛
ترا من چشم در راهم.
((نیما یوشیج))

 

waria

New member
صبوری کن بر این غم ها
صبوری کن بر این دنیا
اگر در قلب تنهایت
هنوز یک غنچه از احساس و عشق داری
صبوری کن!
اگر دریا هنوز طوفانی و سردست
در این دریای طوفانی
میان عقل و عشق، جنگ است
صبوری کن!
فقط چندی
فقط چندی صبوری کن
امید است عاقبت روزی
صبوریهای این قلبم
برایم ساحلی باشد
دگر غمگین و افسردم اسیرم،خسته ام،مردم
اگر صبری برایم ماند
صبوری میکنم
باشد
اگر بغض سیاه اشک
نفس ها را نکرد سد
صبوری میکنم
باشد
اگر با صبر این خسته
تمام آرزوهام دوباره زنده شد،باشد
اگر با صبر من غم ها رهایم میکند ،باشد
صبوری میکنم حتما
صبوری میکنم اما...
که میداند که با صبرم
چقدر کم میشود از من...

 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: akhbar

navik

New member
چشم خود بازکنیم
معجزه در راه است
باز کن چشم دلت
این سلام دختر همسایه
پابرهنه کوچک و چشم براه
به دوچشمی به بلندای زمین
با لبان غنچه ، او سلامی داده
بی جوابش نگذارید
که این معجزه امروز است !
چشم دل باز کنید
او خدایی است که در روی زمین
بنده اش را به تلاقی نگاه
گرم از صحبت شیرین کرده !
کاش میدانستیم
که خدا روی زمین با من و توست !
چشم دل باز کنیم
شاید اکنون معجزه در راه است !
k1nd
92/1/19
 

am-ml

New member
یاد من باشد از فردا صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا آب زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه ی دل بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت
بزدایم دیگرتار کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما
به سلامی دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست که نیست پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت......
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: waria

!SeCreT!

New member


گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد
صفای تو اما گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل تا که من زنده ام ماندگار است...
فریدون مشیری
 

ba ba barghi

Well-known member
پند
هان اي پدر پير كه امروز
مي نالي از اين درد روانسوز
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي

***

افسرده تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودي و ناموس فضيلت
وين هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلت
چل سال غم رنج ببين با تو چها كرد
دولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كرد
چل سال تو را برده ي انگشت نما كرد
وآنگاه چنين خسته و آزرده رها كرد

***

از مادر بيچاره من ياد كن امروز :
هي جامه قبا كرد
خون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كرد
جان بر سر اين كار فدا كرد

***

هان ! اي پدر پير ،
كو آن تن و آن روح سلامت ؟
كو آن قد و قامت ؟
فرياد كشد روح تو ، فرياد ندامت !

***

علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
از چشم تو آن نور كجا رفت ؟‌
آن خاطر پر شور كجا رفت ؟

ميراث پدر هم سر اين كارهبا رفت
وان شعله كه بر جان شما رفت
دودش همه بر ديده ما رفت

***

چل سال اگر خدمت بقال نمودي
امروز به اين رنج گرفتار نبودي

***

هان اي پدر پير !
چل سال در اين مهلكه راندي
عمري به تما شا و تحمل گذراندي
ديدي همه ناپاكي و خود پاك بماندي
آوخ !كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي!

***

علم پدر آموخته ام من !
چون او همه در دام بلا سوخته ام من
چون او همه اندوه و غم آموخته ام من

***

اي كودك من ! مال بيندوز !

وان علم كه گفتند مياموز !

فریدون مشیری
 

!SeCreT!

New member

پدر،آن تيشه كه برخاك تو زد دست اجل
تيشه اي بود كه شد باعث ويرانـي من
يوسفت نام نهادند و به گـرگت دادنـد
مرگ، گرگ توشد، اي يوسف كنعاني من
مه گردون ادب بودي و در خاك شدي
خاك، زندان توگشت، اي مه زنداني من
از نـدانستن مـن، دزد قضـا آگه بود
چو تو را برد، بخنديد به نادانـي من
آنكه در زير زمين، داد سر و سامانـت
كاش ميخورد غم بي سر و ساماني من
به سر خاك تو رفتم، خط پاكش خواندم
آه از اين خط كه نوشتند به پيشاني من
رفتي و روز مرا تيره تر از شب كردي
بي تو در ظلمتم اي ديده نوراني مـن
بي تو اشك و غم حسرت، همه مهمان منند
قدمـي رنجه كن از مهر، به مهماني من
صـفحه روي ز انـظار، نـهان ميدار
تا نخوانند در اين صفحه، پريشاني من
دهر بسيار چو من سر به گريبـان ديده است
چه تفاوت كندش سر به گريباني من ؟
عضو جمعيت حق گشتـي و ديگر نخوري
غم تنهايي و مهجوري و حيرانـي من
گل و ريحان كدامين چـمنت بـنمودند؟
كه شكستي قفس، اي مرغ گلستاني من
مـن كه قدر گـهر پاك تـو ميدانستم
ز چه مفقود شدي، اي گهر كاني من
من كه آب تو ز سر چشـمه دل ميـدادم
آب و رنگت چه شد، اي لاله نغماني من؟
من يكي مرغ غزل خوان تو بودم، چه فتاد
كه دگر گوش ندادي به توا خواني من؟
گنج خود خوانديم و رفتي و بگذاشتيم
اي عجب تعد تو با كيست نگهباني من؟

**پروین اعتصامی**
 

reza.n

New member


من به زخمی که درون دلم است خوش بینم

به همین چشم مانده براه

بر همین دفتر خاطراتم که سوخته ز آه

بر همین چشم بی سوء که ندارد تاب نگاه

بر همین سجاده ی خاک آلودم

در گوشه ی از دل خاموشم

خوش بینم به نوای شب تار غمناک

خوش بینم به تمنای نگاهی شکاک

به نگاهی محجور سوسوی کرمان شب تاب

به امید نوازشگری نسیمی جاودانم

به سکوت غمنگیز غریبی جاودانم

نه بترسم ز غریبی و تنهایی ها

نگدازم ززخم زبان بدنامی ها

من به امید امیدم امیدوارم

به وصال شکوه امیدم جاویدانم
 

reza.n

New member
دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم
و با عصایی در دست
، کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم
، تا تو بیایی،
مرا نشناسی
، ولی دستم را بگیری
و از ازدحام ِ خیابان عبورم دهی
 

mohana

Well-known member
93mjh67tbsflbzmpyu78.jpg


بی تو برگی زردم
ب هوای تو می گردم
ک مگر بیفتم در پایت
ای نوای نایم
به هوای تو می آیم
ک دمی نفس کنم تازه در هوایت...

 

sepidh gh

New member

دلم میگوید به شَهرت بیایم

حتی با این که می دانم نمی بینمت

اما

همین بس است مرا

که ریه هایم را

از هوایی که تو نفس می کشی

پر کنم ....

قول می دهم تا اخر عمر

هوایت را نگه دارم!

عقلم اما ....

همیشه با دلم سر جنگ دارد

می گوید :

نرو ....

می میری ....

دروغ هم نمی گوید بیچاره

خوب می داند

در هوای تو ، اما بی تو

من می میرم ...

شاعر :خاکستری ...
 

varia

Well-known member
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بـی وفـــایی کنی وفــایت می کنند با وفــا بـاشـــی خیـانت می کنند [FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مهربانی گرچه آیینه ی خوشیست اما مهربان باشی رهایت می کنند[/FONT]​
 

!SeCreT!

New member
من نمی دانم

و همین درد مرا سخت می آزارد

که چرا انسان ،

این دانا ،

این پیغمبر ،

در تکاپوهایش ـ چیزی از معجزه آن سوتر ـ

ره نبرده است به اعجاز محبت ،

چه دلیلی دارد؟

چه دلیلی دارد که هنوز ،

مهربانی را نشناخته است،

و نمی داند در یک لبخند ،

چه شگفتی هایی پنهان است ،

من بر آنم که در این دنیا ـ خوب بودن ـ به خدا ـ سهل ترین کار است ،

و نمی دانم که چرا انسان تا این حد با خود بیگانه است،

و همین درد مرا سخت می آزارد . . .


فریدمن مشیری
 

!SeCreT!

New member


قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است ...


فریدون مشیری
 

navik

New member
همراهم بيا
دم نزن همراه باش
از مقصد نپرس
چه اهميت دارد
وقتي تو باشي
بيراه ، راه ميشود
گمراه ، سر براه ميشود
چه رسد به من كه حتي خودم هم نيستم
" تو "هستم بيشتر از "خودم" حتي بيشتر از "تو "
همراه باش حتي اگر ترديد داري !
k1nd
92/1/21
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: akhbar

BioScientist

New member

ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی

قفل آن را بشکن،
در آن را بگشای
و برون آی از این دخمه ظلمانی

نگشایی گل من، خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده خویش
و در آن ویرانی
همچنان تنگ نظر می مانی

هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است
ذهن بی پنجره بی پیغام است
ذهن بی پنجره دود آلود است
ذهن بی پنجره بی فرجام است

بگشاییم در این تاریکی روزنه ای
و بسازیم در آن پنجره ای

بگذاریم ز هر دشت نسیمی بوزد
بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد
بگذاریم که هر کوه طنینی فکند
بگذاریم ز هرسوی پیامی برسد

بگشاییم کمی پنجره را...
بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد

و به مهمانی عالم برود
گاه عالم را در خود به ضیافت ببریم

بگذاریم به آبادی عالم قدمی
و بنوشیم ز میخانه هستی قدحی

طعم احساس جهان را بچشیم
و ببخشیم به احساس جهان خاطره ای

ما به افکار جهان درس دهیم
و ز افکار جهان مشق کنیم

و به میراث بشر، دین خود را بدهیم
سهم خود را ببریم

خبری خوش باشیم
و خروسی باشیم
که سحر را به جهان مژده دهیم

نور را هدیه کنیم
و بکوشیم جهان، به طراوت و ترنم، تسکین و تسلی برسد
و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی
در ذهن زمان

و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق
در قلب زمین

ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری گل من، علف هرز در آن می روید

زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است!

گل بکاریم بیا
تا مجال علف هرز فراهم نشود

بی گل آرایی ذهن
نازنین
نازنین
هرگز آدم، آدم نشود!

مجتبی کاشانی
:riz304:
 

ba ba barghi

Well-known member

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده میپندارید
که گرفتستید دست ناتوان را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان!.

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر گه پا

آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد

ای آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جا افتاده بس مدهوش
می رود نعره زنان .وین بانگ از دور می آید:
"آی آدمها"...

و صدای باد هر دم دلگزارتر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش می آید این نداها :

"آی آدمها..........
نیما یوشج
 
آخرین ویرایش:

دریا...

New member
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود .

زندگی را تماشا می کرد ،

رفتن و رد پای آن را و آدم هایی را می دید

که به سنگ و ستون ، به در و دیوار دل می بندند .

جغد اما می دانست که سنگ ها

ترک می خورند ، ستون ها فرو می ریزند ،

درها می شکنند و دیوار ها خراب می شوند .

او بارها و بارها تاج های شکسته ،

غرور های تکه پاره شده را لا به لای خاکروبه های

کاخ دنیا دیده بود .

او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش

می خواند و فکر می کرد شاید پرده های

ضخیم دل آدم ها با این آواز کمی بلرزد .

روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد ،

آواز جغد را که شنید ، گفت :

- بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی .

آدم ها آوازت را دوست ندارند . غمگین شان می کنی .

دوستت ندارند .

می گویند بدیمنی و بدشگون و جز بد ، چیزی نداری .

قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند .

سکوت او آسمان را افسرده کرد .

آن وقت خدا به جغد گفت :

- آواز خوان کنگره های خاکی من !

پس چرا دیگر آواز نمی خوانی ؟ دل آسمان گرفته است .

جغد گفت :

- خدایا آدم هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند .

خدا گفت :

- آواز های تو بوی دل کندن می دهد

و آدم ها عاشف دل بستن اند .

دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ .

تو مرغ تماشا و اندیشه ای و آن که می بیند

و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمی بندد .

دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیا ست .

اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز

تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ .

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا

می خواند و آن کس که می فهمد ،

می داند آواز او پیغام خدا ست
 

نگاه

New member
گفتم:میری؟
گفت:آره
گفتم:منم بیام؟
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر
گفتم:برمی گردی؟
فقط خندید.....
اشک توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
گفت:میری؟
گفتم:آره
گفت:منم بیام؟
گفتم:جایی که من میرم جای1 نفره نه 2 نفر
گفت:برمی گردی؟
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولی
اون مدتهاست که برگشته
وبا اشک چشماش
خاک مزارمو شستشو میده ...
 
بالا