دفتر شعر

zohreh22

New member
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد


ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد


من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست كه می خواهدم آزاد


ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
كش مردم آزاده بگویند مریزاد


من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟


می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یك عمر عبث داد زدم بر سر بیداد


مگذار كه دندانزده ی غم شود ای دوست
این سیب كه ناچیده به دامان تو افتاد


استاد محمد علی بهمنی
 

zohreh22

New member
پیش از آنی كه به یك شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان


هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت
دیدنی داشت ولی سوختن با همشان


گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد
بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان


نه شنیدی و مباد آنكه ببینی روزی
ماتمی را كه به جان داشتم از ماتمشان


زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند
تو نبودی كه به حرفی بزنی مرهمشان


این غزلها همه جانپاره های دنیای منند
لیك با این همه از بهر تو می خواهمشان


گر ندارد زبانی كه تو را شاد كنند
بی صدا با دگر زمزمه ی مبهمشان


شكر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود
كه دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان


استاد محمد علی بهمنی
 

navik

New member
اخر اسفند است
همه مردم شهر
دلخوش از امدن فصل بهار !
من به این خوش ، که تو با هر باران!
که تو با هر "گل سرخ" "اواز قناری"
شاید
هوس خانه کنی !
k1nd
91/12/27
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: akhbar

navik

New member
پيغامي كه به مقصد رسيد اما به مقصود نه !
.
پيغامت به دستم رسيد
چندي بود فكر ميكردم
از انهمه غرور كه از دست رفته حداقل خودت مانده اي!
افسوس كه دريافتم گويي غرورت همه وجودت بوده !
وقتي به جاي تبريك من جواب دادي
من هم همچنين !
..

خوش باش !
.
گذر اين راه طولانيست از من تا به او !
چون رسيدي خبرم كن !
كه خبر دادن تو بي معنيست !
من خودم خواهم بود ان زماني كه تو از من برسي آنجايي !
كه فقط " ما " آنجاست .
k1nd
92/1/5
 

pashmak

New member
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست/آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست/ مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب/در دلم هستی وبین من وتوفاصله هاست/آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد/بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست/بی تو هرلحظه مررابیم فروریختن است/مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست/بازمیپرسمت از مسأله دوری وعشق/وسکوت تو جواب همه مسأله هاست
 

parnia

New member
آواره


نيمه شب بود و غمي تازه نفس ,

ره خوابم زد و ماندم بيدار .

ريخت از پرتو لرزنده ي شمع

سايه ي دسته گلي بر ديوار .



همه گل بود ولي روح نداشت

سايه اي مضطرب و لرزان بود

چهره اي سرد و غم انگيز و سياه

گوئيا مرده ي سرگردان بود !



شمع , خاموش شد از تندي باد ,

اثر از سايه به ديوار نماند !

کس نپرسيد کجا رفت , که بود ,

که دمي چند در اينجا گذراند !



اين منم خسته درين کلبه تنگ

جسم درمانده ام از روح جداست

من اگر سايه ي خويشم , يا رب ,

روح آواره ي من کيست , کجاست ؟
 

navik

New member
نكند امده اي من خواب بودم
اب در دست تو و سراب بودم
راهم در چشمان تو پيچ ميخورد
اين همان راهي است كه به بيراه ميخورد
تلنگري به خود نما كه راه ميبندي
اينگونه چرا مطربي به ترانه ميبندي
در عجبم شعر چرا به پايت نميرسد
كيسوانت بندهايي است كه به قافيه ها ميبندي !
اين حريم خلوت دل است كه گذر ميكني
گذر نماكه حريم دلم به اب ميبندي!
تك تك بندهاي دلم اب نمودي
اين سرابي است كه به پايم تو ميندي
مجنوني من بحر ليلايي توست نميداني !
خوش به حال مجنوني كه بند به پايش تو ميبندي
اين بحر طولانيست كه من ميگويم
دريغ از سخنم نا گفته تو ميبندي !
آخرين نقطه من چشماني ايست كه بر چهره داري
افسوس مرا در اتش ميبيني و بيخيال ميبندي !
K1nd
92/1/12
 
آخرین ویرایش:

navik

New member
وقتي كه تو باشي چه حاجت به سخن ميماند
مجنون همان قصه تكراري ليليست كه جا ميماند !
k1nd
 

navik

New member
سادگی را میگویم
چه ساده هستی که فکر میکنی
هنوز این واژه مفهومی فراتر از یک کلمه دارد است
دیروز در کلاس درس معلم کفت چه ساده ای
من با اشتیاق به پدرم گفتم که معلمم مرا ساده خطاب کرد
تا تشویق شوم .
تازه فهمیدم این واژه مفهومی دیگری دارد
وقتی پدرم با عصبانیت گفت :
یعنی تو به خنگ بودنت ، خوشحالی !
دلم نگرفت
اشک نریختم ..
و ...
فقط درسی را فرا گرفتم که شاید
فردا به دردم بخورد
آخر روز اول کلاس گفتند حواستان باشد
هر درسی را که فرا میگیرید
روزي در آینده به دردتان خواهد خورد !
و من خوشحالم درسی را به تمامی فرا گرفتم !
k1nd
91/1/9
 

BioScientist

New member
آواره


نيمه شب بود و غمي تازه نفس ,

ره خوابم زد و ماندم بيدار .

ريخت از پرتو لرزنده ي شمع

سايه ي دسته گلي بر ديوار .



همه گل بود ولي روح نداشت

سايه اي مضطرب و لرزان بود

چهره اي سرد و غم انگيز و سياه

گوئيا مرده ي سرگردان بود !



شمع , خاموش شد از تندي باد ,

اثر از سايه به ديوار نماند !

کس نپرسيد کجا رفت , که بود ,

که دمي چند در اينجا گذراند !



اين منم خسته درين کلبه تنگ

جسم درمانده ام از روح جداست

من اگر سايه ي خويشم , يا رب ,

روح آواره ي من کيست , کجاست ؟

این شعر خیلی فوق العاده است!
میتونم بپرسم شاعرش کیه؟
سپاس دوست عزیز

پ.ن: ببخشید اگر اسپم شد!
 

mw.ashel

New member
یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس
شد فراق صدر جنت طوق نفس

همچو دیو از وی فرشته می گریخت
بهر نانی چند آبِ چشم ریخت

گرچه یک مو بُد گنه کاو جُسته بود
لیک آن مو در دو دیده رُسته بود

بود آدم دیده ی نور قدیم
موی در دیده بُوَد کوهِ عظیم

گر در آن آدم بکردی مشورت
در پشیمانی نگفتی معذرت

زآنکه با عقلی چو عقلی جفت شد
مانعِ بد فعلی و بد گفت شد

نفس با نفس دگر چون یار شد
عقل جزوی عاطل و بیکار شد

چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایه ی یار خورشیدی شوی

رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی خدا یار تو بود

آنکه بر خلوت نظر بردوخته است
آخر آن را هم ز یار آموخته است

خلوت از اغیار باید نه ز یار
پوستین بهر دی آمد نه بهار

عقل با عقل دگر دو تا شود
نور افزون گشت و ره پیدا شود

نفس با نفسِ دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود

یار چشم توست ای مردِ شکار
از خس و خاشاک او را پاک دار

هین به جاروب زبان گردی مکن
چشم را از خس ره آوردی مکن

چونکه مؤمن آینه‌ی مؤمن بود
روی او زآلودگی ایمن بود

یار آیینه است جان را در حَزَن
در رخ آیینه‌ی جان دم مَزن

تا نپوشد روی خود را در دَمَت
دَم فرو خوردن بباید هر دَمَت

کم ز خاکی؟ چونکه خاکی یار یافت
از بهاری صد هزار انوار یافت

آن درختی کاو شود با یار جفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکُفت

در خزان چون دید او یار خلاف
در کشید او رو و سر زیر لحاف

گفت یار بد بلا آشفتن است
چونکه او آمد طریقم خفتن است

پس بخسبم باشم از اصحاب کهف
به ز دقیانوس باشد خواب کهف

یقظه شان مصروف دقیانوس بود
خوابشان سرمایه ی ناموس بود

خواب بیداری است چون با دانش است
وای بیداری که با نادان نشست



مثنوی معنوی

 

mw.ashel

New member
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
[/FONT]
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]"سهراب سپهری"[/FONT]
 

varia

Well-known member
واللا من زياد اهل شعر نيستم ولي بعضي شعرها خيلي روم اثر گذاشته. يكي از اونا شعر مادر ايرج ميرزا هست كه گفتم اينجا هم بيارمش!

گویند مرا چو زاد مادر پستان به دهن گرفتن آموخت/شب ها بر گاهواره ی من بیدار نشست وخفتن آموخت/دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت/یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت/لبخند نهاد بر لب من بر غنچه ی گل شگفتن آموخت/پس هستی من ز هستی اوست تا هستم و هست دارمش دوست
 
آخرین ویرایش:

mohana

Well-known member

خورشیدِ پشتِ پنجره‌ی پلک‌های من
من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من

می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاسِ من شده‌ای... کوه‌ها هنوز
تکرار می‌کنند تو را در صدای من

آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من

شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من!!


زنده یاد نجمه زارع
 

parnia

New member
من و تو باهم ازین جاده ره میبندیم...
باهم از ثانیه ها میگذریم....
و چه فرقی دارد ...که چه آید فردا....بر سر پر هوس تازه بلوغ من و تو....
دست دردست تو باشد غم فردایی نیست...
خار گر همدم گل شد ترس رسوایی نیست...
ولی افسوس زمان خواهد مرد...
و گل از خار جدا خواهد شد...
تازه آنجاست که پی خواهی برد...
خار من بودم و گل آن تن ملطوف تو بود...
تازه انجاست که پی خواهی برد...
روی خود را ز پس چهره من میدی...
نه گل روی مرا...
زندگی میفهمد...زندگی میخواند...
نغمه تلخ جدایی گل از خار برای همه سال...
و جوان خواهد ماند...
رد پای من و تو...
روی هرجاده سبز شمال
...:riz304:
 

mw.ashel

New member
رود در بستر خود
تک و تنها می رفت
خسته از دوری راه
سوی دریا می رفت
...
رود در راه خودش
پیچ و خم هایی داشت
بر لبش زمزمه از
درد تنهایی داشت
...
راه دریا در پیش
رود تنها می رفت
یک نفس ، پیوسته
تا به دریا می رفت
...
سنگ همراه نشد
گفت من سنگینم
سبزه پا در گل گفت
خسته ام ، غمگینم
...
نور خورشید نماند
شب که شد خوابش برد
ماه هم یار نشد
روز چون آمد ، مرد
...
سار همراه نشد
گفت باید بپرم
باد هم زود گذشت
گفت من رهگذرم
...
رود را همسفری
همدل و پاک نبود
یا اگر بود به جز
خار و خاشاک نبود
...
رود می رفت ، اما
باز تنها ، تنها
کف به لب هایش داشت
آرزویش دریا
...
روزها ، شب ها رفت
تا که دریا را دید
او خودش دریا شد
موج هایش خندید
:dadad4:
 

varia

Well-known member
الهی گل بهشت در چشم عارفان خار است و جوینده تو را با بهشت چه کار است؟

الهی اگر بهشت چشم و چراغ است بی دیدار تو درد و داغ است.

الهی بهشت بی دیدار تو زندان است و زندانی به زندان برون نه کار کریمان است.

الهی اگر به دوزخ فرستی دعوی دار نیستم و اگر به بهشت فرمایی بی جمال تو خریدار نیستم. مطلوب ما بر آر که جز وصال تو طلبکار نیستم.

 

tata300i

New member
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز

در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز...


حمید مصدق
 

waria

New member
در میان گونه گونه مرگ ها

تلخ تر مرگی ست، مرگ برگ ها
زان که در هنگامه ی اوج و هبوط
تلخی مرگ ست با شرم سقوط
وز دگر سو٬ خوش ترین مرگ جهان٬
-زانچه بینی٬ آشکارا و نهان-
رو به بالا و ز پستی ها رها

خوش ترین مرگی ست، مرگ شعله ها ...

شفیعی کدکنی
 
آخرین ویرایش:
بالا