::::دفترچه یادداشت انجمن

nima21

New member
46.jpg
ومسافر راه زندگی
سوار بر سکوت بودنش
رنج دوران را تجربه می کند
 

diseases

Well-known member
این روزها ساکت که بمونی میره به حساب جواب نداشتنت!

عمرا اگه بفهمن داری جون میکنی ... تا احترامشون رو نگه داری!!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahsast

diseases

Well-known member
انسان هايی هستند
که ديوار بلندت را می بينند
ولی به دنبال همان يک آجر لق ميان ديوارت هستند که ،
تو را فرو بريزند ...!
تا تورا انکار کنند ...!
تا از رويت رد شوند ...!
مراقب باش!
دست روزگار هلت ميدهد ؛
ولى قرار نيست تو بيفتی ،
اگر بيتاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی،
اوج ميگيری...
به همين سادگی...

تو خوب باش،
حتى اگر آدم های اطرافت خوب نيستند ،
حتى اگر همه از خوبی هايت سو استفاده کردند
تو خوب باش،
حتی اگر جواب خوبی هايت را با بدی دادند،
همين خوب ها هستند که زمين را براى زندگی زيبا ميکنند ...
 

TrueLove90

New member
انسان هايی هستند
که ديوار بلندت را می بينند
ولی به دنبال همان يک آجر لق ميان ديوارت هستند که ،
تو را فرو بريزند ...!
تا تورا انکار کنند ...!
تا از رويت رد شوند ...!
مراقب باش!
دست روزگار هلت ميدهد ؛
ولى قرار نيست تو بيفتی ،
اگر بيتاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی،
اوج ميگيری...
به همين سادگی...

تو خوب باش،
حتى اگر آدم های اطرافت خوب نيستند ،
حتى اگر همه از خوبی هايت سو استفاده کردند
تو خوب باش،
حتی اگر جواب خوبی هايت را با بدی دادند،
همين خوب ها هستند که زمين را براى زندگی زيبا ميکنند ...


...

اگر بيتاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی،
اوج ميگيری ...

قشنگ بود ممنون

...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: diseases

mahii

New member
سلام
دوستای مجازی بیاین بهم احترام بذاریم و نگویم چون مجازیه هرچی دلمون خواست بهم بگیم
دروغ نگیم اذیت نکنیم سواستفاده نشه از احساس هم بهم خیانت نکنیم
خدا رو شاهد بیاد بیاریم
فقط همین
 

gisoo23

New member
دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم.
باران تندی می بارید.
یک چتر هفت رنگ دسته صورتیه سوت دار آن روز صبح خریده بودم.
وقتی به مدرسه رفتم ، دلم می خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم.
اما زنگ خورد ، هر عقل سالمی تشخيص می داد که درس واجب تر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز چه درسی آموزگارم به من آموخت.

اما دلم هنوز زیر همان باران.
توی حیاط مدرسه مانده.
بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد.
و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم.
اما آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد.

این اولین بدهکاری من به دلم بود ، که در خاطرم مانده.
بعد از آن هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرم ، به دلم بدهکار ماندم.
" به بهانه ی عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم. "

از ترس آنکه مبادا آنچه دلم ميخواهد ، پشیمانی به بار آورد...... !!!!

خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم.
اما حالا بعضی شب ها فکر میکنم :
اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم ، چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق حماقت نامیدمشان.

حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد ...
 

gisoo23

New member
سال۱۳۷۹ درخدمت مرحوم ابوی برای عیادت دوست بیماری رفته بودم...
پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجا حضور داشت، برحسب اتفاق ، چنددقیقه بعداز ورود ما اذان مغرب میگفتند... آن آقای پیر کراواتی، باشنیدن اذان کیف چرمی ظاهرا گرانقیمتش را باز کرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرحضار مشغول نماز شد!
شخصا برای من جالب بود که یک پیرمرد شیک و صورت تراشیده و کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد...
بعداز اینکه همه نمازشان خواندند ، مرحوم پدرم خطاب به ایشان با صدای بلند(بدلیل سنگینی گوش پیرمرد) گفتند:
آقای مهندس، قضیه نماز اول وقت و مرحوم حاج شیخ و رضاخان را برای مجتبی تعریف کنید ... دوستدارم از زبان خود جنابعالی بشنود...
حس کنجکاوی ام تحریک شده بود که بدانم ماجرا ازچه قرارست که، آقای مهندس لبخندی زدند و اینطور شرح دادند:

مدتی بود که از طرف سردارسپه(از القاب رضاشاه) مسئول اجرای قسمتی از طرح تونل کندوان درجاده چالوس شده بودم..،
ازطرفی فرزند دومم که پسربزرگم باشه، مبتلا به سرطان خون شده بود، دکترها حتی اطباء فرنگ جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظر مرگ بچه بودیم.
خانمم یکروز گفت که برای شفای بچه بریم مشهد دست بدامن امام رضا ع بشیم... البته آنموقع من اینحرفهارو قبول نداشتم ولی چون مادربچه خیلی مضطرب و دلشکسته بود قبول کردم... مشهد که رسیدیم تقریبا آخرشب بود، فردا صبح بچه را بغل کردم و رفتیم حرم...
وارد صحن که شدیم، خانمم خیلی آه و ناله و گریه میکرد... گفت بریم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه و... بچه را ازمن گرفت و گریه کنان رفت داخل سمت ضریح و....
یک ملای پیر کوچولو توجه منو بخودش جلب کرد...روی زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند...
هرکس مشکلش را به آن آخوندپیر میگفت و او یا چندعدد انجیر یا مقداری نبات درون دست طرف میگذاشت و بنده خدا خوشحال و خندان تشکرمیکرد و میرفت.
به خودم گفتم عجب مردم احمق و ساده ای داریم ما... پیرمرد چطور همه را دلخوش میکند ، آنهم با انجیر یا تکه هایی از نبات!
حواسم از خانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که شیخ نگاهی بمن انداخت و بعد با دست اشاره کرد یعنی بروم جلو...
رفتم جلو سلام کردم ... بعداز لحظاتی بمن گفت:
حاضری باهم شرطی بگذاریم؟!
گفتم:
چه شرطی؟... برای چی؟!
شیخ گفت:
قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت، یکسال تمام نمازهای یومیه را سروقت اذان بخوانی!!!
خیلی تعجب کردم... ازکجا میدانست... این چه شرطی بود...
کمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد که یکسال نماز بخوانم... خلاصه گفتم:
قبوله!
شیخ تکرار کرد:
یکسال نماز اول وقت و سر اذان درمقابل سلامتی اولادت، قبوله؟
بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم و اصلا قبول نداشتم، گفتم:
قبوله آقا🙏

همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شده و ازدحام جمعیت درقسمتی از حرم زیاد شد... یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم بدنبالش...
خلاصه بچه خوب خوب شد و منهم از آنموقع طبق قول و قرارم با مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی نمازم را دقیق و سروقت میخواندم.
یکروز محل اجرای تونل مشغول کار بودیم که از همانجا دیدیم سردارسپه بطرف ما میآید... تعداد اتومبیل ها و آژان های اطرافش مشخص بود که رضاشاه آمده... ترس و اضطراب عجیبی همه را گرفت...شوخی نبودکه رضاخان خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.
درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهر شد....
مردد بودم برم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدید بخوانم که گفتم مردحسابی تو قول دادی، بقول و قرارت پای بند باش... خلاصه وضویی گرفتم و ایستادم به نماز... رکعت سوم بودم که سایه رضاخان را کنارم دیدم... خیلی ترسیده بودم ... اگر عصبانی میشد یا عمل مرا توهین تلقی میکرد کارم تمام بود!
سلام نماز که دادم بلند شدم و دیدم درست پشت سرم ایستاده...
عذرخواهی کردم و گفتم:
قربان درخدمتگذاری حاضرم، شرمنده اگر وقت اعلیحضرت تلف شد و و و و
رضا شاه گفت:
همیشه نماز میخونی مهندس؟
گفتم:
قربان از وقتی پسرم شفا گرفت، نماز میخوانم، درحرم شرط کردم!
رضا خان نگاهی به یکی از همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم بصورت او زد و گفت:
مردیکه پدرسوخته... کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفا بده ، نماز اول وقت بخونه دزد و عوضی نمیشه...اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این!!!!


بعدها متوجه شدم، زیرآب مرا زده بودند که مهندس چنین است و چنان و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من نظرش را عوض کرده بود و جانم را خریده بود!!!
از آن تاریخ دیگر هرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی فاتحه و درود میفرستم!

خاطره از حاج آقا گرایلی
 

diseases

Well-known member
آري از پشت کوه آمده ام
چه مي دانستم اينور کوه بايد
براي ثروت، حرام خورد
براي عشق، خيانت کرد
براي خوب ديده شدن، ديگري را بد نشان داد
وبراي به عرش رسيدن، بايد ديگري را به فرش کشاند.....

وقتي هم با تمام سادگي دليلش را مي پرسم ، مي گويند:

"از پشت کوه آمده اي!"....

ترجيح مي دهم به پشت کوه برگردم وتنها دغدغه ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اينکه اينور کوه باشم و گرگ وار انسانيت را بدرم !...
 

diseases

Well-known member
ﮔﺮﮒ ﺍﺳﻤﺶ ﺑﺪ ، ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ . . .

ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ !!!

ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﻫﺎ ﻋﺸﻖ !...
ﺑﻀﯽ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﻓﺎﻗﺖ !...
ﺑﻀﯽ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ !...
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺣﺮﯾﻢ ؛
ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻣﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺩﺭﯾﻢ ...

ﯾﻪ ﮔﺮﮒ ﻫﺮﮔﺰ !... ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﺮﮔﯽ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ...
 

HASSAN.S

New member
خدایا خسته ام ،

از بد بودن هایم ...

از اینهمه تظاهر به خوب بودن هایی که نیستم .

از آفرینش کوهها و آسمانها و هستی که سخت تر نیست ...

خوبم کن ؛

فقط همین.
 

HASSAN.S

New member
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد،

اما تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن ...

خدایا ...
 

HASSAN.S

New member
بخـنــد

    هــرچـنــد

           غـمـگینــی

   بـبخــش

       هــرچـنـد

              مـسکینـــی

 فـرامـوش کــن

         هــرچـنــد

                دلــگیــــری

                 

زیستــن اینــگــونـــه زیـبـاسـت   ...

 بخنـــد

     ببخــش

         و فرامـوش کـــن

  هــرچـنــد میدانم ...

  آســـان نــیســـت.
 

diseases

Well-known member
وقتی برای دیگران لقمه بزرگتر از دهانشان باشی

آنها چاره ای ندارند جز آنکه" خردت " کنند
تا برایشان اندازه شوی

پس مراقب معاشرت هایت باش....
 

HASSAN.S

New member
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
 
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
 
 

HASSAN.S

New member
جزیره سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی می‌کند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را می‌خورد و چاق و فربه می‌شود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج می‌برد و نمی‌خوابد و مثل موی لاغر و باریک می‌شود.
 
صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا کمر گاو می‌رسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول می‌شود و تا شب می‌چرد و چاق و فربه می‌شود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا می‌کند یا نه؟ لاغر و باریک می‌شود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر نکرده که من سالهاست از این علف‌‌زار می‌خورم و علف همیشه هست و تمام نمی‌شود، پس چرا باید غمناک باشم؟
 

HASSAN.S

New member
چهار نفر بودند.

اسمشان اینها بود.

همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.

کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.

سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: IL-2

HASSAN.S

New member
م‌ها عطرشان را با خودشان مي‌آورند

جا مي‌گذارند و مي‌روند‌‌

آدم‌ها مي‌آيند و مي‌روند

ولي توي خواب‌هايمان مي‌مانند‌

‌ آدم‌ها مي‌آيند و مي‌روند

ولي ديروز را با خود نمي‌برند‌‌

آدم‌ها مي‌آيند خاطره‌هايشان را جا مي‌گذارند و مي‌روند‌‌


آدم‌ها مي‌آيند تمام برگ‌هاي تقويم بهار مي‌شود مي‌روند

و چهار فصل پاييز را با خود نمي‌برند‌‌


آدم‌ها وقتي مي‌آيند موسيقي‌شان را هم با خودشان مي‌آورند

و وقتي مي‌روند با خود نمي‌برند‌‌


آدم‌ها مي‌آيند و مي‌روند

ولي در دلتنگي‌هايمان‌‌ شعرهايمان‌‌

روياي خيس شبانه‌‌مان مي‌مانند‌‌‌ 

جا نگذاريد هر چه مي‌آوريد را با خودتان ببريد‌

به خواب و خاطره‌‌‌ي آدم برنگرديد .....
 

HASSAN.S

New member
هر شب وقتي تمام ستارگان زمين در آسمان به خواب فرو مي روند

من مي مانم و خدائي كه در اين نزديكي است ..

آنگاه كه شب از نيمه مي گذرد ، بقچه تنهائي دلم را مي گشايم و به چشم انتظاري او مهمان ميشوم .

سهم من از دلزدگي زمين و هاي و هوي زمينيان هر چه باشد از پشت درهاي بي روح زمان قرار مي دهم
و به شانه هاي سپيد خدا تكيه ميزنم

و تا خود صبح در سجاده نوراني نمازم درد دل هاي دلم را شمارش مي كنم .....

زيرا ميدانم كه او با من است در تمامي لحظات زيباي زندگي ...
 

زینبی

New member
بیم و امید...
دو همراه همیشگی انسان در دو راهی های بی نهایت زندگی...
خدایا توی این هیاهوی گیج کننده زندگی خودم را به تو می سپارم.
تو دستم را بگیر و ببر به هر کجا که خودت میدانی


امیدوارم سال بعد همین و موقع همین روز اگه عمری باشه نا امید و پر حسرت نباشم و پر از انرژی و شور زندگی به راه پیش رو نگاه کنم...
 

diseases

Well-known member
گرگی را دیدم ...
که با نگاهی خسته به بره ها نگاه میکرد....
از او پرسیدم: مگر گرگها هم فکر میکنند؟؟؟!!!
گفت: عاشق بره ای شده ام...
نمیدانم عشقم را شکار کنم یا آبروی ذاتم را ببرم....!!!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: pashmak
بالا