داستان های مرتبط با عکس مرحله چهارم

دو داستان برتر از نظر شما....


  • مجموع رای دهندگان
    0

baran-

New member
با اجازه ی همه ی صاحب نظرها منم یه کوچولو نظرمو راجع به داستانا بگم
البته نقد نه صرفا یه نظر ساده :)
حیران

دوسش داشتم.حداقل از داستان قبلیم(تنهایی ماه)بیشتر به دلم نشست.
گنج زندگی
شروع خیلی خوبی داشت یه حس صمیمیت خاصی درش بود که اول منو به خودش جلب کرد.ولی پایانش یکم حس اول و از ادم دور میکرد.شروعشو دوس داشتم.
عجب دنیای کوچکیست
یاد داستانهایی که مادربزرگم از قدیم تعریف میکرد افتادم..ربط 2عکس خوب بود
افرین
شاهزاده ایرانی
تمثیل ها و استعاره ها خیلی دلنشین بود،طوری که ادمو به تو در توی زمان میبرد ولی ان همه توصیف با پایانی به این کوتاهی جور در نمی امد!
دیگه اینکه به عکس اول توجهی نشده بود.
راز دو درخت

این داستان از لحاظ صرف داستانی خیلی خوب بود ولی بار معنایی خوبی نداشت.حتی در داستان هم جالب نیست یک سری تابو ها شکسته بشه.عشق یک مرد به زن متاهل یا بالعکس در هیچ فرهنگی پسندیده نیست!من فقط به این دلیل به این داستان رای ندادم..
تلالو یک رویا
نگاه متفاوت به عکس ها داشت ..اخرشو دوس داشتم.یاد بچگی ها که گاهی زیر کرسی غلت میزدیم و پامون کباب میشد!
افسون ماه

شبیه به حیران بود ولی با نگاهی متفاوت تر.. :)
پایان راه

موضوعیت خوبی داشت ولی یکی از عکس هارو شامل میشد واینکه خیلی حس ارتباط بین داستان و عکس رو در من ایجاد نکرد.
دختر روی جلد
یکی از داستانهای مورد علاقم بود خصوصا که حسن ختامش باشعر بود.افرین
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: AWWA

ZOT

New member
جالبه دوتا داستان عجب دنیای کوچکی است و راز دو درخت که تو مایه های هم بودن بیشترین امتیاز رو گرفتن! معلومه همه بیشتر داستانهای واقع گرا رو میپسندن تا با تم یکم خیالی یا مثلا تاریخی!
 

mahdieh75

New member
ماشالله چقدم علمی بحث میکنید :-\
هنوزم وقت هست واسه رای؟برم بوخونم؟:/
 

mahdieh75

New member
همشووون خیلی خوب بودن افرررررین:riz304:
ولی یکیشو بیشتر دوست داشتم:rolleyessmileyanim:
 

AWWA

New member
بازم میگم که داستانای این مرحله همشون جالب و قشنگ بودن. این نقدایی که میکنیم یه سوزن به خودمون و یه جوالدوز به دیگرونه:) باعث میشه اشکالامون رو رفع کنیم.
منم نظرمو در مورد داستانا بگم:

حیران:
داستان شیرینی بود. قسمت جالبش برام اینه که وقتی داره قصه رو در زمان حال تعریف میکنه به زبان عامیانست و وقتی داره تو خواب ادامه میده به زبان کلاسیک تبدیل میشه.

گنج زندگی:
هر داستان برای اینکه توجه خواننده رو جلب کنه باید یه فراز و فرود داشته باشه. این ویژگی تو این داستان کمرنگه. یعنی حادثه خاصی توش اتفاق نیفتاده. صحنه سازی و توصیفش خیلی خوبه. با حوصله توصیف کرده صحنه ها رو اما میتونست کوتاهترم بنویسه طوریکه به داستانش لطمه ای نزنه.

عجب دنیای کوچکیست:
عناصر داستان رو خوب رعایت کرده. استعاره و اصطلاحات بجا استفاده شدن. دو تا تصویرو خوب بهم ربط داده.

شاهزاده ایرانی:
داستان زیرکانه ای هست. در کوتاهترین متن یه داستان شیک رو جاداده بود. منو یاد اون کوتاهترین داستان دنیا انداخت. همونیکه میگه"حواسم نبود دو فنجان قهوه ریختم! ولی ارتباطش با تصویر اول کمه.

راز دو درخت:
جمله ها و روال داستان خوب بودن. یه قضیه ای، هم زمان، هم مزیت این داستانه هم مشکلش:) اینکه تصاویر رو به شکل عکس استفاده کرده، مزیتش اینه که خلاقانه بود وباعث تمایزش با داستانای دیگه میشد. مشکلشم اینه که ما باید از تصاویر داخل عکس داستان بسازیم. یعنی حدس بزنیم قبل و بعد این صحنه هایی که میبینیم چه اتفاقی افتاده.

تلالو یک رویا:
متن آرامش بخشی داره. رویاییه. ولی به نظرم نکته ای که میخواست بیان کنه مبهم بود.

افسون ماه:
اسمش قشنگه مخصوصا وقتی خط مربوط به ماه و ستاره رو میخونی. جملاتش زیبا و هنرمندانه نوشته شدن. فقط داستانش یکم یکنواخته.

پایان راه:
ریتم داستان تنده میتونست با ملایمت و توصیفات ریزتری جلو بره. ترغیب به ساختن آیندش باعث آموزنده شدنش میشه.

دختر روی جلد:
این داستان یه نظم خاصی داره. به نظر من داستان خوب داستانیه که دوس داری به شکل یه انیمیشن یا یه فیلم کوتاه در بیاد. من تو این داستان این حسو داشتم. جذاب بود.
 
آخرین ویرایش:

Meghraz

New member
گویا رای گیری تموم شد! : ) الان فک کنم بتونم به نکاتی که دوستان اشاره کردن پاسخ بدم. داستان راز دو درخت واسه من بود. یکی از دوستان فک کنم آقا احسان بود گفت که جمله بندی ناقص بود بله کاملا قبول دارم من فکر نمیکردم مهلت ارسال داستان تمدید بشه چون همون آخرین دقایق زمان قبلی داستانو نوشتم و ارسال کردم. در مورد ربط داستان به عکس ها. اینجوری من از نقد آوا خانوم برداشت کردم منظور ایشون از مرتبط بودن تصاویر طرح داستان هست یعنی اگه به خوایی داستانو تو دو خط توضیح بدی باید این دو تصویرو دربر بگیره . اولا که همچین چیزی ذکر نشد توی قوانین مسابقه و من به شخصه از مرتبط بودن تصاویر یک المانی از اونارو برداشت کردم نه اینکه طرح داستانو. دوم اینکه ما بیاییم طرح داستانو محدود کنیم. مطمئنا قصه ی داستان محدود میشه و همه ی داستان ها کم و بیش شبیه هم و جایی برای خلاقیت نمیمونه. مخصوصا اینکه باید یک داستان خیلی کوتاه ۲۰ خطی می نوشتیم. ولی در کل من انتقادی از این موضوع ندارم فقط از دوره های بعد نحوه ی ارتباط تصاویر با داستان ذکر بشه. بهتر خواهد بود.
در مورد خود داستان که دوستان گفتن عشق مثلثی یا ترکی بوده : ) خودم همچین اعتقادی ندارم. خیانت یه ویژگی هایی داره که تو داستان من اونا نبودن. اگر قرار بود خیانتی یا عشق ممنوعه ای اتفاق بیوفته رابطه ی اونا به یک کارت پستال در سال اونم بدون اسم محدود نمیشد. یا حتی کاراکتر مادربزرگ از وجود همچین دوستی به نزدیک فرد به خودش یعنی نوه اش حرفی نزد. البته من میخواستم این داستان ادامه بدم و دلایل این دوستی پنهانی رو شرح بدم که خوب محدودیت خطوط اجازه نمیداد.
یه مطلب دیگه هم که آقا مجید مطرح کردن در مورد خدا اینکه من صحبتشونو قبل از هر چیز یه نظر شخصی میدونم تا یک نقد. به نظرم درک انسان از خدا به ظرفیت انسان برمیگرده! ظرفیت ها متفاوتن پس خداها متفاوتن نه از لحاظ کمیت بلکه از لحاظ کیفیت و منش اخلاقی. یه عده با کار خیر خودشون به خدا نزدیک می کنن یه عده با عبادت و... کاراکتر داستان هم این برداشتو از خدا داشت!
در کل ممنون به خاطر نکته نظرهایی که مطرح کردین. و همچنین یه دست مریزاد به همه ی شرکت کنندگان که واقعا تک تک داستان ها زیبا بود و من از همشون ایده های جالبی گرفتم.
بی صبرانه هم منتظر دور بعدی مسابقات هستم. چون رقابت سالم و دوستانه ای رو تجربه کردم و دوست دارم دوباره تجربه کنم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: AWWA

AWWA

New member
مقراض جان ممنون از صحبتات. فقط این نکته رو بگم که یه نویسنده تعیین نمیکنه خوانندش کی باشه. یه داستانی چاپ میشه از هرنوع سن و شخصیت و اعتقادی ممکنه اونو بخونه،پس طبیعیه که نظرات موافق و مخالف باشن. ولی اینجا یه حسنی داره که هممون نظر مثبت و منفیمون رو میگیم تا دفعات بعد داستانای بهتری نوشته بشه. اینکه درمورد نحوه ارتباط داستانا اطلاعاتتون کم بود خیلی طبیعیه.اولین باره تو این مسابقه شرکت کردین و از قضا برای اولین بار خیلیم عالی بودین.:auizz3ffy9vla57584x
 
آخرین ویرایش:

mhfazel

New member
بجه ها یه دعا می کنم آمین بگید: خدایا تنبلی رو از ما دور کن تا بتونیم با شروع مسابقه رو داستانامون کار کنیم نذاریم برا آخر وقت آمیین خخخخخخ
تبریک داستانا خیلی خوب بود دست همه در نکنه
 

AWWA

New member
بجه ها یه دعا می کنم آمین بگید: خدایا تنبلی رو از ما دور کن تا بتونیم با شروع مسابقه رو داستانامون کار کنیم نذاریم برا آخر وقت آمیین خخخخخخ
تبریک داستانا خیلی خوب بود دست همه در نکنه

آمیییییین:thumbsupsmileyanim:

- - - Updated - - -

دو تا از داستانا رای مساوی آوردن به نظرتون چیکار کنیم؟:smiliess (11):
 

مجید دیجی

مدیر بخش
آمیییییین:thumbsupsmileyanim:

- - - Updated - - -

دو تا از داستانا رای مساوی آوردن به نظرتون چیکار کنیم؟:smiliess (11):

با تشکر از تمام دوستانی که به داستانک " عجب دنیای کوچکی است ... " رای دادن ...:thumbsupsmileyanim:
از تعیین عکس برای مسابقه دیگه کنار می کشم ( دلیلش شخصی هس ) ... سری بعد که اول شدم عکس مشخص می کنم ...:riz304:
 

مجید دیجی

مدیر بخش
این داستان اصلی من هست که بر اساس دستور دوستان تغییرش داده بودم ... لطفا تا آخرش رو بخونید اول دو تا داستان شبیه به هم هس ولی .... ( خودتون بخونید متوجه می شید )


عجب دنیای کوچکی است ...
نور طلایی چراغ گردسوز روی میز کرسی زوق زوق کنان بالا و پایین می پرید . و خانه را با التهاب و هیجان سوختنش روشن می کرد . آقا میرزا به پشتی کرسی تکیه زده بود و بدون اینکه چیزی بگوید به قرآن زل زده بود . همسر میرزا خان ، سهیلا خانم هم مانند آقا میرزا به پشتی پشت سرش تکیه زده و مثل مجسمه ای به شوهرش خیره شده و سکوت سنگینی کرده بود . سمت چپ میرزا حسن خان داماد بزرگ میرزا داشت در گوش پسر سهیلا خانم پچ پچ می کرد . رو به روی داماد آقا میرزا همسرش نشسته بود و در کنارش مریم دختر کوچک خانواده در حالی که لپ هاش از خجالت گل انداخته بود نشسته بود . کنار سهیلا خانم پدر خواستگار مریم نشسته بود و منتظر جواب استخاره آقا میرزا بود .
درون حال خانه سیاوش با قدی بلند با سینه ای پهن ، ابروهای کشیده ، در حالی که از شدت استرس و خجالت خیس عرق شده ایستاده بود . چون رسم بود که قبل از خواستگاری دختر و پسر یکدیگر رو نبینند .
اما غافل از اینکه سیاوش دلش با دختری بود که قبلا او را در حال رقصیدن در جشن خردادگان در کنار ستون های سر به فلک کشیده تخت جمشید دیده بود . ولی بخاطر احترام به پدر که دختر دیگری را برایش نشان کرده ، لب به سخن باز نکرده و خود را به امواج تقدیر سپرده بود . و زجه های دلش را به سوگ جان خریده بود .
سیاوش هوایی شده بود . سیاوشی که بدون اجازه پدر آب نمی خورد . همیشه میان او و پدرش ارتباط خاصی وجود داشت . بعد از مرگ مادر ، بین پدر و پسر چیزی بیش از محبت پدر و فرزندی بوجود آمده بود . همه به اسداله خان می گفتند که جوان است و باید همسری اختیار کند ولی او می گفت : اگر زنش نیست یادگارش که هست . وقتی سیاوش بچه بود و گریه می کرد، اسداله خان به هیچکدام از ندیمه ها اجازه نزدیک شدن به او را نمی داد و خودش او را در آغوش می کشید و آرام می کرد . اسداله خان خستگی کار روزانه را با نگاه کردن به چشمان سیاوش از بین می برد . راه رفتن ، صحبت کردن ، بازی کردن ، سواد آموختن ، سواری کردن ، شنا کردن و جنگیدن را همه و همه اسداله خان به او یاد داده بود .

پدر فکر می کرد که از تمام جیک و پوک سیاوش خبر دارد . بی خبر از اینکه پسر دردانه اش دور از چشمانش مشق عشق را آموخته است . و غافل از اینکه ادب و احترام ، شرم را به آتش کشیده بود و از دل خاکسترهایش سیاوش را خلق کرده است .
سیاوش بیش از هر کسی به پدرش احترام می گذاشت و هیچگاه روی حرفش حرف نمی زد .هیچگاه جلوتر از پدر راه نمی رفت . زودتر از پدر از خانه خارج نمی شد . حتی بدون او غذا نمی خورد . هر روز دست پدر که بر اثر کار سخت زبر و خشن شده بود را می بوسید . هنگامی که اسداله خان خواب بود ساعت ها به چین و چروک های صورتش می نگریست و به فکر فرو می رفت . او نغمه های لالایی که پدر در دوران به یاد می آورد . او پدری که برایش مادری هم کرده بود را می پرستید . شب ها با نگاه کردن در چهره پدر به خواب می رفت ولی در خواب ، خواب رقص دختر درون جشن را می دید .

درون مجلس خواستگاری ، بچه های کوچک حسن خان غافل از همه جا در حال بازی کردن و جست و خیز بودند که ناگهان صدای آقا میرزا شنیده شد که گفت : "مبارکه" . کمر سکوت خانه با کِل زدن زن ها شکست . دل سیاوش کنده شد و عرق سردی روی بدنش نشست . وحشت همه وجودش را فرا گرفت . باورش نمی شد . حالا باید چکار کند ؟ چگونه به همه بگوید که عاشق دختر دیگری شده است . به سختی وارد مجلس شد . همه دور و بر سیاوش را گرفتند ، زن ها کِل می زدند و مردها نـقل به هوا می ریختند . پدر جلو آمد با رضایت دستی بر محاسن خویش کشید و دست دیگرش را روی شانه پسر گذاشت. پسر با یک چشم به چشمان پدر که از خوشحالی همچون دُر می درخشید می نگریست . و با چشم دیگر ناباورانه به دنیایی که داشت به دور سرش می چرخید نگاه می کرد . دیگر کار از کار گذشته بود . رنگش همچون ماه شب چهارده و بدنش همانند برف و دهانش مثل کویر خشکیده بود . پاهایش قدرت ادامه دادن را نداشت . که ناگهان نگاهش در گوشه اتاق خشکید ، دختری که عاشقش بود هم در آن مجلس بود . ولی رنگ لباسش می گفت که او عروس نیست . خدایا عجب دنیای کوچکی ست ؟

در این لحظه قلم نویسنده شکست ، نوک شکسته مداد کمتر از دل شکسته عاشق داستان نبود . ولی نوک مداد را می توان به بهای کوتاه شدن قدش از نو ساخت ولی قلب شکسته سیاوش را با چه می توان ساخت ؟

قلب سیاوش ناباورانه و با تمام قدرت خون را درون مویرگ هایش لگد می کرد . مویرگ هایی که مدتی بود بر اثر تب عشق شروع به ذوب شدن کرده بودند. ناگهان قطره خونی بجای اشک از چشم خارج شد و رد قرمزی از خود به جا گذاشت و بی درنگ به سمت زمین شیرجه رفت . و پرده های شرم دل را در هم درید . ولی دیگر دیر شده بود . نورها در نظر سیاوش کم سو و کم سو تر و شمع ها بی فروغ می شدند . چراغ گردسوز دیگر بالا و پایین نمی پرید و نمی رقصید . همه چیز حتی چهره پدر، معشوق و نظر کرده پدر که پشت سرش ایستاده بودند تار شد . سیاوش تلو تلویی خورد و در آغوش پدر افتاد .
نجوای بُهت همه جا پیچید و مجلس در سکوت خفه شد . عشق بی صدا می آید و با فریاد می رود . همه به سیاوش می نگریستند ولی سیاوش در ظلمت فرو رفته بود . ناغوس مرگ ، قربانی خود را از چهار میخ شرم و ادب نجات و به جایش به سلیب خود کشیده بود . سیاوشِ اسداله خان هم مثل سیاوشِ رستم دست از جهان شست با این تفاوت یکی را مکر و عشق پدری کشت و دیگری را محبت و عشق پدری

پایان
گفتن هر گونه بد بیرا به نویسنده آزاد است ...
 

ati1408

New member
دوستای عزیزم واقعا این تاپیک عالیه!
آدمو از درگیری های ذهنی درس بیرون میبره و استراحت ذهنی خیلی خوبیه در عین حال که فکر رو هم به کار میگیره .
و کار بهتری که میگنین اینه که داستانا رو نقد میکنید تا هر دفعه بهتر بنویسیم . واقعا ممنون از همگی و داستانای عالی همه:)
همگی خسته نباشید . منتظر عکسای بعدی هستیم :))))
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: AWWA

AWWA

New member
از همه دوستان ، چه کسایی که داستان نوشتن،چه کسایی که خوندن و تو نظر سنجی شرکت کردن ممنونم.



نوبت اعلام برنده هاست
 

AWWA

New member
همونطور که مستحضرید ما این بار دو نفر برنده داریم.



جوایز نفر اول تقدیم میشود به Meghraz برای داستان "راز دو درخت" و همچنین به "مجید دیجی" برای داستان"عجب دنیای کوچکیست..."
بهشون تبریک میگیییم

 
آخرین ویرایش:

AWWA

New member
جایزه نفر دوم تقدیم میشود به eeeeeeehsan برای داستان شاهزاده ایرانی...مثل همیشه زحمت تندیسام با ایشون بود.



 

AWWA

New member
جوایز نفر سوم همزمان تقدیم میشود به


ZOT برای داستان "افسون ماه"

AWWA برای داستان" پایان راه"

mhfazel برای داستان "دختر روی جلد"


 

AWWA

New member
جوایز نفر چهارم به صورت همزمان تقدیم میشود به:

baran- برای داستان "حیران"

biologisst برای داستان "تلالو یک رویا"

ati1408 برای داستان "گنج زندگی"


 

AWWA

New member
مقراض و مجید دیجی عزیز با تبریک مجدد......لطفا هردوتون تا 25 مرداد عکسای مورد نظرتونو اینجا برامون بذارین
 

mhfazel

New member
به دوستان خوبم مقراض و مجید و احسان بابت داستان خوب و مقامشون تبریک می گم ان شا الله تو تمام مراحل زندگی هم همینطور موفق باشند.
 
بالا