داستان های مرتبط با عکس مرحله چهارم

دو داستان برتر از نظر شما....


  • مجموع رای دهندگان
    0

AWWA

New member


سلام دوستان
مهلت ارسال داستان برای مرحله چهارم تموم شد. به نظرم داستانای این مرحله نسبت به مراحل قبل پیشرفت خیلی زیادی داشتن. چون حس کردم انتخاب بهترین داستان حتما مشکل میشه،یه تغییری تو سیستم رای گیری دادم. این بار هر کس میتونه حداکثر دو داستان انتخاب کنه.(بیشتر از دو تا نباشه خواهشا!)
و نکته دوم اینکه حتما حتما به داستانایی رای بدین که در عین زیبایی مرتبط با تصویرا باشن.
بازم از وقتی که گذاشتین بی نهایت ممنونم
تصاویر این مرحله اینا بودن



 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mhfazel

AWWA

New member
حیران

یادش بخیر..
صبح های جمعه دور هم مینشستیم و آقاجون برامون کتاب می خوند...گاهی حافظ،گاهی شاهنامه،خسروشیرین، لیلی و مجنون؛من همیشه اول ازهمه حاضریمو میزدم!
از همه بیشتر داستان فرهاد کوهکن و دوست داشتم و
بارها و بارها به اصرار من خونده میشد
یک روز که آقاجون به اصرار من برای چندمین بار داستان فرهاد و شیرین را میخوند،من همین طور که با اشتیاق به داستان گوش میدادم کم کم پای کرسی خوابم برد..
رویای شیرینی که هیچ وقت فراموشم نشد...
دختری زیبا روی با گیسوانی به رنگ شبق وپیراهنی حریر در برابر من ایستاده بودو به من می نگریست...زیبایی اش خیره کننده بود،در دل گفتم حتما شیرین قصه ی فرهاد نیز چنان بوده که همی هوش از فرهاد برده..در همین فکر ها بودم که پری روی، لب به سخن گشود..از رازی پرده برداشت که همگان از ان بی خبر بودند از اشتیاقش به فرهاد گفت از سرگردانی و حیرانی اش بعد مرگ فرهاد؛از حیرانی و پریشانی اش..گفت بیستون باید بی ستون میشد تا فرهاد،فرهاد بماند و شیرین ،حیران...
و چرخید وچرخید و چرخید تا از نظرم محو شد.
بیدارشدم،نه از خانه ی قدیمی و کرسی خبری بود،نه از صدای زیبای آقاجانم اثری...من بودم و شمع نیم سوخته ی اتاقم و خوابی که مکرر،تکرار میشد.
و بازهم من ماندم و بومی سپید و نقش زیبارویی حیران..
 

AWWA

New member

گنج زندگی

- میشه بری از توی انباری چمدون رو بیاری ؟
- کدوم ؟
- همون که زیپش خراب شده بود . سر کوچه یه آقایی اومده تعمیر کیف و کفش داره . امروز میرم یه سر به دوستم بزنم ، میبرم درستش کنم .
- باشه الان میرم .
کلید انباری رو برداشتم و داشتم فکر می کردم که این همون چمدونی ه که اول ازدواجمون باهاش رفتیم ماه عسل . چقدر زود سه سال گذشت . هیچ وقت یادم نمیره . لباس من دم زیپش گیر کرد و زیپ رو محکم کشیدم و پاره شد . درسته اذیت شدیم ولی برامون خاطره شد . درب انباری رو باز کردم و یه نگاه توش انداختم . چقدر همه چی خاک گرفته بود . یادم نیومد آخرین بار کی اومدم اینجا . فقط میدونم خیلی وقته اینجا نیومدم . چقدر وسیله روی هم بود . بعد از یه عالمه گشتن بالاخره چمدون رو دیدم . زیر تمام وسیله ها بود . چندتا ساک و پوشه و پرونده رو کنار زدم . یه دفعه چشمم افتاد به یه جعبه قهوه ای قدیمی چوبی. برش داشتم و خواستم بزارمش کنار که دیدم درش باز شده . اومدم ببندمش دیدم درش خرابه . با کنجکاوی توش رو نگاه کردم. وسایل قدیمی خودم توش بود . اسباب بازی ها و ماشین های کوچولوی خودم . یه آلبوم عکس کوچیک هم توش بود . عکس بچگی های خودم . یه صندلی تاشو برداشتم و نشستم روش و شروع کردم به ورق زدن آلبوم. یه عکس دیدم که دایی م ازمون گرفته بود . جالبه اینجاست که این جعبه هم توی عکس بود . چقدر همه چی زود میگذره . من توی یه خونواده نسبتا پر جمعیت بودم . از اون مدل خونه هایی که توش کرسی داره و حافظ خونی هم توش رواج داره . چقدر با داداشم شیطونی میکردیم . هیچ وقت حوصله شعر گوش دادن نداشتم . ولی داداش همیشه یه کتاب دستش بود و با علاقه به شعرهای بابابزرگ گوش میداد . شاید به خاطر همین شعرا بود که الان خودش شده استاد ادبیات . من همیشه کنار دست بابام بودم که یا خوابم میبرد و یا با وسایل خودم سرگرم بودم. بازیگوش بودم ولی الان خدا رو شکر خودم یه تجارت خوب دارم . دوتا خاله دوقلوم هم همیشه پیش ما بودن چون پدر و مادر مامانم توی زلزله فوت کرده بودن و خاله هام مثل مامانم برامون همه کاری کردن . منم خیلی دوستشون داشتم . یادمه دوتایی با هم عروس شدن. خیلی هم رویایی بودن . همش فکر میکردن دوتایی شاهزاده های قدیمی ن . لباسای عروسی شون هم مثل شاهزاده ها بود . خلاصه آدمای جالبی ن . الان هم دوتایی زندگی خوبی رو با شوهرای دوقلوشون دارن. چند صفحه دیگه عکس رو بردم جلو که یه دفعه یه صدا از پشت سرم گفت : کجایی ؟ ترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه ! داری چه کار می کنی ؟ یه دفعه چشمش افتاد به عکسای دستم و گفت : یاد قدیما افتادی ! – آره ! اینا رو ببین ! – چقدر خاله هات اینجا خوب افتادن ! درست مثل شاهزاده ها ! – آره . چقدر دلم برای جفتشون تنگ شده – غصه داره ؟ خب امروز میریم پیششون . اتفاقا منم خیلی وقته ندیدمشون . لبخندی زد و بهم توی جمع کردن عکسا کمک کرد . یه لحظه پیش خودم گفتم این شاهزاده زندگی منه حتی اگه لباسش همون لباس معمولی باشه . چمدون زیپ خراب رو آوردم بیرون . جعبه قهواه ای رو هم گذاشتم کنارش . – اینو چرا گذاشتی اینجا ؟ - میشه داری میری ، در این یکی رو هم بدی درست کنن ؟ - بله چرا که نه البته اگه اونجا این جور چیزا رو هم درست کنن . حالا یه کارش می کنم برات این یکی از گنج های خونه ماست . و با خنده رفت بیرون . احساس کردم آدما چقدر گنج توی زندگیشون دارن و حواسشون نیست . گنج هایی که توی لحظه لحظه زندگیمون وجود دارن و از بس بهمون نزدیکن یه وقتایی یادمون میره که هستن. مواظب گنج های زندگیتون باشین همیشه ...
 

AWWA

New member
عجب دنیای کوچکی است ...

عجب دنیای کوچکی است ...
نور طلایی چراغ گردسوز روی میز کرسی زوق زوق کنان بالا و پایین می پرید . و خانه را با التهاب و هیجان سوختنش روشن می کرد . آقا میرزا به پشتی کرسی تکیه زده بود و بدون اینکه چیزی بگوید به قرآن زل زده بود . گویی با چشم داشت قرآن می خواند . زن میرزا خان ، سهیلا خانم هم مانند آقا میرزا به پشتی پشت سرش تکیه زده بود و مثل مجسمه ای به شوهرش خیره شده و سکوت سنگینی کرده بود . سمت چپ میرزا حسن خان داماد بزرگ میرزا داشت در گوش پسر سهیلا خانم پچ پچ می کرد . رو به روی داماد آقا میرزا همسرش نشسته بود و در کنارش مریم دختر کوچک خانواده در حالی که لپ هاش از خجالت گل انداخته بود نشسته بود . کنار سهیلا خانم پدر خواستگار مریم نشسته بود و منتظر جواب استخاره آقا میرزا بود .
درون حال خانه هم سیاوش در حالی که از شدت استرس و خجالت خیس عرق شده بود ایستاده بود . چون رسم بود که قبل از خواستگاری دختر و پسر یکدیگر رو نبینند .
اما غافل از اینکه سیاوش دلش با دختری بود که قبلا او را در حال رقصیدن در جشن خردادگان در کنار ستون های سر به فلک کشیده تخت جمشید دیده بود . ولی بخاطر احترام به پدر لب به سخن باز نکرده بود .
بچه های کوچک حسن خان غافل از همه جا در حال بازی کردن و جست و خیز بودند که ناگهان صدای آقا میرزا شنیده شد که گفت : مبارکه . کمر سکوت خانه با کِل زدن زن ها شکست . دل سیاوش کنده شد و عرق سردی روی بدنش نشست . وحشت همه وجودش را فرا گرفت . باورش نمی شد . حالا باید چکار کند ؟ چگونه به همه بگوید که عاشق دختر دیگری شده است . به سختی وارد مجلس شد . همه دور و بر سیاوش را گرفتند ، زن ها کِل می زدند و مردها نـقل به هوا می ریختند . پدر سیاوش جلو آمد با رضایت دستی بر محاسن خویش کشید و دست دیگرش را روی شانه پسرش گذاشت . سیاوش ناباورانه به دنیایی که داشت به دور سرش می چرخید نگاه می کرد . دیگر کار از کار گذشته بود . رنگش همچون ماه شب چهارده و بدنش همانند برف و دهانش مثل کویر خشکیده بود . پاهایش قدرت ادامه دادن را نداشت . که ناگهان نگاهش در گوشه اتاق خشکید و ناخودآگاه دستش را بالا آورد و با گوشه آستینش عرق پیشانیش را پاک کرد . بر روی صورت رنگ پریده اش لبخندی نقش بست . چند قدم به جلو رفت و با دستانی لرزان از جیب پیراهنش سیب سرخی بیرون آورد به سمت مریم گرفت و گفت عجب دنیای کوچکی است . بدون شک قبل از اینکه این دنیا خلق شود تقدیر ما را به هم گره زده اند .
 

AWWA

New member
شاهزاده ایرانی

مانند نسیم صبحگاه به همراه تیرداد از میان عمارت‌ها می‌گذشتم. بوی گل تمام مشامم را پر کرده بود. به عمارتی رسیدم، احساس کردم باید اینجا بروم.
وارد شدم، در مقابل چشمانِ از حیرت خیره مانده‌ام آفرینش او خلاصه شده بود؛ زمزمه صدای پای آن آبشار کوچک، چشم نوازی شکوفه‌های تازه رُسته، آوای خوش کبوتران و بال‌کوبی پروانه‌های نورس، لبخند زیبای اطلسی‌ها و هزار و یک رنگ جادویی که بر صفحه‌ی نقاشی طبیعت بود، و سپس دو فرشته ای که با نسیم می چرخیدند، دست می‌افشاندند و کِل می‌کشیدند.
با دیدن برق چشمانشان دلم لرزید. بی نظیر بود! گویی از لابه‌لای خمودگی‌های ماه‌ها برف و آه خورشید طلوع کرده و تمام پنجره‌های یخ‌زده زندگی‌ام را به سوی روشنی گشوده بود.
با لبخندی از ته وجود تیرداد را زین کردم و پنجاه خوان را به سمت عمارت خودمان تاختم.
به محض رسیدن به نزد پدرم رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم.
او همسران و وزیرانش را فراخواند و قرار بر این شد که مقدمات عروسی هرچه سریعتر فراهم شود.
 

AWWA

New member
داستان «راز دو درخت»

آن روز وقتی از خواب بیدار شدم رد اشک های دیشبم بر گونه هایم مانده بود. نمی خوام ننه من قریبم بازی در بیاورم ولی در خانواده ای که همه به فکر جیب خودشان هستند تنها دلخوشیم مادر بزرگم بود. هر دو تنهایی همدیگر را پر می کردیم. او از وقتی که پدربزرگ را از دست داده بود و من از وقتی که خودم را ! البته آن دو لیلی و مجنون عاشق سینه چاک هم نبودند ولی خوب..! بگذریم وقت تنگ است! حالا او رفته و مرا با این جماعت از خدا بی خبر تنها گذاشته . هنوز چهلمش نشده که می خواهند خانه را بکوبند برج بسازند! به من هم دستور دادند بروم وسایل مادر بزرگ را جمع کنم. همان روز... بله همان روز بود که از راز مادربزرگم باخبر شدم.
وقتی به کوچه خانه ی مادربزرگم رسیدم. مردی را دیدم که زنگ در خانه را می زند. کت طوسی ضخیمی به تن داشت با کلاه شاپوی قهوه ای، به نظر نگران می آمد، این پا و آن پا میکرد. به سرعت خودم را به مرد رساندم "سلام آقا با کی کار داشتین؟" وقتی برگشت فهمیدم پیرمرد هست. سن وسالی ازش گذشته. پیر مرد جا خورد. " هیچی دخترم فک کنم آدرسو اشتباه اومدم " و بدون اینکه حرف دیگری بزند رفت سمت بنز قدیمیش ، اما وسط راه ایستاد دست کرد در جیب کتش و برگشت سمت من ولی تا نگاهش به من افتاد منصرف شد. ماشین را روشن کرد و رفت. من هم با نگاه هاج واجم تا ته کوچه بدرقه اش کردم! برگشتم سمت در، چیزی زیر پایم صدا خورد.پاکت نامه بود. تا آمدم بازش کنم تلفن همراهم زنگ خورد. باز مریم! روزی ده بار زنگ می زند حالم را بپرسد! با کلی قسم و التماس که حالم خوب هست بهانه کردم کار دارم و گوشی را قطع کردم. رفته سراغ گنجه ی قدیمی مادربزرگ تا حالا چندین بار با هم زیر و رویش کرده بودیم. من عاشق کارت پستال هایش بودم « وای مادرجون این کارت پستال ها عالین میشه برای من باشن؟! » مادربزرگ که داشت موهایم را گیس میکرد مکثی کرد و گفت« نه دختر اینا هدیست از یه دوست که برام عزیزه! هر وقت سرمو گذاشتم مردم اینا برای تو!» « وا خدا نکنه مادرجون این دوستتون اسم نداره؟! فقط پشتش نوشته تقدیم به مهربانو بعدشم تاریخ زده!» « من که اسمشومی دونم چه لزومی داره بنویسه» با ناز و ادا گفتم « اسمش چیه؟» دستی روی موهایم کشید و گفت « فضول رو بردن جهنم گفتن موهاش خیسه!» جعبه ی کارت پستال ها را باز کرم تا به حال چندین بار مرورشان کرده بودم! بیست سی تایی می شدند! اما بین همه دو تایشان بیشتر به دلم نشست یکی نقاشی یه خانواده ی ایرانی که دور کرسی نشسته بودند. پدربزرگ برایشان شعر می خواند و بچه ها مشغول بازی بودند. همیشه من و مادربزرگ آرزوی همچین خانواده ای را داشتیم. دیگری نقاشی تخت جمشید بود که دو بانوی زیبا در حال رقصیدن بودند. مادربزرگ همیشه از سفرهایش به شیراز و تخت جمشید برایم تعریف می کرد. با خودم فکر کردم که این دوست مادربزرگ چه کسی است که از سلایق او باخبر بوده؟ دوباره به تاریخ پشت کارت پستال ها نگاه انداختم. هر دو تاریخشان برای امروز بود! 15 تیر! آخخ بعله تولد مادر بزرگ! امروز تولد مادرجون بود! دوباره اشک در چشمانم جمع شد. ناگهان یاد آن پاکت نامه افتادم! اصلا چه بود که من با خودم آوردم بالا شاید صاحبش الان دارد دنبالش می گردد. رفتم سمت میز قدیمی وسط حال که سراسیمه نامه را آنجا گذاشته بودم. بازش کردم. کارت پستال بود! عکس دو درخت که معلوم بود کهن سال هستند ولی هنوز شکوفه می داده اند. پشت کارتپستال با خط خوش نوشته شده بود «تقدیم به مهربانو 15 تیر 1392» . زبانم بند آمده! یعنی این نامه برای پیرمرد بود؟ همان لحظه که برگشت سمتم میخواست نامه را وردارد! یعنی سی سال برای مادر بزرگم کارت پستال میفرستاده؟! تمام این سال ها؟
لبخند مادربزرگم را که همان شب در خواب دیدم به یاد دارم. او خوشحال بود و داشت موهایم را شانه می کرد. و زیر لب گفت« عاشقی کن دختر، اینجا خدا عاشقارو از همه بیشتر دوست داره! »
 

AWWA

New member
تلألو یک رویا

"خوشا شیراز و وصف بی مثالش ....." زمزمه کنان شعر میخوند و می دوید. بزرگی و خلوت بودن محوطه ی تخت جمشید باعث شده بود که راحت باشه و هر کاری که دوست داره انجام بده ، بالا پایین بپره آواز بخونه و یا بلند بلندبخنده. مهرانه سرگرم دنیای شیرین کودکانه ی خودش بود که چشمش به یه پری زیبارویی می افته پری که فاصله ی چندانی با مهرانه نداشت میاد جلوتر و می خنده و می چرخه و رقص کنان، بادی به دامن سفید حریرش می ده."وای که چقدر قشنگه....چقدر زیباست."مهرانه در عین حال که داشت توی دلش پری را تحسین می کرد نمی تونست باور کنه که داره یک پری به این زیبایی را می بینه. پری با اون لباس حریر و قد و قامت رعنای خودش مثل یه حوری بود که دلبری می کرد، مهرانه مات و مبهوت پری شده بود، دیگر گذر زمان را متوجه نمی شد، پری به دور خودش می چرخید و می چرخید، دامن چین چینی پری مثل بال های فرشته ای زیبا در باد پیچ میخورد و پری با لبخند مستانه اش به مهرانه می نگریست. مهرانه بهش خیره شده بود و نمی دونست چکار کنه. انگار قدرت حرف زدن و حرکت را ازش گرفته باشند. پری جلو اومد نزدیک و نزدیک تر شد و به مهرانه که محو تماشای پری بود لبخند می زد.آرام آرام نزدیک شد و دست مهرانه رو با دستان نرم و لطیفش گرفت حالا اون دو تا با هم می چرخیدن و کم کم به پرواز در می آمدن . دیگه پاهای اون دو روی زمین نبود و در هوا غوطه ور شده بودن. مهرانه نگاهی به پایین می اندازه، زمین پر از گل های قشنگ و زیبا شده بود. حس شیرینی وجود ش را در بر می گیره ، کم کم زمان می گذشت ولی مهرانه غرق دنیای قشنگ اطرافش شده بود و از پرواز لذت می برد.حس می کرد مثل پرنده ای داره توی هوا چرخ می خوره اما کم کم اوضاع فرق کرد و با این که وقت غروب بود، مهرانه حس کرد که پرتوهای نور خورشید دارن بدن اونو میسوزونن. مثل یک پروانه زیر ذره بین شده بود....پوستش خیلی حساس شده بود حتی دستش که توی دست پری بود بیشتر می سوخت، انگار که دست پری آتش باشه داشت دست مهرانه را در خودش حل می کرد......عرق سردی بر تن مهرانه نشست ،تکان سختی خورد ...اون ها دیگه خیلی از زمین فاصله گرفته بودن ولی حالا مهرانه حس می کرد که داره می افته، خیلی ترسید و فریاد کشید با فریاد بلندی که زد از خواب پرید و چشماشو باز کرد ، دید دستش چسبیده به منقل زیر لحاف کرسی و داره بشدت می سوزه ، دادش دراومد و دیگه ولوله ای شده بود تو خونه، همه بیدار شدن و توی تاریکی دنبال مهرانه زیر لحاف کرسی بودن، عجب ماجرایی شده بود.یاد عصر دیروز افتاد که بابابزرگ براشون از پریا قصه می گفت ..از یه طرف دلخوش از اون خواب رویایی شده بود و از یه طرف بشدت دستش می سوخت و دردش گرفته بود. اما شیرینی رویای پرواز هنوز هم در ذهنش زنده بود .
 

AWWA

New member
افسون ماه

زیر کرسی گرم و شب بلند زمستان با داستان زیبای پدربزرگ از روی کتاب قطور قدیمی اش انگار شده بود ماده ی مخدر برای تسکین دردسرهای روزمره مان، وای که این لذت را با هیچ لذتی حاضر نبودم عوض کنم. زیر کرسی تازه جایم قلا شده بود که پدر بزرگ شروع کرد : وقتی از تالار آیینه می گذشت تا به عمارت ملکه برسد، تمام آیینه ها زیبایی اش را منعکس می کردند و تو در تو هزار بار زیبایی اش را بیشتر به رخ می کشیدند، خودش آنقدر غرق در رویاهایش بود که بی خبر از نگاههای اطرافش شادان می گذشت و بی باک از دل ربودن پسرکان به راهش ادامه می داد، می رفت تا به عمارت ملکه ی زیبایی برود که دیگر نه تنها ندیمه اش بلکه خواهر و غمخوار و همدمش شده بود.اوایل که ملکه به کاخ آمده بود آنقدر غریب بود که اگر پریوش نبود شاید تنهایی در آن کاخ بزرگ و شلوغ دق می کرد. آرام و باوقار وارد عمارت ملکه شد، ادای احترامی کرد و کنار تخت بزرگ ملکه نشست. ملکه لبخند ملیحی زد و گفت : خب! مشتاقم جریان دیشب را بشنوم! می دانم که تمام شب به تماشای ماه و تلالو اش در اب زل زده بودی اما این بار نمی خواهم شگفتی ماه و افسونگری اش را در آسمان برایم بگویی خود می دانی که چه می خواهم بشنوم! پریوش کمی مکث کرد، دقیقا می دانست که منظور آتوسا چیست اما خواست طفره برود: بانوی من مگر افسونگری ماه می گذارد که چیز دیگری در این میان برایم جلب نظر کند! آتوسا خنده ی بلند شیطنت آمیزی زد: آری! آری می گذارد! به تو گفته بودم که حالش از غم عشق است که دگرگون گشته! پریوش سرش را به زیر انداخت و خواست گونه های سرخ شده اش را پنهان کند که آتوسا روبرویش نشست و دستانش را گرفت و گفت: اصلا نمی خواهد بگویی! به گمانم چهره ات همه چیز را گفتند و از جا بلند شد تا آماده ی رفتن به تالار بزرگ نزد داریوش شاه شود که پریوش بریده بریده به حرف آمد: تمام وقت حواسم به درخشش و سلطنت ماه در آسمان بود و ستاره ی ریز همراهش . . . خب می دانید من متوجه نشدم که او کی این (و انگشتر نقره فام فیروزه ای که در مشتش پنهان کرده بود را به آتوسا نشان داد) را با ظرفی پر از گلبرگ رز سرخ کنار ایوان عمارتمان گذاشته بود! آتوسا ناگهان از جا پرید: می دانستم! می دانستم! و بی شک آن همان ظرفی بود که تو در آن برایش معجون سلامتی بردی! پریوش نیشخندی زد: آری همان، اما او خودش را به بیماری زده بود! ملکه که داشت تاجش را بر سر می گذاشت از آیینه به پرویش نگاه کرد: نه! او خودش بیمار تو بود و معجون تو پادزهر عشقی بود که تو به جانش زده بودی! پرویش دیگر چیزی نگفت به قول ملکه تمام حرف ها را می شد از گونه هی سرخ و چشمان خیره به زمینش دریافت!
 

AWWA

New member

پایان راه

هنوز پا به دنیا نگذاشته بود. آخرین مراحل آموزش برای ورود به جهان را داشت سپری میکرد. در هرمرحله فرشته ای او را همراهی می کرد. آخرین فرشته با لبخندی زیباوارد شد .گفت: من موظفم تا زندگی دنیاییت را به تو نشان دهم با من بیا.
با هم به سرزمینی وارد شدند که ستون های عظیم ولی شکسته در آن بود و نشان می داد که قبلا کاخ باعظمتی بوده است. فرشته گفت تو قرار است در این کاخ باشی .
دخترک با تعجب گفت: اینجا که یک ویرانه بیش نیست. فرشته جواب داد: زمانی که تو وارد قصر می شوی یک کاخ مجلل و بزرگ خواهد بود. این را برای آن به تو نشان دادم تا فراموش نکنی سرانجام همه کاخ ها همین صحنه است.
روز آخر بود. دخترک در قالب یک نوزاد پا به جهان گذاشت. جدا شدن از آن عالم برایش سخت بود بنابراین اولین ورودش به جهان تازه با گریه همراه شد. وقتی دخترک با خانواده آشنا شد بسیار تعجب کرد. برخلاف چیزی که فرشته به او گفته بود او درخانواده ای فقیر و پرجمعیت به دنیا آمد. در دلش فکر کرد فرشته¬ء آخر به او دروغ گفته است!
سال ها گذشت. از آنجا که خانه آنها پر رفت و آمد بود و با انسان های زیادی برخورد داشت بسیار دختر باهوش و پر تلاشی شد.علاقه او به لباس باعث شد خیاط ماهری شود. شهره استعداد او به قصر رسید و او خیاط مخصوص پادشاه شد. ادب و نزاکت وی در کنار زیبایی ای که داشت باعث شد پسر پادشاه او را به همسری برگزیند. روزی در خواب همان فرشته را دید.فرشته گفت:من به تو دروغ نگفته بودم. یکی از درس هایی که انسان ها باید آویزه گوش کنند این است که"مهم نیست در چه شرایطی متولد میشوند مهم این است که چگونه از دنیا می روند.آینده دست خود آنهاست".
 

AWWA

New member
دختر روی جلد
پیرمرد دیگر حال و روز خوبی نداشت او دختر را مدام جلوی خود می دید که دارد طنازی و عشوه گری می کند او این درد را حتی به شهربانو نیز نمی تواند بگوید بچه هایش در این سوز سرمای زمستانی زیر کرسی جمع می شوند تا شعر خوانی او را ببینند اما پیرمرد در این چند روز دیگر شعر نمی خواند چون هروقت شعر می خواند دخترک جلوی چشمم می آمد شهربانو و بچه ها هر کاری کردند نتوانستند که از پیرمرد بکشند که او چرا اینگونه شده است پیرمرد همش در حال خواندن دعا و نماز بود چون تنها چیزی بود که می توانست او را از آن دختر دور کند
ماجرا از آنجا شروع شد که پیرمرد در خواب عکس روی جلد کتاب سعدیش با همان لباس مینیاتوریش به خواب می دید که عشوه گری و طنازی می کند او که وقتی بیدار شد از اینکه خواب دیده خدا را شکر می کند اما وقتی که به سراغ کتاب می رود و جلد را می بیند یا اینکه شعری را می خواند آن دختر جلوی چشمم زنده می شود و شروع به سماع می کند.
چند روزی است که دیگر حضورش قوی تر شده و همه جا دنبال پیرمرد هست تنها جایی که حضور ندارد بستر عبادتگاه پیرمرد است و در زمانی که مشغول دعا و نماز است حالا پیرمرد حتی نمی خوابد دمدمای صبح است و بانگ خروس خبر از زمان ادای نماز صبح را می دهد اما پیرمرد از فرط خستگی خوابش می برد مردی با هیبتی سیاه و چهره ای کریه را می بیند که به او نزدیک می شود پیرمرد از طرفی خوشحال است که آن دختر را نمی بیند و از طرفی ترس برش می دارد. او خود شیطان است پیرمرد بیشتر می ترسد. شیطان به او اطمینان می دهد که دیگر با او کاری ندارد چون او می خواسته پیرمرد را با آن دختر بفریبد. اما این کارش باعث شده که پیرمرد به خدا نزدیکتر شود. شیطان حضورا آمده تا عذر خواهی کند و پیرمرد را به خویش واگذارد.
پیرمرد از خواب بیدار می شود و لبخند زنان نمازش را می خواند و کتاب سعدی را بر می دارد دستی به جلدش می کشد و کتاب را باز می کند و می خواند:
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دلو جانم به تو مشغول و نظر بر چپ وراست
تا حریفان ندانند که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو بدین نعت و صفت گر خرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
 

AWWA

New member
:applause: داستان ها واقعا عالین
آره به نظر منم خیلی خوبن.

اوهوم....جای داستان تو خالیه هااااا
:smiliess (4):

هه چه باحال
این داستان از ذهن خود کاربراس؟؟؟؟؟؟:(40):

آره...همش کار بچه های خودمونه:auizz3ffy9vla57584x
 

مجید دیجی

مدیر بخش
بچه ها تبریک می گم فضا سازی هاتون خیلی بهتر شده :thanks:... ترکیب کلماتتون هم خوب شده:thanks: ... انگار فقط من دارم درجا می زنم :smiliess (12):
 

eeeeeeehsan

New member
wow!
چقدر داستان! :5:

تا کی فرصت انتخاب هست؟

ولی مجری جان یه گلایه کوچیک، وقتی قانون میذارید بهش عمل کنید.
وقتی میگید بیشتر از بیست خط نباشه نباید بذارید باشه.. چون خیلیا مثل من حساب کردن روی این قانون.
 

eeeeeeehsan

New member
بچه ها تبریک می گم فضا سازی هاتون خیلی بهتر شده :thanks:... ترکیب کلماتتون هم خوب شده:thanks: ... انگار فقط من دارم درجا می زنم :smiliess (12):
نه منم هستم فکر کنم!
داستان من درمقابل داستان بچه ها.. انگار نه انگار که داستان نوشتیم.. داستان ننویسیم سنگین تریم
:ph34r-smiley:
 

AWWA

New member
wow!
چقدر داستان! :5:

تا کی فرصت انتخاب هست؟

ولی مجری جان یه گلایه کوچیک، وقتی قانون میذارید بهش عمل کنید.
وقتی میگید بیشتر از بیست خط نباشه نباید بذارید باشه.. چون خیلیا مثل من حساب کردن روی این قانون.

درسته حق با شماست. نظرتون چیه از دفه بعد 25 خط باشه ولی در مورد اجراش دقت کنیم؟به نظرتون 20 خط مناسبه یا کمه؟(دوستای دیگم نظرشون رو بگن)
البته من خطای نصف نیمه رو حساب نمیکنم. خطهای تمام منظورمه. مثلا دو خط که مطالبش کمه برابر یه خط در نظر بگیریم
 

ZOT

New member
درسته حق با شماست. نظرتون چیه از دفه بعد 25 خط باشه ولی در مورد اجراش دقت کنیم؟به نظرتون 20 خط مناسبه یا کمه؟(دوستای دیگم نظرشون رو بگن)
البته من خطای نصف نیمه رو حساب نمیکنم. خطهای تمام منظورمه. مثلا دو خط که مطالبش کمه برابر یه خط در نظر بگیریم

سلام
خسته نباشید بچه ها داستان هاتون واقعا عالی ان این دفعه خیلی خلاقانه هستن! رای دادن رو سخت کردید خداییش! هههههه
نه آوا جان همون 20 خط خوبه! طولانی تر باشه در حوصله ی انجمن نمی گنجه! هنرش اینه دیگه کوتاه تر بهتر! الانم چندتا داستانا خیلی کوتاه بودن و خیلی هم خوب ان! تمرین خوبیه کم کم بتونیم خیلی کم تر هم بنویسیم ولی بهتر بشه! هنرمون و خلاقیتمون رو تقویت کنیم:a2d3:
الان من مال خودمو شمردم از 20 خط کمتره ههه
 

mhfazel

New member
احسان و مجید دوستای عزیزم! خواهشا از این حرفا نزنید. شما نباشید تاپیک میاد پایین. البته دور از عزیزان دیگه که هر کدوم برا تاپیک یه وزنه این
 
بالا