داستان های مرتبط با عکس مرحله چهارم

دو داستان برتر از نظر شما....


  • مجموع رای دهندگان
    0

Meghraz

New member
برای داستان کوتاه معیار مشخصی وجود نداره ولی معمولا حداقل ۲۰۰۰ کلمست. آره اگه دوس داشته باشین داستان بدون فضاسازی و تعریف کاراکترا باشه بیست خط کافیه!
 

hebe.nurse

New member
سلام دوستان
امشب اومدم همه داستان هاتون خوندم
باورتون نمیشه. هنوزم دارم تو دلم تحسینتون میکنم
عااااالی بودید همتون
من داستان بعدی بهتون می پیوندم دوباره :ad54ad:

آوا جونم مرسی که بهم فرصت دادی و من قدر ندونسم :( خیلی اینروزا درگیر بودم :riz513:
 

AWWA

New member
سلام دوستان
امشب اومدم همه داستان هاتون خوندم
باورتون نمیشه. هنوزم دارم تو دلم تحسینتون میکنم
عااااالی بودید همتون
من داستان بعدی بهتون می پیوندم دوباره :

آوا جونم مرسی که بهم فرصت دادی و من قدر ندونسم :( خیلی اینروزا درگیر بودم :riz513:

اشکال نداره عزیزم:28::28::smilies-azardl (113
 

eeeeeeehsan

New member
سلام
خسته نباشید بچه ها داستان هاتون واقعا عالی ان این دفعه خیلی خلاقانه هستن! رای دادن رو سخت کردید خداییش! هههههه
نه آوا جان همون 20 خط خوبه! طولانی تر باشه در حوصله ی انجمن نمی گنجه! هنرش اینه دیگه کوتاه تر بهتر! الانم چندتا داستانا خیلی کوتاه بودن و خیلی هم خوب ان! تمرین خوبیه کم کم بتونیم خیلی کم تر هم بنویسیم ولی بهتر بشه! هنرمون و خلاقیتمون رو تقویت کنیم:a2d3:
الان من مال خودمو شمردم از 20 خط کمتره ههه

درسته حق با شماست. نظرتون چیه از دفه بعد 25 خط باشه ولی در مورد اجراش دقت کنیم؟به نظرتون 20 خط مناسبه یا کمه؟(دوستای دیگم نظرشون رو بگن)
البته من خطای نصف نیمه رو حساب نمیکنم. خطهای تمام منظورمه. مثلا دو خط که مطالبش کمه برابر یه خط در نظر بگیریم
من یه پیشنهاد دارم، داستان حیران به نظرم داستان اندازه ایه، من این رو فرستادم تو ورد نوشته بود 205 لغت.
شما واسه هر سری می تونید یه تعداد لغت تعیین کنید، چون تعداد خط معیار مشخصی نیست. و به نظرم داستان بین رنج 100 - 200 لغت باشه خوبه.
من خودم سری اولی که نوشتم خیلی داستانم طولانی بود، ولی با یکم تحمل تونستم کمش کنم. پس 200 تا لغت شدنیه.
و بعد هم همه بچه ها قطعن داخل ورد تایپ می کنن، می تونن از قسمت پایین ورد تعداد لغت رو ببین چندتاست و درصورت نیاز کم و زیادش کنن.

پیشنهاد تعداد لغت رو هم می تونیم به برنده واگذار کنیم.


200 تا لغت صرفن پیشنهاد بود.
چون بچه ها قبول کنید، هر سری تعداد داستان ها بیشتر میشه و به قول زهرا داستان طولانی با این تعداد در حوصله انجمن نمی گنجه.
هرچند همه این داستان ها طبق قانون داستان کوتاه اسمشون داستان کوتاست.

احسان و مجید دوستای عزیزم! خواهشا از این حرفا نزنید. شما نباشید تاپیک میاد پایین. البته دور از عزیزان دیگه که هر کدوم برا تاپیک یه وزنه این
:rose:
 

eeeeeeehsan

New member
من با اجازه دوستان یه نقد کوچیک بکنم، امیدوارم به انتقادات از دید مثبت نگاه کنید.


من به این داستان رای دادم، همه چیش مطابق میلم بود.

داستان خیلی خوبی بود، کاش فقط اینقدر پشت سرهم نمی نوشت و جمله بندی و خط گذاریش رو یکم دقت می کرد. من دو بار خط رو گُم کردم!

عجب دنیای کوچکی است ...
داستان خیلی قشنگی بود، جمله بندیش هم خوب بود.

شاهزاده ایرانی
شاید یکم اگه طولانی تر بود بهتر بود. نویسندش معلومه حوصله نداشته :)

یه داستان خیلی قشنگ و دلنشین، از تعداد آراش مشخصه.
ولی جمله بندیش بد بود، من چندین بار خط رو گُم کردم.
یه نقطه ضعف دیگه ای هم که داشت این بود که مربوط به عکس نبود. اسم مسابقمون داستان نویسی مرتبط با عکسه.

تلألو یک رویا
خیلی قشنگ بود. فقط این جمله بندی رو دوستان رعایت کنن همه چی حله.

داستان خیلی خوبی بود، فقط کاش یکم بیشتر وقت میذاشت روش، چون میشد یکم بیشتر به عکس ها ربطش داد.

داستان خیلی قشنگی بود، جمله بندیش هم خوب بود.

داستان خیلی قشنگ و متفاوتی بود. دمتون گرم.



در کل به نظرم تک تک داستان های این سری استثنایی بودند. دست همگی درد نکنه برای زحمتی که کشیدید :rose:
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: AWWA

ba ba barghi

Well-known member
من با اجازه دوستان یه نقد کوچیک بکنم، امیدوارم به انتقادات از دید مثبت نگاه کنید.



راز دو درخت

یه داستان خیلی قشنگ و دلنشین، از تعداد آراش مشخصه.
ولی جمله بندیش بد بود، من چندین بار خط رو گُم کردم.
یه نقطه ضعف دیگه ای هم که داشت این بود که مربوط به عکس نبود. اسم مسابقمون داستان نویسی مرتبط با عکسه.



داستان خیلی قشنگ و متفاوتی بود. دمتون گرم.



در کل به نظرم تک تک داستان های این سری استثنایی بودند. دست همگی درد نکنه برای زحمتی که کشیدید :rose:


سلام

اتفاقا به نظر من خوب تونسته بود به عکس ربطش بده یه جورایی متفاوت بود......بقیه داستانا تقریبا شبیه هم بودن ولی این یه جورایی خلاقانه بودن .......اینکه با یه داستان و جملات عامیانه شروع کرده بود...ادم می تونست قشنگ تجمسش کنه و اخرشم که کارتا بهش تنها ارتباط بین داستان و عکس .....خیلی جالب بود...مبتکرانه بود....

من خواسم مثلا اینسری داستان بنویسم اصن نتونستم ارتباط برقرار کنم با تصاویر...اونچه هم که تو ذهنم میومد همین یه خونه یقدیمی و یه پدربزگ و همین داستانای شبیه داستانای دوستان...... راز دو درخت واقعا اخلاقانه بود

خیلی مشتاقم بدونم کی نبشته اش
:rolleyessmileyanim:
 
آخرین ویرایش:

مجید دیجی

مدیر بخش
سلام به همگی ... ببخشید که زیاد نمی تونم بیام تالار ... الان هم با یه اینترنت له اومدم بالا :smiliess (2):
.
.
.
به نظرم وقتی عناصری که در ساخت داستان سهیم هستن رو از داستان حذف می کنیم بیشتر شبیه اشاء می شه ... البته این یکی از خواص خوب داستان کوتاه هست که همه می تونن بنویسن ....

دوستان داور یه توصیه برای همه از جمله خودم دارم فقط به زیبایی داستان توجه نکنید برای رای دادن به همه چیز توجه کنید مثلا خلاقیت ، ساخت کلمات جدید ، جمله بندی ، شخصیت پردازی ، فضا سازی ، ارتباط جمله ها با یکدیگه و مهم تر از همه ارتباط عکس و داستان

پیشنهاد دوم فقط به من رای بدید ............ چیه ؟ چرا این جور نگا می کنید شوخی کردم :bunnyearsmiley:..........
 
آخرین ویرایش:

مجید دیجی

مدیر بخش
یه چیزی آقا من دوبار رای دادم نمی دونم سیستم رای اولم رو ذخیره نکرد یا اینکه دو بار رایم ذخیره شده ؟؟؟


در مورد محدود شدن تعداد کلمات و جملات همه می دونن که من مخالف هستم و انگار تنها مخالف جمع هم من هستم :black_eyed: ... اما اگر خواستید این کار رو بکنید ملاک رو بذارید تعداد کلمات نه تعداد جملات این جور عدالت حفظ میشه ...


راستی من این داستانی رو که فرستادم با حذفیات هست که ان شاء الله بعد از اتمام رای گیری میذارمش تا بخونیدش ( البته اگه دوس داشتید ... )
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: AWWA

مجید دیجی

مدیر بخش
حیران

یادش بخیر..
صبح های جمعه دور هم مینشستیم و آقاجون برامون کتاب می خوند...گاهی حافظ،گاهی شاهنامه،خسروشیرین، لیلی و مجنون؛من همیشه اول ازهمه حاضریمو میزدم!
از همه بیشتر داستان فرهاد کوهکن و دوست داشتم و
بارها و بارها به اصرار من خونده میشد
یک روز که آقاجون به اصرار من برای چندمین بار داستان فرهاد و شیرین را میخوند،من همین طور که با اشتیاق به داستان گوش میدادم کم کم پای کرسی خوابم برد..
رویای شیرینی که هیچ وقت فراموشم نشد...
دختری زیبا روی با گیسوانی به رنگ شبق وپیراهنی حریر در برابر من ایستاده بودو به من می نگریست...زیبایی اش خیره کننده بود،در دل گفتم حتما شیرین قصه ی فرهاد نیز چنان بوده که همی هوش از فرهاد برده..در همین فکر ها بودم که پری روی، لب به سخن گشود..از رازی پرده برداشت که همگان از ان بی خبر بودند از اشتیاقش به فرهاد گفت از سرگردانی و حیرانی اش بعد مرگ فرهاد؛از حیرانی و پریشانی اش..گفت بیستون باید بی ستون میشد تا فرهاد،فرهاد بماند و شیرین ،حیران...
و چرخید وچرخید و چرخید تا از نظرم محو شد.
بیدارشدم،نه از خانه ی قدیمی و کرسی خبری بود،نه از صدای زیبای آقاجانم اثری...من بودم و شمع نیم سوخته ی اتاقم و خوابی که مکرر،تکرار میشد.
و بازهم من ماندم و بومی سپید و نقش زیبارویی حیران..


آفرین دستانت شعر گونه خوبی نوشتی و دو تا عکس رو خوب باهم جمع بستی ولی پای کرسی چرا فقط از دو نفر اسم بردی ؟
من عاشق آخر داستانت شدم عالی جعش کردی
یه سوال منطورت از استفاده چندین باره نقطه های پشت سر هم چی بوده ؟ وقتی توی تالار از این ترفند استفاده می کنیم عیبی نداره اما نمی تونیم توی یک قطعه ادبی به این زیبایی ازش استفاده کنیم
توی داستانتون خبری از شخصیت پردازی نیست ...
جالبی داستان شما از نظر من می دونی چیه ؟ این هست که شما دوست عزیز از رویای در رویا استفاده کردی ... خیلی خوشم اومد آفرین :thumbsupsmileyanim:
 

مجید دیجی

مدیر بخش

گنج زندگی

- میشه بری از توی انباری چمدون رو بیاری ؟
- کدوم ؟
- همون که زیپش خراب شده بود . سر کوچه یه آقایی اومده تعمیر کیف و کفش داره . امروز میرم یه سر به دوستم بزنم ، میبرم درستش کنم .
- باشه الان میرم .
کلید انباری رو برداشتم و داشتم فکر می کردم که این همون چمدونی ه که اول ازدواجمون باهاش رفتیم ماه عسل . چقدر زود سه سال گذشت . هیچ وقت یادم نمیره . لباس من دم زیپش گیر کرد و زیپ رو محکم کشیدم و پاره شد . درسته اذیت شدیم ولی برامون خاطره شد . درب انباری رو باز کردم و یه نگاه توش انداختم . چقدر همه چی خاک گرفته بود . یادم نیومد آخرین بار کی اومدم اینجا . فقط میدونم خیلی وقته اینجا نیومدم . چقدر وسیله روی هم بود . بعد از یه عالمه گشتن بالاخره چمدون رو دیدم . زیر تمام وسیله ها بود . چندتا ساک و پوشه و پرونده رو کنار زدم . یه دفعه چشمم افتاد به یه جعبه قهوه ای قدیمی چوبی. برش داشتم و خواستم بزارمش کنار که دیدم درش باز شده . اومدم ببندمش دیدم درش خرابه . با کنجکاوی توش رو نگاه کردم. وسایل قدیمی خودم توش بود . اسباب بازی ها و ماشین های کوچولوی خودم . یه آلبوم عکس کوچیک هم توش بود . عکس بچگی های خودم . یه صندلی تاشو برداشتم و نشستم روش و شروع کردم به ورق زدن آلبوم. یه عکس دیدم که دایی م ازمون گرفته بود . جالبه اینجاست که این جعبه هم توی عکس بود . چقدر همه چی زود میگذره . من توی یه خونواده نسبتا پر جمعیت بودم . از اون مدل خونه هایی که توش کرسی داره و حافظ خونی هم توش رواج داره . چقدر با داداشم شیطونی میکردیم . هیچ وقت حوصله شعر گوش دادن نداشتم . ولی داداش همیشه یه کتاب دستش بود و با علاقه به شعرهای بابابزرگ گوش میداد . شاید به خاطر همین شعرا بود که الان خودش شده استاد ادبیات . من همیشه کنار دست بابام بودم که یا خوابم میبرد و یا با وسایل خودم سرگرم بودم. بازیگوش بودم ولی الان خدا رو شکر خودم یه تجارت خوب دارم . دوتا خاله دوقلوم هم همیشه پیش ما بودن چون پدر و مادر مامانم توی زلزله فوت کرده بودن و خاله هام مثل مامانم برامون همه کاری کردن . منم خیلی دوستشون داشتم . یادمه دوتایی با هم عروس شدن. خیلی هم رویایی بودن . همش فکر میکردن دوتایی شاهزاده های قدیمی ن . لباسای عروسی شون هم مثل شاهزاده ها بود . خلاصه آدمای جالبی ن . الان هم دوتایی زندگی خوبی رو با شوهرای دوقلوشون دارن. چند صفحه دیگه عکس رو بردم جلو که یه دفعه یه صدا از پشت سرم گفت : کجایی ؟ ترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه ! داری چه کار می کنی ؟ یه دفعه چشمش افتاد به عکسای دستم و گفت : یاد قدیما افتادی ! – آره ! اینا رو ببین ! – چقدر خاله هات اینجا خوب افتادن ! درست مثل شاهزاده ها ! – آره . چقدر دلم برای جفتشون تنگ شده – غصه داره ؟ خب امروز میریم پیششون . اتفاقا منم خیلی وقته ندیدمشون . لبخندی زد و بهم توی جمع کردن عکسا کمک کرد . یه لحظه پیش خودم گفتم این شاهزاده زندگی منه حتی اگه لباسش همون لباس معمولی باشه . چمدون زیپ خراب رو آوردم بیرون . جعبه قهواه ای رو هم گذاشتم کنارش . – اینو چرا گذاشتی اینجا ؟ - میشه داری میری ، در این یکی رو هم بدی درست کنن ؟ - بله چرا که نه البته اگه اونجا این جور چیزا رو هم درست کنن . حالا یه کارش می کنم برات این یکی از گنج های خونه ماست . و با خنده رفت بیرون . احساس کردم آدما چقدر گنج توی زندگیشون دارن و حواسشون نیست . گنج هایی که توی لحظه لحظه زندگیمون وجود دارن و از بس بهمون نزدیکن یه وقتایی یادمون میره که هستن. مواظب گنج های زندگیتون باشین همیشه ...

خاطرات ، آه خاطرات ... همه عاشق خاطره تعریف کردن و شنیدن هستن ...
داستانت اینقدر جالب بود که بعضیی جاها احساس می کردم این داستان در عالم واقعیت واقعا اتفاق افتاده ...
توی داستانت سعی کن فراز و فرود بذاری چون طولانی شدن متن باعث خستگی خواننده می شه ... خیلی از جاهای داستانت رو می تونستی قلم بگیری یا اینکه از با ترکیب لغات کلمات جدید بسازی ...
باید بیشتر روی اخر داستانت فکر کنی ... البته این نوع نوشتن هم سبک خاص خودش رو داره و خیلی ها اون رو این جوری دوس دارن ...
شخصیت پردازی داستانت خوب بود آفرین ..
 

مجید دیجی

مدیر بخش
شاهزاده ایرانی

مانند نسیم صبحگاه به همراه تیرداد از میان عمارت‌ها می‌گذشتم. بوی گل تمام مشامم را پر کرده بود. به عمارتی رسیدم، احساس کردم باید اینجا بروم.
وارد شدم، در مقابل چشمانِ از حیرت خیره مانده‌ام آفرینش او خلاصه شده بود؛ زمزمه صدای پای آن آبشار کوچک، چشم نوازی شکوفه‌های تازه رُسته، آوای خوش کبوتران و بال‌کوبی پروانه‌های نورس، لبخند زیبای اطلسی‌ها و هزار و یک رنگ جادویی که بر صفحه‌ی نقاشی طبیعت بود، و سپس دو فرشته ای که با نسیم می چرخیدند، دست می‌افشاندند و کِل می‌کشیدند.
با دیدن برق چشمانشان دلم لرزید. بی نظیر بود! گویی از لابه‌لای خمودگی‌های ماه‌ها برف و آه خورشید طلوع کرده و تمام پنجره‌های یخ‌زده زندگی‌ام را به سوی روشنی گشوده بود.
با لبخندی از ته وجود تیرداد را زین کردم و پنجاه خوان را به سمت عمارت خودمان تاختم.
به محض رسیدن به نزد پدرم رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم.
او همسران و وزیرانش را فراخواند و قرار بر این شد که مقدمات عروسی هرچه سریعتر فراهم شود.

داستانی سراسر احساس ... همراه با کلمات جدید زیبا که مثل نگین الماسی بر روی گردنبندی از طلا ، درون داستانت می درخشه ... آفرین ... ادامه بده و سعی کن بیشتر روی "عناصر داستان" که توی سری های قبل توضیح دادم کار کنی ...
داستان شما من رو یاد روزهای دور خودم میندازه روزهایی که توی خلوتم برا خودم شعر می گفتم و بعد پارش می کردم و دور می ریختم و آخرین شعری که نوشتم لو رفت و این شد که دیگه شعر نگفتم و فک کنم این حس زیبا در من از بین رفت :sadsmiley: ...
.
.
.
احساس توی داستانت رو نگه دار و اصولی ازش استفاده کن ... شاید چندین داستان اولت خوب نشه ولی با کمی مطالعه بیشتر می تونی به نحو احسنت ازش استفاده کنی ...
در کل ادامه بده و بیشتر تلاش کن ...:riz304:
 

مجید دیجی

مدیر بخش
داستان «راز دو درخت»
-----
حقیقتا یاد فیلم ها و عشق های مثلثی فیلم ها ترکی افتادم ... اما در کل سبک داستان ساده و بی آلایش ، ارتباطش با خواننده خوب ، موضوع کمی دور از سطح فرهنگ ما ، عشقولانه و...


پیشبرد داستانت خوب هست مثل قطاری که وقتی روی ریل میوفته می دونه کجا می خواد بره داستان شما هم میدونه به کجا قراره هست بره و شخصیت های داستانش چیکار کنه ...


البته قرار بود در مورد عکس ها داستان بنویسیم نه اینکه فقط یه اشاره کوتاه و گذرا به اون ها کنیم ...


بعد یه سوالی کسیکه شوهر داره اون وقت با یکی دیگه عاشقی کنه به نظرتون خدا بیشتر دوسش داره ؟؟
--------------------------------------------------------------------------------------
تلألو یک رویا
.........
معلومه نویسنده داستان آگاهی خاصی نسبت به علوم ماورایی داره .... چون دقیقا فرق پری و فرشته رو می دونه خخخخخ ... شوخی کردم بابا

داستان در مورد یک رویای شیرین هست که شیرینی رویا با سوختن دست تلخ میشه ...

خیلی خوب به تصویر اول توجه داشتی آفرین ولی تصویر دوم رو خیلی گذرا ازش گذشتی ... جالبی داستان شما خلاقیتتون توی ترکیب هر دو عکس با هم هست ...

شما هم شخصیت پردازی رو بی خیال شدی .... فضا سازیتون خوب بود ولی میتونستی کمی به آب رو رنگ داستان اضاف کنی ...

-----------------------------------------------------------
افسون ماه
الان چیزی به ذهنم نمیرسه ؟؟؟

-----------------------------------------------------
پایان راه

داستانتون جالب هست ولی به نظرم بجز شلوغی خانواده ربطی به عکس اول نداشت ...

شما می تونستی بیشتر به شخصیت پزدازی نفر اول داستانت بپردازی و تلاش دختر را در قالب داستان به خواننده نشون بدی مثلا این جور می نوشتی که دختر در اوج فقر شروع به خیاطی کرد ، روزها و شب مشغول کار شد . او خرج پدر و مادر پیرش به همراه خواهرانش را می داد . تا اینکه کار او بالا گرفت و ملکه مادر برای دوخت لباس به منزل آن ها آمد و....

--------------------------
دختر روی جلد

هوم ... جدال نفس و شیطان ... جالبه
شخصیت پردازی کن ... اگه پیرمرد رو از اول داستان آدم با دیدن و تقوایی نشون می دادی خیللللی خفن تر می شد ...
اصلا میتونستی خودت رو جای شخصیت اول داستان جا بزنی و دختر رو مدام در حال رقیصدن اون هم هنگام عبادت جلوی خودت تصور کنی ...
.
.
.
مثلا این جور می نوشتی :
بازم تو اومدی ، نمیدونم این چه حکمتیه بعد از 70 سال عبادت و شب زنده داری تا سجاده من پهن می شه تو ظاهر می شوی ؟ می چرخی و می رقصی و پرواز می کنی ؟ نمی دونم کجای عبادت های من مشکل داشته که تو بعد از این همه ریاضت و شب زنده داری می آیی اینجا . هر وقت که تو رو لعنت می کنم می گی "حاج ادریس من با رقصیدن به مرتبه ای رسیدم که می تونم پرواز کنم و همه جا برم تو با نماز خواندن به کجا رسیدی" و ادامه داستان ...
خیلی از موضوعت خوشم اومد .. آورین:bunnyearsmiley:


 
آخرین ویرایش:

مجید دیجی

مدیر بخش
از دوستانی که داستانشون نقد شد معذرت می خوام هدف خاصی پشت نقدها بجز پیشرفتتون در داستان نویسی نیست .( من نمی دونم کدوم داستان مال کی هست و اگر کسی دوس نداره از سری بعد اسم داستانش رو پ خ کنه ) ..

در حالت کلی نزدیک بودن آرا دوستان به هم نشون میده که داستان ها به هم نزدیک هستن و خواننده هاشون رو راضی کردن...
 
آخرین ویرایش:

Meghraz

New member
آوا خانوم رای گیری تا کی ادامه داره؟!
انتقادها به داستان من زیاد شده! : ))
می خوام به بعضی هاشون جواب بدم!
 

baran-

New member
آفرین دستانت شعر گونه خوبی نوشتی و دو تا عکس رو خوب باهم جمع بستی ولی پای کرسی چرا فقط از دو نفر اسم بردی ؟
من عاشق آخر داستانت شدم عالی جعش کردی
یه سوال منطورت از استفاده چندین باره نقطه های پشت سر هم چی بوده ؟ وقتی توی تالار از این ترفند استفاده می کنیم عیبی نداره اما نمی تونیم توی یک قطعه ادبی به این زیبایی ازش استفاده کنیم
توی داستانتون خبری از شخصیت پردازی نیست ...
جالبی داستان شما از نظر من می دونی چیه ؟ این هست که شما دوست عزیز از رویای در رویا استفاده کردی ... خیلی خوشم اومد آفرین :thumbsupsmileyanim:[/COLOR]
ممنون از حسن نظرتون.
راستش این قضیه ی 3نقطه شده عادت نوشتاری من..حس میکنم با گذاشتن 3نقطه میتونم مرز درستی بین جملات یا واژه هایی که از نظرم بارمعنایی خاصی داره رو ایجاد کنم.
ولی خب میدونم که از نظر قواعد نوشتاری در هرجایی جایگاه نداره..نقد به جایی بود.سعی میکنم کمتر استفاده کنم.
در رابطه با اینکه چرا شخصیت پردازی نشد.واقعیتش بیشتر حین نوشتن به این فکر میکردم چطور در تعداد خط ی یک داستانکی رو به سرانجام برسونم...
ازنقدتون سپاسگزارم.


 

eeeeeeehsan

New member
سلام

اتفاقا به نظر من خوب تونسته بود به عکس ربطش بده یه جورایی متفاوت بود......بقیه داستانا تقریبا شبیه هم بودن ولی این یه جورایی خلاقانه بودن .......اینکه با یه داستان و جملات عامیانه شروع کرده بود...ادم می تونست قشنگ تجمسش کنه و اخرشم که کارتا بهش تنها ارتباط بین داستان و عکس .....خیلی جالب بود...مبتکرانه بود....

من خواسم مثلا اینسری داستان بنویسم اصن نتونستم ارتباط برقرار کنم با تصاویر...اونچه هم که تو ذهنم میومد همین یه خونه یقدیمی و یه پدربزگ و همین داستانای شبیه داستانای دوستان...... راز دو درخت واقعا اخلاقانه بود

خیلی مشتاقم بدونم کی نبشته اش
:rolleyessmileyanim:
خیلی خب بابا، مخالف :smiliess (7): با اون سیبیلات!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: AWWA

mhfazel

New member
سلام.
توجه توجه این نوشته فقط تجربه ای بود که برام اتفاق افتاد و خواستم به اشتراک بذارم. اصلا قصد تخریب یا تشویق داستان یا کتاب خاصی توش نیست.
داشتم مجموعه داستان «سفر معمولا صبح اتفاق می افتد» اثر علی الله سلیمی رو می خوندم کتاب و تموم نکرده بودم و از دنیای داستانهای این کتاب هم بیرون نیومده بودم چون می خواستم برگردم و بقیه داستانهاش و بخونم که اومدم تو انجمن. متوجه شدم داستانها رو گذاشتن تو تاپیک همه رو خوندم. داستانها خوب و تحسین برانگیز بود و با چهارده کتابی که تو این یه ماه گذشته خونده بودم (چشمتون روز بد نبینه با این اثرهای آبکی) تفاوت خوبی داشت (با در نظر گرفتن اینکه اونا داستاناشون و از چند تا فیلتر رد کردن این شده می گم) خلاصه کنم برگشتم سراغ کتاب و داستانها رو تموم کردم و طبق معمول تو همون حالت لمیده ساعتی رو به آنالیز داستانها گذروندم. دنیای داستانهاش هنوز منو رها نکرده بود که به نظرم اومد که داستان راز دو درخت رو یه جا خوندم کمی که فکر کردم احساس کردم این داستان و تو این مجموعه خوندم کمی با خودم کلنجار رفتم و تو هول و ولای می شه یا نمی شه بودم که رفتم سراغ کتاب، فهرست داستانهاشو نگاه کردم با عنوان هر داستان خود داستان و تصاویرش تو ذهنم میومد، دیدم این داستان تو این کتاب نیست دیدم نمی شه دلم آروم نگرفته مجبور شدم یه بار دیگه فهرست و نگاه کنم با تعجب زیاد دیدم فضا سازی و دنیای این داستان بسیار نزدیک به این مجموعه داستانهاست خصوصا داستان «روباهی در میان ساقه های ذرت» .
به هر حال ببخشید که همچین اشتباهی پیش اومد
 

مجید دیجی

مدیر بخش
سلام.
توجه توجه این نوشته فقط تجربه ای بود که برام اتفاق افتاد و خواستم به اشتراک بذارم. اصلا قصد تخریب یا تشویق داستان یا کتاب خاصی توش نیست.
داشتم مجموعه داستان «سفر معمولا صبح اتفاق می افتد» اثر علی الله سلیمی رو می خوندم کتاب و تموم نکرده بودم و از دنیای داستانهای این کتاب هم بیرون نیومده بودم چون می خواستم برگردم و بقیه داستانهاش و بخونم که اومدم تو انجمن. متوجه شدم داستانها رو گذاشتن تو تاپیک همه رو خوندم. داستانها خوب و تحسین برانگیز بود و با چهارده کتابی که تو این یه ماه گذشته خونده بودم (چشمتون روز بد نبینه با این اثرهای آبکی) تفاوت خوبی داشت (با در نظر گرفتن اینکه اونا داستاناشون و از چند تا فیلتر رد کردن این شده می گم) خلاصه کنم برگشتم سراغ کتاب و داستانها رو تموم کردم و طبق معمول تو همون حالت لمیده ساعتی رو به آنالیز داستانها گذروندم. دنیای داستانهاش هنوز منو رها نکرده بود که به نظرم اومد که داستان راز دو درخت رو یه جا خوندم کمی که فکر کردم احساس کردم این داستان و تو این مجموعه خوندم کمی با خودم کلنجار رفتم و تو هول و ولای می شه یا نمی شه بودم که رفتم سراغ کتاب، فهرست داستانهاشو نگاه کردم با عنوان هر داستان خود داستان و تصاویرش تو ذهنم میومد، دیدم این داستان تو این کتاب نیست دیدم نمی شه دلم آروم نگرفته مجبور شدم یه بار دیگه فهرست و نگاه کنم با تعجب زیاد دیدم فضا سازی و دنیای این داستان بسیار نزدیک به این مجموعه داستانهاست خصوصا داستان «روباهی در میان ساقه های ذرت» .
به هر حال ببخشید که همچین اشتباهی پیش اومد

وقتی آدم زیاد کتاب می خونه مخصوصا از یک نویسنده و یک سَبک خاص این اتفاق میوفته :riz304:... اغلب داستان نویس ها که در یک دوره با هم زندگی می کنن این اتفاق به شکل ناخودآگاه براشون پیش می یاد ...

من معمولا داستان هام رو به کسی نشون نمی دم. ولی یادم هست که بعضی از داستان هام رو نشون استاد ادبیاتم دادم ... از اون به بعد استاد به من می گفت صادق هدایت کوچک چون داستانام به شدت تحت تاثیر داستان های این نویسنده بزرگ بود ...
 

ati1408

New member
آخی ! چقدر داستان من غریب افتاده ! فقط یه نفر بهش رای داده :sarma:
 

ZOT

New member
دیگه برنده ها مشخص دارن میشن! تا کی وقت هست تا تموم بشه!؟ می خوام ببینم کی این داستان راز دو درخت رو نوشته که اینقد طرفدار داشته!؟:smiliess (3):
 
بالا