خنده دارترین خاطره درس.

Artmis.a

New member
یادمه کوچیک که بودم یه بار که پدر و مادرم خونه نبودن به هوای رفتن توی حیاط و توت چیدن و از اونجایی که همیشه درو قفل میکردن رفتم یه چهارپایه اوردم گذاشتم کنار اجاق گاز توی آشپزخونه و ازش بالا رفتم

یه پنجره بالای اجاق بود که نرده هم داشت و به حیاط میخورد.

به هر طریقی که بود خودمو از لابلای نرده ها عبور دادم و پریدم توی حیاط و چند ساعت بازی کردمو از درخت بالا رفتم و حسابی توت خوردم.

وقتی میخواستم برگردم دیدم قدم به پنجرهه نمیرسه واسه همین رفتم چندتا گلدون و ... روی هم گذاشتم و ازشون بالا رفتم همین که سرمو از لای نرده ها رد کردم گلدونا از زیرپام در رفت و سرم لای نرده ها گیر کرد!
4chsmu1.gif


فک کنم تا پدر مادرم برگشتن خونه و منو از اون حالت معلق نجات دادن نیم ساعتی گذشت! ولی واسه من اون موقع هزار سال گذشت!

دیگه هیچوقت اون کارو تکرار نکردم!
25r30wi.gif
 

jo-boy

New member
خیلی به شعله ور شدن کبریت علاقه داشتم !! (البته عموما قند آتیش میزدیم) که توی یکی از این کارا انقد به شعله نزدیک شدم که
ابروهام و موهام 60 % سوخت !!! و برای اینکه تابلو نشه با قیچی کوتاشون کردم که افتضاح تابلو شد !!!
 

hurrem sultan

New member
وقتی نزدیک 6 -7 سالم بودم(هییییی یادش بخیر) همه فامیل خونه مادربزرگ جمع شده بودیم فکر کنم عاشورا بود مادربزرگم نذری داشت منو چندتا از بچه ها واسه گرفتن مرغ پر حنایی مادربزرگ که به تیزی معروف بود شرط بستیم نوبت من شد و با حس قهرمانانه ای که گرفته بودم مسابقه بین من و خانوم مرغه شروع شد چشتون روز بد نبینه بعد کلی دوویدن مرغه رفت سر یکی از دیگا ایستاد و منم دنبالش ولی تو یه لحظه جاخالی داد و منم که دور گرفته بودم چاره ای نداشتم جز افتادن تودیگ پر آب شانس آوردم زیر دیگ روشن نبود همه فامیل زدن زیر خنده جز من که هنوز هم وقتی یادم میاد تنم میلرزه.
:smiliess (11):
 

koray77

New member
خاطره من برمیگرده به سال سوم دبیرستان وقتی که معلم عربی تصمیم میگیره طی یک عملیات انتحاری از کل کتاب امتحان بگیره و همه ی بچه ها هم تصمیم میگیرن طی چندین عملیات انتحاری تر از مدرسه فرار کنن که معاون مدرسه هم زنگ میزنه خونه تک تک بچه ها تا زنگ میزنه خونه یکی از بچه ها( که دستش شکسته بود و تو گچ بود) مادرش ناراحت میشه نکنه واسه پسرش اتفاقی افتاده و زنگ زدن خبر بدی بهش بدن بعد کلی آروم کردن مادره ناظم اطلاع میده که پسر شما با دست گچ گرفته از بالای دیوار مدرسه فرار کرده ولی ما که جزو بچه درس خون های کلاس بودیم فرار نکردیمو تو اتاق بسیج قائم شدیم و قضیه بخیر گذشت .
 

Artmis.a

New member
از اوا روز به بعد مصمم شدم واسه درس خوندن و معلم شدن!
18.gif

خیلی چسبید...
5.gif
 

Artmis.a

New member
بعد اون هر موقع میرفتم سرکلاسشون صدا از در و دیوار درمیومد ولی اونا نه!
electricf.gif
 

arshade90

New member
والا خاطره که چه عرض کنم....

یه روز تابستون بود

خونواده ی ما و عموم اینا

همه داخل خونه بودن و عموم تو حیاط بود زیر درختا تو الاچیق نشسته بود

داشت نقشه ساختمون میکشید ( عموم مهندس ساختمان) یه لحظه رفت خونه یه نوشیدنی بیاره ... منم که عاشق نقاشی بودم
bd8.gif


رفتم سر وقت کاغذای عمو ... با مداد رنگی هایی که همرام داشتم شروع کردم به نقاشی و رنگ کردن پلن عمو!!!

وقتی برگشت دید که من دارم چی کار میکنم... افتاد دنبالم
bd6.gif


من فرار کردم رفتم پشت بوم اونم اومد... اقا چشتون روز بد نبینه... دیگه راهی نمونده بود برام جز اینکه از پشت بوم بپرم پایین
bf8.gif


کنار الاچیق هومن جایی که عمو وسایلشو گذاشته بود یه حوض داشتیم که پر اب بود... با خودم گفتم اگه نپرم یه کتک حسابی می خورم... اقا من پریدم درست تو حوض!!!

واااااااااااای

اب حوض همینطور پاشید رو پلن عمو... دیگه باید حدس بزنین که چی شد!؟

همه اومدن تو حیاط ببینن که چه خبر!!!

منم با همون لباسای خیس دویدم رفتم خونه مامان بزرگم که یه خیابون بالاتر از ما میشستن تا شب اونجا موندم تا عمو اینا برن.
bc4.gif


شکر خدا به خیر گذشت.

ههههههووووووف.
 

hurrem sultan

New member
والا خاطره که چه عرض کنم....

یه روز تابستون بود

خونواده ی ما و عموم اینا

همه داخل خونه بودن و عموم تو حیاط بود زیر درختا تو الاچیق نشسته بود

داشت نقشه ساختمون میکشید ( عموم مهندس ساختمان) یه لحظه رفت خونه یه نوشیدنی بیاره ... منم که عاشق نقاشی بودم
bd8.gif


رفتم سر وقت کاغذای عمو ... با مداد رنگی هایی که همرام داشتم شروع کردم به نقاشی و رنگ کردن پلن عمو!!!

وقتی برگشت دید که من دارم چی کار میکنم... افتاد دنبالم
bd6.gif


من فرار کردم رفتم پشت بوم اونم اومد... اقا چشتون روز بد نبینه... دیگه راهی نمونده بود برام جز اینکه از پشت بوم بپرم پایین
bf8.gif


کنار الاچیق هومن جایی که عمو وسایلشو گذاشته بود یه حوض داشتیم که پر اب بود... با خودم گفتم اگه نپرم یه کتک حسابی می خورم... اقا من پریدم درست تو حوض!!!

واااااااااااای

اب حوض همینطور پاشید رو پلن عمو... دیگه باید حدس بزنین که چی شد!؟

همه اومدن تو حیاط ببینن که چه خبر!!!

منم با همون لباسای خیس دویدم رفتم خونه مامان بزرگم که یه خیابون بالاتر از ما میشستن تا شب اونجا موندم تا عمو اینا برن.
bc4.gif


شکر خدا به خیر گذشت.

ههههههووووووف.

دلم خنک شد به خاطره من میخندی؟
 

hurrem sultan

New member
پس این علاقه به حیوانات(خصوصا مرغ و جوجه) همه گیره!
129fs370785.gif


ارشد خاطره ات چی شد؟!
23emu.gif
حدیث جون علاقه به حیوانات سر جاش ولی نیت من بدست آوردن بستنی بود که سرش شرط بسته بودیم بالاخره خدایی هم هست باید حقیقتو گفت.:(40):
 

leili

New member
من خوشم نیومد حدیث جون.منم بابام معلمه ولی هیچوقت از اینکارا خوشم نمیومد.ابتدایی که بودم بیشتر معلمامون بچه هاشونو میاوردن مدرسه بعضی هاشونم که همونجا با ما درس میخوندن.اینقد ازشون بدم میومد.یکیشون 1پسر بچه داشت خیلی بیتربیت بود.1بار اومد وحشی بازی در آورد یکی نواختم تو گوشش.حالا با مامانش کل کلاسا رو گشتن و پیدام کردن.بچه آروم شده بود مامانش دست بردار نبود.خلاصه کلی مصیبت کشیدم ولی سیلی که زدم بهش حال داد..
 

leili

New member
بچه استاد ریاضی مون رو هم زدم فرار کردم.ایندفعه دیگه نتونستن پیدام کنن.البته جوری نزدم گریه کنه فقط خواستم حرصش در آد
 

Artmis.a

New member
دوران کارشناسی بود، از 8 صبح تا 8 شب کلاس داشتیم!
هم اتاقیم ازم خواسته بود که بعد از کلاس بریم پیاده روی!!!!!!!!!!
من از خستگی چند قدم تا مرگ فاصله نداشتم ولی قول داده بودم خب! باید میرفتم و رفتم!
looksmiley.gif

اوایل راه کیفمو محکم چسبیده بودم و با لبخند راه میرفتم!
یکم بعد کیفمو شلخته وار دستم گرفتم و خمیده راه میرفتم!
باز یکم بعد کیفمو روی زمین میکشیدم و به دوستم تکیه کردم!
یکم بعد دوست داشتم چهار دست و پا برم از شدت خستگی!
ولی جالبه توی این مدت نمیخواستم خستگیمو نشون بدم و مدام لبخند میزدم!
میخواستیم از خیابون رد بشیم که دیگه حس کردم خوابم که یهو صدای جیغ مهری دوستم بلند شد! تازه خواب از سرم پرید!
چشمام هنوز تار بود که دیدم یه پژو درست نیم متر به ما نگه داشت!
از بس شوکه شده بودم یهو از دهنم دراومد مگه کوری!!!!!!
swear1.gif

مهری هم اجداد راننده رو داشت شستشو میداد که چشمتون روز بد نبینه دیدم استاد باکتری شناسیمونه!
4fvgdaq_th.gif

حالا هی به مهری میگم فلانیه!!!
اونم میگه هر ... میخواد باشه!
فقط با تمام توان مهری رو کشیدم و در رفتیم!
فردا با همون استادمون کلاس داشتیم، کلی سر کلاس ضایعمون کرد...
121fs725372.gif
 

mikhak s

New member
منو دوتاي ديگه از دوستام داشتيم از پله هاي دانشگاه پايين ميومديم كه يهو يكي از دوستام از روي پله ها ليز خوردو تا پايين تلو تلو خورد به حدي شديد بود كه يكي از كفشاش از پاش دراومد، من انقدر به اين بنده خدا خنديدم كه اشكم دراومد. اين تموم شدو عصر كه كلاسمون تموم شد منتظر اتوبوس بوديم كه اتوبوس دقيقا جلوي من وايساد يعني من نفر اولي بودم كه وارد اتوبوس شدم،*منم خوشحال گاماس گاماس سرم بالا بودو رفتم انتهاي اتوبوس كه چشمتون روز بد نبينه حس كردم دارم سقوط ميكنم (راننده كف قسمتي از اتوبوس رو برداشته بودو چيزي نداشت):14: واي من رفتم پايين سمت راست بدنم كامل رفت داخل درواقع نصف بدنم از اتوبوس آويزون بود :sad: كه بعد دوستام اومدنو به زور منو از اون دريچه بيرون آوردن تا وقتي رسيديم به خونه مدام بهم ميخنديدن كه چوب خدا صدا نداره. :tonguesmiley:ازهمه بدتر موقع پياده شدن با عصبانيت به راننده ميگم آقا اين چه وضشه چرا اتوبوست كف نداره گفت حالا مگه چي شده كه دوستام گفتن افتاده داخلش فكر كنيد راننده گفت تو افتادي ؟ كرو كر بهم خنديد :13:
 

Artmis.a

New member
ترم 5 با همین دوستم مهری رفتیم خیابون واسه گردش و پیتزا خوردن!

توی همین حین رسیدیم به یه پاساژ چند طبقه با مغازه های لوکس! ماهم بی جنبه! وسوسه شدیم بریم تمام طبقاتشو ببینیم!

طبقه اولشو حسابی زیرو رو کردیم گفتیم با آسانسور بریم بقیه ی طبقات رو هم ببینیم!

همین که رفتیم توی آسانسور اومدیم طبقه 2 رو بزنیم یهو دیدیم یه پسره با نامزدش پریدن تو زدن طبقه ی 3! ما هم که مات و مبهوت بودیم یادمون رفت طبقه ی 2 رو بزنیم! رفتیم طبقه ی 3!

اونجا اومدیم پیاده شیم از بس این دوتا پیاده شدنشونو کش دادن که نشد! تا در بسته شد دیدیم یه بنده خدایی طبقه ی 4 رو زده! آسانسور رفت بالا!

طبقه ی 4 یه خانمه با یه پسر بچه سوار شدن! بچهه هم شیطون بود نامردی نکرد کل دکمه ها رو زد!

آسانسور قاطی کرد یه بار بالا میرفت یه بار پایین میرفت! :smiliess (5):

بلاخره طبقه 6 وایساد! بچه جیغ کشید دیدی مامان خودم رسوندمش!

منم گفتم به افتخار آقای راننده!
25r30wi.gif


باز اومدیم بیایم بیرون که 6-7 نفر ریختن تو! حالا چی همه خانمهایی با وزن بالای 90 کیلو! هرچی گفتیم بابا آسانسور ظرفیت نداره! لااقل بذارین ما بریم بیرون!

گوششون بدهکار نبود که نبود! منو مهری با صورت چسبیده بودیم به دیواره ی انتهایی آسانسور! توی آسانسور احساس میکردم کمبود اکسیژنه! به مهری گفتم نمیبینمت! زنده ای!

مهری مثل اینکه خیلی تحت فشار بود داد میزد الهی العفو فک کنم شب اول قبره!!!!!!!!
25r30wi.gif


اینا رسیدن طبقه اول پیاده شدن! یه زن و شوهره با دعوا سوار شدن! کتک کاری! زنه زد طبقه آخر گفت الان میبرمت پیش روانپزشک آدم بودنو یادت بده!(طبقه 10 مطب های تعدادی پزشک و روانپزشک بود)

مرده گفت ... زنیکه ی... (از تکرار الفاظ رکیک معذوریم) و بعد از زد و خورد با خانمه زد طبقه 8! البته این وسط در حین جدا کردن این 2 ما هم از سیلی و ضربه ی کیف و لنگ کفش در امان نمانده و مستفیض شدیم!
25r30wi.gif


آسانسور که طبقه ی 10 رسید اینا هم پیاده شدن و منم سریع پریدم بیرون! ملتی که منتظر آسانسور بودن همه از نوع بیرون اومدن من خندشون گرفت! مدل آسانسور ندیده ها!

بدبخت مهری تا اومد بیاد بیرون در بسته شد و مهری همانا در آسانسور به سمت طبقات پایین رفت و من از شدت خنده همونجا نشستم! قیافه مهری در حال جیغ و داد واقعا دیدن داشت!

من همونجا منتظر موندم که دیدم مهری با حالی زار اون طبقه ها رو اومد بالا!

گفتم بیا باز با آسانسور بریم پایین من تا امروز روی این آسانسورو کم نکنم بیخیال نمیشم!خلاصه بدبختو کشوندم توی آسانسور به طبقه ی 8 که رسید قفل کرد نه دیگه بالا میرفت نه پایین!

ما گیر کردیم توی آسانسور! حالا آسانسور هم شیشه ای ملت مارو میدیدن و کرکر میخندیدن! مهری هم میگفت بیا جاهامونو عوض کنیم کسی نشناسدمون! بهش میگفتم آی کیو آسانسور شیشه ایهههههههههه!

خلاصه تا مسئولش اومد و درستش کرد ما کلی ضایع شدیم و تا بیرون اومدیم پا به فرار گذاشته و تا فارغ التحصیلی تا 100 کیلومتریه اون پاساژ هم نرفتیم!
 

Artmis.a

New member
میخک جان تازه 2 هفته بعد از اون ماجرا چندتا بچه دبیرستانی مارو توی ایستگاه اتوبوس دیدن یکیشون مارو شناخت گفت بچه ها همون دختر آسانسوریا!!!!!!!!!!
25r30wi.gif
 

mikhak s

New member
بچه ها دعوام نكنيد ميخوام يه اعترافي بكنم :smiliess (4): ديدي وقتي بيكاري دست به هركاري ميزني كه خودتو سرگرم كني؟ مث سركار گذاشتن مردم، منم يه روز از شدت بيكاري با دوستام تصميم گرفتيم بريم مزون لباس عروس:tonguesmiley: يكي از دوستام عروسو من خواهر شوهر و برعكس.بقيه هم بي طرف. ميرفتيم داخل مغازه ها لباسيو كه دوست داشتيم انتخاب ميكرديم و بعدم پرو. خيلي باحال بود ،طوري هم نقش بازي ميكرديم كه اصلا شك نميكردن تاريخ عروسي هم تعيين ميكرديم. تو يكي از مغازه ها دوستم لباسو پوشيدو من گفتم يه جوريه شايد مهدي خوشش نياد(الكي) به فروشنده گفتم اجازه هست يه عكس بندازم كه طرفم گفت البته ولي صبر كن برم كلاهو تورشم بيارم استفده كن كه آقا داماد حسابي خوشش بياد:14: بنده خدا رفتو ما كرو كرو خنديديمو عكس انداختيم.بعدش يه مردي اومد گفت خانمها ما آتليه هم خودمون داريم ماشين هم كرايه ميديم واي تا 1 ساعت اين آقا به ما عكس نشون داد نوع ژستاشون ماشين از پرايد گرفته تا بنز باراباسو بهمون نشون داد ما هم با پر رويي بعد 1 ساعت حرف گفتيم خيلي خوب بود
مزاحمتون ميشيمو رفتيم:motat:

دعوام نكنيد ها شيطنته دوران دانشجويي بود.
 

Artmis.a

New member
در باب آشنایی با بستنی قیفی:

یادمه اولین باری که برام بستنی قیفی خریدن هنوز مدرسه نمیرفتم و کوچولو بودم! رفته بودیم شمال منزل یکی از فامیل.

اونروز با جناب پدر قرار بود برای گردش و هوا خوری اینجانب به پارک مراجعت کنیم(بخوانید فرار پدر از منزل داماد)

در حوالی پارک یک عدد بستنی فروشی که بستنی قیفی هم داشت موجود بود!

جناب پدر طی نگاههای خیره ی اینجانب به دستگاه بستنی قیفی یک عدد بستنی قیفی(توت فرنگی) ای با قیف بیسکویتی برای من خریدن!

ولی این تازه آغاز ماجرا بود چون طریقه ی مصرف را به ما نیاموختند!
25r30wi.gif


پس اینجانب وارد عمل شده و تصمیم به شناخت و نوع مصرف بستنی قیفی گرفتم.

ابتدا با تعجب و شگفتی فراوان به این شی ناشناخته خیره گشتم!

سپس برای سنجش دما و میزان انعطاف پذیری آن انگشت اشاره ی خود را تا منتها الیه درون بستنی قیفی مذکور فرو بردم.

در مرحله ی بعدی تصمیم به بوئیدن بستنی گرفته و چون اینجانب سینوزیت داشته لذا هوای سردی که از بستنی وارد سینوس های ما گشت حس بدی را به ما داد.

در مرحله ی سوم تصمیم به چشیدن بستنی مذکور گرفتم که آقای پدر که در حال راه رفتن و تماشای مناظر اطراف بودند حواسشان با ما نبوده و دستشان به ما اثابت فرموده و ما با صورت در بستنی قیفی رفتیم!

نتایج حاصل از این پژوهش:
1.انگشت ما کثیف و چسبناک شد.
2.سر درد گرفتیم
3.صورت ما کثیف و بستنی در چشم و چار ما رفت!
4.کی گفته من توت فرنگی دوس دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
2mo5pow.gif


دفعه ی بعدی که آقای پدر بستنی قیفی خرید:

ابتدا بستنی را چرخانده، سپس با دست کمی به پشت قیف آن ضربه زده، وقتی که محتویات خالی شد شروع به خوردن قیف فرمودم!
acigar.gif


واکنش آقای پدر==>
229.gif
 
آخرین ویرایش:

arshade90

New member
داریم به اتیش بازی و شب 4شنبه نزدیک میشیم

یه شیطنت دیگه رو تعریف کنم :

بعد اینکه اتیش رو درست کردیم...با بروبچ محل اماده شدیم که بپریم...

یکی از بچه ها که خیلی قووووپی میومد تو محل...
bb7.gif
میخواست بپره از رو اتیش... بگو من و بروبچ دیگه چیکار کردیم؟

قبل اینکه بپره یکم روغنو و پوست موز نزدیک اتیش انداختیم... دیگه فکرشو بکن دیگه این دوست ما چی به سرش اومد؟؟؟
bb1.gif


با اونجاش افتاد تو اتیش.... هه هه هه
bd8.gif


اقا قوووپیه شانس اوورد که جوب جدول یکم اب داشت رفت نشست تو جدول که اتیشش خاموش شه...

ما هم که دیگه ترکیدیم...
bd4.gif
 

Artmis.a

New member
اصلاحیه:
خط دوم => مه=که
wassat.gif


قیافه ی آقای پدر پس از کشف نبوغ فرزند=>
20.gif

ساعتی بعد=>
budo.gif
 
بالا