برای نبودن که . . .همیشه لازم نیستــــــــــ راه دوری رفته باشی،میتوانی همین جا ،پشت تمـــــــــام ِ بغضهایت ، گم شده باشی ،این روزها خوبم ، کار میکنم ، شعر میخوانم ،قصه می نویسم و گـــــــــــاهی ،دلم که برایتــــــــــــ . . . تنگ میشود ،تمام خیابانها را ، با یادتـــــــــــ . . . پیاده میروم .
زیباترین قسم سهراب سپهری
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
ای کاش میدانستی زبانِ سخنم،درپیِ هرنمازِ سحر
نافله ام فقط و فقط
ذکر توست وتسبیحم همه،نام تو
نزدیکی،اما،چه ساده دورمیشوی ازمن
ساده برایت مینویسم
بی هیچ کنایه وایهام وتشبیهی
چشمهایم بارانی
و
عشق لرزان شده است
بار دیگر تو رامیخوانم
بمان کنارم
باید فراموشت کنم چندیست تمرین می کنم من می توانم ! می شود ! آرام تلقین می کنم حالم ، نه ، اصلا خوب نیست .... تا بعد، بهتر می شود .... فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم من می پذیرم رفته ای و بر نمی گردی همین !
هرکسی را که میخواهیم نمی توانیم در قلبمان جا بدهیم(یعنی ما دعوتنامه را صادر میکنیم ؛ بقیه اش به مهمان بستگی دارد)؛ چون آن شخص هم باید خودش بخواهد و بتواند با خودش کنار بیاید که برای ماندن در این قلب چه چیزهائی را باید کنار بگذارد؛یعنی سبکبار بیاید تا راحت باشد وگرنه مشغول حمل و جادادن بارش میشود و از میهمانی قلب جا میماند