100 داستانک از زندگی امام هادی (ع) «هر روز یک داستان»

maxin

Well-known member
بسم الله الرحمن الرحیم
roz.gif
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم و اهلک اعدائهم

السلام علیک یا مولای یا اباالحسن علی بن محمد ایها الهادی النقی ورحمة الله و برکاته

سلام به همه ی دوستان عزیز
Gol.gif



در این تاپیک ان شاء الله به تدریج به صورت روزانه یک داستان کوتاه از زندگی پر نور و برکت امام هادی (ع)بیان خواهد شد.

خوندن هر داستان نهایتا "دو دقیقه" از وقت شریفتون رو میگیره.


عنوان تاپیک هم بر گرفته از کتابی به همین نام هست که ان شاء الله قرار است مطالب هم مستند به این کتاب ذکر بشه.
ان شاء الله که مورد رضایت حضرت حق و نیز مورد عنایت خاص امام هادی (ع)قرار بگیرد.

goleroz.gif

یا علی


 

maxin

Well-known member
[h=2]* برگ اول[/h]



بسم الله...



امام نشانی هایش را برایم گفته بود. پیدا کردنش زیاد سخت نبود.

برده فروش پرسید: بالاخره کدامشان را بیاورم؟

- آن یکی را... .

با انگشت اشاره کردم و ادامه دادم: قیمتش را نگفتی؟

- هفتاد دینار طلا!

هرچند بالاتر از معمول، ولی درست همان مقداری بود که امام به من پول داده بود.

کیسه ی دینارها دادم و خریدمش.

با احترام بردمش برای امام.

بعدها معلوم شد که بنا بوده بشود مادرِ امام دهم.


اصول کافی، ج 1_ دلایل الامامه، ص 216




 

maxin

Well-known member
* برگ دوم



بسم الله...



اطراف مدینه،

روستای صِریا،

ماه رجب،

خانه ی امام جواد علیه السلام، نوزاد متولد شد.

امام جواد علیه السلام پسرش را در آغوش گرفت.

اذان و اقامه را در گوشش خواند.

سرش را تراشید و هم وزن موهای سرش نقره داد.

نامش را *علی* گذاشت و به رسم عرب، کنیه ی ابوالحسن ثالث به او داد.

تا هم کنیه ی پدرانش امام رضا علیه السلام و امام موسی علیه السلام باشد و هم نام اجدادش امیرالمومنین علیه السلام و زین العابدین علیه السلام.




بحارال، ج 50، ص 114 _ زندگانی امام علی الهادی؛ باقر شریف قرشی، ص 14 الی 16 _ اعیان الشیعه، ج 4



1_32149174189493695910.gif



 

maxin

Well-known member
[h=2]* برگ سوم[/h]



بسم الله...


امام جواد علیه السلام، حرزی نوشت:

" لا حول و لا قوه الا باالله العلی العظیم..."

گذاشت در گهواره ی پسرش.

تا خدا، حافظِ هادی دینش باشد...



محج الدعوات، ص 42 _ حدیقه الشیعه _ بحارال، ج 91، ص 362









حدیث نوشت: امام صادق علیه السلام: کسى که در هر روز صد بار بگوید لا حول و لا قوة الا بالله خداوند هفتاد نوع بلا را از او دور مى گرداند که کمترین آنها غم و غصه است.

ثواب الاعمال ، ص 349.


 

saharandishe

New member

سلام بااجازه ی صاحب تاپیک من هم داستانی جذاب ازامام هادی (ع)روبراتون نقل می کنم
می‏گویند: یکی از معجزاتی که دوست و دشمن آن را نقل کرده‏اند داستان شعبده ‏باز هندی است که حقه ‏بازی بی ‏بدل بوده و اکثر فنون سحر و شعبده را به خوبی بلد بود. روزی متوکل ملعون به او گفت: «اگر در حضور من علی بن محمد را خجل سازی به تو هزار دینار می‏ دهم.»
او هم قبول نمود و دستور داد تا او را با امام هادی علیه‏ السلام بر سر سفره‏ ای بنشانند. پس طبق گفته‏ ی او عمل شد و متوکل امام هادی علیه‏ السلام را دعوت کرد. پس وقتی که با آن حضرت بر سر سفره‏ ای نشسته بود او منتظر نشست. وقتی که حضرت دست مبارک خود را به جانب نان دراز نمود، به سحر آن ساحر، نان به هوا رفت. امام هادی علیه‏ السلام باز دستش را به نان دراز کرد و دوباره همان اتفاق افتاد. در مرتبه ‏ی سوم که نان به هوا رفت، اهل سفره خندیدند. امام هادی علیه ‏السلام متوجه عکس شیری که در پرده کشیده شده بود شد و فرمود: «ای شیر! این مجسم شوواین ملعون را بگیر.» پس ناگهان آن عکس شیر، مجسم و صاحب روح شد و از پرده جدا گردید و آن لعین را دریده و در کام خود فرو برد. سپس به اشاره‏ ی آن حضرت آن شیر به جای اول خود رفته و به حال اول بازگشت. سپس امام هادی علیه‏ السلام برخواست و قصد رفتن نمود. متوکل گفت: «خواهش می‏کنم که بنشینی و او را بازگردانی.» حضرت فرمود: «چون بنشینم دشمنان خدا را بر دوستان او مسلط می‏سازی! از بازگشت او قطع امید کن که بعد از این او را نخواهی دید.» و بعد به خانه خود رجوع فرمود. این معجزه‏ ی شگفت‏ انگیز از بعضی امامان معصوم علیهم ‏السلام نیز نقل گردیده است




منبع: عجایب و معجزات شگفت‏انگیزی از امام هادی‏؛ واحد تحقیقاتی گل نرگس؛ شمیم گل نرگس چاپ چهارم 1386


- - - Updated - - -


سلام بااجازه ی صاحب تاپیک من هم داستانی جذاب ازامام هادی (ع)روبراتون نقل می کنم
می‏گویند: یکی از معجزاتی که دوست و دشمن آن را نقل کرده‏اند داستان شعبده ‏باز هندی است که حقه ‏بازی بی ‏بدل بوده و اکثر فنون سحر و شعبده را به خوبی بلد بود. روزی متوکل ملعون به او گفت: «اگر در حضور من علی بن محمد را خجل سازی به تو هزار دینار می‏ دهم.»
او هم قبول نمود و دستور داد تا او را با امام هادی علیه‏ السلام بر سر سفره‏ ای بنشانند. پس طبق گفته‏ ی او عمل شد و متوکل امام هادی علیه‏ السلام را دعوت کرد. پس وقتی که با آن حضرت بر سر سفره‏ ای نشسته بود او منتظر نشست. وقتی که حضرت دست مبارک خود را به جانب نان دراز نمود، به سحر آن ساحر، نان به هوا رفت. امام هادی علیه‏ السلام باز دستش را به نان دراز کرد و دوباره همان اتفاق افتاد. در مرتبه ‏ی سوم که نان به هوا رفت، اهل سفره خندیدند. امام هادی علیه ‏السلام متوجه عکس شیری که در پرده کشیده شده بود شد و فرمود: «ای شیر! این مجسم شوواین ملعون را بگیر.» پس ناگهان آن عکس شیر، مجسم و صاحب روح شد و از پرده جدا گردید و آن لعین را دریده و در کام خود فرو برد. سپس به اشاره‏ ی آن حضرت آن شیر به جای اول خود رفته و به حال اول بازگشت. سپس امام هادی علیه‏ السلام برخواست و قصد رفتن نمود. متوکل گفت: «خواهش می‏کنم که بنشینی و او را بازگردانی.» حضرت فرمود: «چون بنشینم دشمنان خدا را بر دوستان او مسلط می‏سازی! از بازگشت او قطع امید کن که بعد از این او را نخواهی دید.» و بعد به خانه خود رجوع فرمود. این معجزه‏ ی شگفت‏ انگیز از بعضی امامان معصوم علیهم ‏السلام نیز نقل گردیده است




منبع: عجایب و معجزات شگفت‏انگیزی از امام هادی‏؛ واحد تحقیقاتی گل نرگس؛ شمیم گل نرگس چاپ چهارم 1386
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: maxin

maxin

Well-known member
[h=2]* برگ چهارم[/h]


بسم الله...


صورت گندمگون، چشمان سیاه، بینی کشیده،دندان های فاصله دار و خوش رو؛ شبیه پدربزرگش امام رضا علیه السلام.

بدنی ورزیده، نه زیاد بلند نه زیاد کوتاه، با شانه های پهن و خوش بو؛ شبیه جدش امام باقر علیه السلام.


زندگانی امام علی الهادی؛ باقر شریف قرشی ، ص 18





امام علی النقی علیه السلام:

السَّهَرَ اءُلَذُّالْمَنامِ، وَالْجُوعُ یَزیدُ فى طیبِ الطَّعامِ

شب زنده دارى ، خواب بعد از آن را لذیذ مى گرداند؛ و گرسنگى در خوشمزگى طعام مى افزاید.
 

maxin

Well-known member
[h=2]* برگ پنجم[/h]



بسم الله...


امام جواد علیه السلام پسرش را نشاند توی بغلش و گفت:

" علی جان، چه سوغاتی ای از عراق برایت بیاورم؟ "

- یک شمشیر تند و تیز مثل شعله های آتش.

به موسی گفت: " پسرم تو چه دوست داری؟ "

- یک اسب

چشم امام روشن شد.

رو کرد طرف ما، گفت: " علی به خودم رفته است، موسی به مادرش. "

بحارال، ج 5، ص 123_ زندگانی امام علی الهادی؛ باقر شریف قرشی، ص 23


اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

 

maxin

Well-known member
[h=2]* برگ ششم[/h]



بسم الله...


همه نشسته بودند.

علی بن محمد علیه السلام هشت ساله بود.

بلند شد.
با حالتی خاص گفت: " إناالله و إناالیه راجعون "

پرسیدند: چه شده؟

ناراحت جواب داد: پدرم را کشتند.

گفتند: با این دوری راه، چطور فهمیدی؟

گفت: به یکباره درمقابل خدا احساس ذلتی کردم که تابحال سابقه نداشت.


بحارالا، ج 50، ص 14 _ اثبات الوصیه




2_7.gif

 

maxin

Well-known member
[h=2]* برگ هفتم[/h]



بسم الله...


افتخار نوکری در خانه ی
امام جواد علیه السلام نصیبم شده بود.

از خانه ی امام کسی می آمد و دستورات را به من می رساند.

چند وقتی بود احمد اشعری هم شب ها می آمد خانه ام، از حال امام خبر بگیرد.


یک شب فرستاده ی امام سرش را آورد نزدیک گوشم و آهسته گفت:


" امام سلامت رساندند و گفتند امشب از دنیا می روند و بعد ایشان امامت به پسرشان علی علیه السلام میرسد. "


احمد حرف ها را شنید.


*


خبر شهادت امام که پخش شد، بر سر جانشینش حرف و نقل درگرفت.


دستور امام را که می گفتم، کسی باور نمیکرد. احمد که شهادت داد من راست گفته ام همگی رفتند خدمت امام هادی علیه السلام.




بحارال، ج 50، ص 120 _ الصراط المستقیم، ص 168

 

maxin

Well-known member
[h=2]* برگ هشتم[/h]





بسم الله...


نامش جنیدی بود، از علمای ناصبی و دشمن سرسخت علویان.

معلمِ علی شده بود، بعد از شهادت پدرش به دستور معتصم.

باید ارتباطش را با شیعیان قطع میکرد و به خیال خودش و معتصم می خواست همراه با کینه ی اهل بیت اعتقادات ناصبی به او بیاموزد!

مدتی گذشت...

حال علی را از او پرسیدند با لفظ کودک. عصبانی شد، گفت:

کودک کدام است؟ در مدینه عالم تر از من سراغ دارید؟

- نه!

-به خدا قسم! هرچه میخواهم یادش بدهم، خودش میداند. ادامه اش را هم به من یاد می دهد. تمام قرآن را با تفسیر کامل می داند و با صدای خودش از حفظ می خواند.

نمیدانم این همه علم را از کجا آورده، وقتی در میان دیوارهای سیاهِ مدینه بزرگ شده.


*

علی شش ساله معلم خوبی بود برای معلمش.

جنیدی، ناصبی سرسخت شد از دوست داران اهل بیت، آن هم سرسختانه.



زندگانی امام علی الهادی؛ باقر شریف قرشی، ص 22 _ مآثرالکبرا فی التاریخ سامراء، ج 3، ص 95






جانم فدای امام نقی علیه السلام




 

maxin

Well-known member
[h=2]* برگ نهم[/h]




بسم الله...



قرار گذاشتند علی که آمد از جا بلند نشوند.

گفتند: او یک نوجوان بیشتر نیست!

علی بن محمد علیه السلام
وارد شد.

جمعیت خیره مانده بود به او.

به چهره ی گیرا و باصلابتش.

از جا بلند شدند، بی اختیار و راه را باز کردند برایش، با احترام...


بحارال، ج 50، ص 151 _ منتهی الامال، ج 2، باب 12






 

maxin

Well-known member
* برگ دهم




بسم الله...


آخرین نفری بود که از سامراء می رسید.

رفت پیش امام هادی علیه السلام، برای گفتن اخبار جدید.

امام پرسید: چه خبر از واثق؟

- حکومت می کرد، ده روز پیش دیدمش.

- از متوکل چه خبر؟

- در زندان بود و بدتر از همیشه.

- ابن الزیات، وزیر واثق، چه میکرد؟

- مردم با او بودند و زیر فرمانش.

امام فرمودند: " واثق مرد و متوکل جای او را گرفت، ابن الزیات هم کشته شد. "

با تعجب پرسید: کی؟!

- شش روز بعد از بیرون آمدن تو.



بحارال، ج 50، ص 151

 

maxin

Well-known member
[h=2]* برگ یازدهم[/h]



بسم الله...


امام جماعت مدینه بود.

مدام نامه مینوشت برای متوکل: اگر اینجا را میخواهی،
علی بن محمد علیه السلام را از مدینه بیرون کن!

متوکل حرفش را قبول کرد.

وقتی که امام میخواست از مدینه برود، آمد پیش امام،

گفت: اگر شکایتم را به خلیفه بکنی، زندگیت را آتش میزنم و بچه ها و غلام هایت را می کشم.

امام آرام رو کرد به او، گفت: " من مثل تو آبروریز نیستم. شکایتت را به کسی میکنم که من و تو و خلیفه را آفرید. "

خجالت کشید.

سرش را انداخت زیر، افتاد به التماس که مرا ببخشید.

اعیان الشیعه







امام علی النقی علیه السلام:

أَلتَّواضُعُ أَنْ تُعْطِىَ النّاسَ ما تُحِبُّ أَنْ تُعْطاهُ


فروتنى آن است که با مردم چنان کنى که دوست دارى با تو چنان باشند.

 

maxin

Well-known member
[h=2]* برگ دوازدهم[/h]



بسم الله...


صدای گریه بلند بود. صدای ضجه...

همه فقط فقرا که همه آمده بودند.

چشیده بودند محبت
علی بن محمد علیه السلام را...

کمک شان بود در دین و دنیاشان.

امام را از مدینه می بردند.

شهر یک پارچه ضجه می زد.


اصول کافی، ج 1، ص 499 _ بحارال، ج 50








امام علی النقی علیه السلام
:


کسى که خود را پست شمارد، از شرّ او در امان مباش.​

 

maxin

Well-known member
* برگ سیزدهم





بسم الله...



همراه سیصد نفر مامور شد برای آوردن امام هادی علیه السلام از مدینه.


در طول راه با یار امام بحث میکرد، میگفت:


مگر علی بن ابی طالب نگفته هیچ زمینی خالی از قبر نیست، اگر هم باشد، بزودی قبرستان میشود؟ پس گورستانِ این بیابانِ بی آب و علف کجاست؟


میانِ راه، وسط تابستان، برف سنگینی شروع شد.


امام و یارانش لباس گرم آورده بودند.


ماموران اما، از سرما تلف شدند و همان جا شد گورستان شان...



بحارال، ج 50، ص 142





امام علی النقی علیه السلام:

مسخره کردن و شوخى هاى -بى مورد- از بى خردى است و کار انسان هاى نادان است.

 

maxin

Well-known member
* برگ چهاردهم





بسم الله...


شیعه
را قبول نداشت.

همراه با دیگران مامور بود امام هادی علیه السلام را، زیر نظر، ببرد سامراء.

در بین راه، در بیابانی بی آب و علف، رسیده بودند به چشمه ی آب و دار و درخت.

برای امتحان شمشیرش را چال کرد پای ِ یکی از درخت ها و علامتی گذاشت تا برگردد و ببیند چه خبر است...

کاروان راه افتاد. به بهانه ای برگشت و آمد تا رسید به علامتی که نشان کرده بود، نه چشمه ای بود، نه درختی، نه آب و نه سایه ای!

شمشیرش را درآورد و برگشت.

خودش را رساند به بقیه.

امام رو کرد به طرفش: ابوالعباس! کاری را که میخواستی کردی؟

- بله، در کار شما شک داشتم ولی، حالا احساس میکنم غنی ترین آدم توی دنیا و آخرتم.

- بله قضیه از این قرار است. شیعیان ما هم تعدادشان و هم مشخصات شان معلوم است. نه یک نفر کم و نه یک نفر زیاد میشوند!


بحارال، ج 50، ص 156

broad15.gif


امام حسین علیه السلام:

«بى گمان شیعیان ما دل هایشان از هر خیانت، کینه،وفریبکارى پاک است.»

 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: ZOT

maxin

Well-known member
* برگ پانزدهم





بسم الله...


ناراحت بود.

به دستور متوکل امام هادی علیه السلام را برده بودند آنجا، آن هم در بدو ورود امام به سامراء.

گفت: فدایت شوم، در حق شما کوتاهی می کنند، شما...!؟ محله ی گداها...؟ بغض کرد.

امام رو کرد به او، گفت: تو هم اینطور فکر میکنی؟

بعد اشاره کرد با دست، او نگاه کرد. باغ ها و درخت های میوه، دختران و غلامان زیبا، پرنده، آهو، نهرهای جوشان.

خیره شده بود که ناپدید شدند.

امام ادامه داد: این ها برای ما، هرجا که باشیم، آماده است.


بحارال، ج 50، ص 133 _ الارشاد، ص 376
 

maxin

Well-known member
[h=2]* برگ شانزدهم[/h]



بسم الله...

ایستاده بود بیرون کاخ،
علی بن محمد علیه السلام خواست وارد قصر شود.

همه احترامش کردند.

عده ای عصبانی، اعتراض کردند: برای چه باید به یک کودک احترام بگذاریم؟

قسم خوردند وقتی از کاخ بیرون آمد، از اسب پیاده نشوند.

آمد بیرون.

از اسب پیاده شدند، بی اختیار...

همه ی آنهایی که قسم خورده بودند.

بحارال، ج 50، ص 137
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: رها45

maxin

Well-known member
[h=2]* برگ هفدهم[/h]



بسم الله...

خلیفه با اطرافیان می رفت صحرا برای شکار.

مردم هم ایستاده بودند سرِ راهشان به تماشا.

همه لباس تابستانی پوشیده بودند به جز یک نفر.

مردم او را به هم نشان می دادند.

لباس تابستانی که پوشیده بود هیچ، روی اسبش هم روانداز انداخته بود، صورت خودش را هم پوشانده بود.

در همان حال آسمان سیاه شد و باران شدیدی شروع به باریدن کرد.

همه خیس شده بودند و دنبال سرپناه می دویدند.

امام اما، راه خودش را می رفت.


بحارال، ج 50، ص 173



 
بالا