100 داستانک از زندگی امام هادی (ع) «هر روز یک داستان»

maxin

Well-known member
برگ سی وششم.

بسم الله...



مردی از روی حسادت رفت پیش متوکل و گفت: " علی، پسر محمد، قصد شورش دارد. "

متوکل همان شب فرستاد خانه ی امام هادی علیه السلام.
دو کیسه پول پیدا کردند با مهر مادرش.
خبر را که شنید، عصبانی شد، از مادرش جواب خواست.
گفت: " مریض که شدی، پزشکان عاجز شده بودند از درمانت. هزار دینار، نذر علی بن محمد کردم. خوب که شدی، ادا کردم. همین. "


بحارال، ج 50، ص 200


1_7.gif



 

maxin

Well-known member
برگ سی و هفتم.

بسم الله...
متوکل اتاق را پر کرده بود از پرنده های آوازخوان.
صدا به صدا نمی رسید.
هر وقت امام وارد می شد، ساکت می شدند؛ همه ی پرنده ها.
پرواز هم نمی کردند.
با رفتن امام دوباره اتاق پر بود از صدای آن ها.
منتهی الامال، ج 2، باب 12

ostadreza_12011804.jpg


 

حسان

Well-known member
امام هادی (ع):
بعض موالیه: عاتِبْ فلاناً و قل له ان الله اذا اراد بِعَبْدٍ خیراً اذا عُوتِبَ قَبِلَ 3

امام هادی(ع) به یکی از دوستانش فرمود: فلانی را توبیخ کن و به او بگو: خداوند چون خیر بنده‌ای خواهد، هر گاه توبیخ شود، بپذیرد (و در صد جبران نقص براید).
 

maxin

Well-known member
*برگ سی و هشتم

بسم الله...

مردم را دور خودش جمع کرده بود، می گفت زینب است؛ دختر فاطمه سلام الله علیها.
بردندش پیش خلیفه.
پرسید: " چه طور جوان مانده ای؟ "
گفت: " پیامبر دست کشید بر سرم تا هر چهل سال یک بار جوان شوم. "
علی بن محمد آمد، رو به زن گفت: " گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است. برو داخل قفس شیرها، اگر راست می گویی. "
زن پاهایش سست شد. عقب عقب رفت.
گفت: " می خواهی مرا به کشتن دهی، چرا خودت نمی روی؟ "
همه ساکت شدند. متعجب و منتظر!
علی بن محمد وارد قفس شد.
شیرها دورش را گرفتند. صورت شان را مالیدند به لباسش. او هم دست می کشید روی یال هایشان و نوازش شان می کرد.

بحارال، ج 50 _ بهجه الابرار


2_7.gif





حدیث نوشت: امام علی علیه السلام: بهترین عدالت یاری مظلوم است.​

 

maxin

Well-known member
برگ سی و نهم

بسم الله...

در ها را بستند، به دستور متوکل.
حیوانات گرسنه و درنده را رها کردند.
منتظر ماندند، نقشه شان عملی شود، حیوانات رفتند به سمت او، آرام و بی صدا.
دورش حلقه زدند و سر خم کردند.
امام نوازش شان می کرد.
آدم شده بودند، انگار. حرف می زدند با امام به زبان خودشان و او گوش می داد به آرامی.


بحارال، ج 50
 

maxin

Well-known member
برگ چهلم.

بسم الله...

نشسته بود کنار امام.
امام به زبان خارجی با او صحبت می کرد.
متوجه نمی شد و جوابی نمی داد.
امام ریگی برداشت، مکید. داد به او تا در دهانش بگذارد.
مرد همین که ریگ را مکید به هفتاد و سه زبان آشنا شد.
دیگر صحبت های امام را می فهمید؛ به زبان هندی بود.

بحارال، ج 50، ص 136

irgraphic_17022751.jpg
*ما سامرا نرفته گدای تو می شویم
ای مهربان امام فدای تو می شویم...*

 

maxin

Well-known member
برگ چهل و یکم.

بسم الله...

نامه ای رسید برایش، از امام: " وسایلت را جمع کن. هرچه لازم داری بردار و مواظب خودت باش. "
وسایلش را جمع کرد ولی نمی دانست برای چه.
مامور خلیفه آمد. زندانی اش کردند وخانه اش هم توقیف شد.
در زندان بغداد بعد از هشت سال، نامه ای آمد از امام: " در بغداد سکونت نکن. "
باز هم تعجب کرد. منتظر ماند، چیزی نگذشت که آزاد شد.
نامه نوشت به امام: " خانه و اموالم را در مصر چه کنم؟ "
جواب رسید: " به زودی به تو برمی گردد، اگر هم برنگشت، ضرری ندارد. "
در راه بود که جان داد و خبر برگشت اموالش را نشنید.


بحارال، ج 50، ص 140

حدیث نوشت: امام علی النقی علیه السلام:
هر که برای خود شخصیت و ارزشی قائل نشود از گزند او خاطر جمع مباش.
تحف العقول، ص 882

 

maxin

Well-known member
برگ چهل و دوم.

بسم الله...

دروغ می گفت و پشت سر هم قسم می خورد.
امام گفت: " خدایا، این مرد بر دروغی که گفت، قسم خورد. تو خودت انتقام گیرنده ای. "
همان روز مریض شد و صبح روز بعد مرد.

بحارال، ج 50، ص 147

2_7.gif

حدیث نوشت: امام علی علیه ‏السلام:
بخیل‏ ترین مردم کسى است که مال خویش را از خود دریغ دارد و براى وارثانش بگذارد.
غرر الحکم
 

maxin

Well-known member
برگ چهل و سوم.

بسم الله...

نامه نوشت: "آقا، پا درد شدید دارم و نمی توانم خدمت تان را بکنم، ناراحتم، دعا کنید خوب بشوم تا در خدمت شما باشم. "
جواب داد: " خدا تو و پدرت، هر دوتان، را شفا داد. "
تعجب کرد، با خودش گفت: " من که از مریضی پدرم چیزی ننوشته بودم. "

بحارال، ج 50، ص 180


 

maxin

Well-known member
برگ چهل و چهارم.

بسم الله...

امام به او گفته بود: " هروقت مسئله و مشکلی برایت پیش آمد، بنویس و زیر جانمازت بگذار. چند ساعت بعد بیرون بیاور و جوابت را ببین. "
همین کار را می کرد،
هروقت که مشکلی برایش پیش می آمد. جوابش را بلافاصله می گرفت.

بحارال، ج 50، ص 155



حدیث نوشت: امام علی النقی علیه السلام: همانا که خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش، و آخرت را سرای رسیدگی، و
بلای دنیا را وسیله ثواب آخرت، و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است.

 

maxin

Well-known member
برگ چهل و پنجم.

بسم الله...

گوسفند ها را خریدم برای امام.
تعدادشان زیاد بود.
با هم جدا کردیم و بین افرادی که گفته بود تقسیم کردیم.
اجازه گرفتم بروم بغداد، برای دیدن خانواده ام.
گفت: " عرفه را هم پیشِ مان بمان. "
ماندم. عید قربان را هم.
شب را خانه ی امام خوابیدم. سحر صدایم کرد. بیدار شدم. بغداد بودم؛ در حیاط خانه مان.

اصول کافی، ج 3 _ بحارال، ج 50، ص 132 _ بصائرالدرجات





 

maxin

Well-known member
برگ چهل و ششم.

بسم الله...

وکیل امام هادی علیه السلام بود. زندانیش کردند. میخواستند بکشندش.
نامه ای نوشت و از امام هادی علیه السلام کمک خواست.
امام گفت: " شب جمعه دعایش می کنم. "
صبح جمعه، متوکل تب کرد، شدید. خوب نمی شد.
دستور داد تا زندانی ها را آزاد کنند، به خصوص وکیل امام هادی علیه السلام را، از او حلالیت هم بطلبند.
آزاد شد.
به خواست امام رفت مکه و آن جا زندگی کرد.
حال متوکل هم خوب شد.

بحارال، ج 50، ص 184


 

maxin

Well-known member
برگ چهل و هشتم.

بسم الله...



متوکل دستور داد، توی بیابان تپه ای درست کردند.
با امام هادی علیه السلام رفتند بالای تپه.
گفت: " دعوتت کردم تا لشکرم را ببینی.
لشکرش را مجهز کرده بود. همه با اسلحه و منظم.
می خواست امام هادی علیه السلام را بترساند.
امام گفت: " حالا می خواهی من لشکرم را به تو نشان بدهم؟ "
متوکل گفت: " بله. "
امام دعایی کرد.
متوکل دید آسمان و زمین پر است از فرشته های مسلح، درجا غش کرد.
وقتی که به هوش آمد، امام گفت: " ما در امور دنیا با تو ستیزه ای نداریم، مشغول آخرتیم. "


بحارال، ج 50، ص 156




line36.gif





حدیث نوشت: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم:


روز قیامت فردى را مى‏ آورند و او را در پیشگاه خداوند نگه مى‏ دارند و کارنامه‏ اش را به او مى‏ دهند، اما حسنات خود را در آن نمى ‏بیند. عرض می‏کند: الهى! این کارنامه من نیست! زیرا من در آن طاعات خود را نمى‏ بینم!
به او گفته مى ‏شود: پروردگار تو نه خطا می‏ کند و نه فراموش. عمل تو به سبب غیبت کردن از مردم بر باد رفت.
سپس مرد دیگرى را مى‏ آورند و کارنامه ‏اش را به او مى ‏دهند. در آن طاعت بسیارى را مشاهده مى‏ کند.
عرض مى‏ کند: الهى! این کارنامه من نیست! زیرا من این طاعات را بجا نیاورده ‏ام!
گفته مى‏ شود: فلانى از تو غیبت کرد، حسنات او به تو داده شد.


جامع الاخبار(شعیری) ص 147




 

maxin

Well-known member
برگ چهل و نهم.

بسم الله...

اسمش عبدالرحمن بود.
بی پولیش خودش را خسته کرده بود و زبان تند و تیزش اصفهانی ها را.
بردندش پیش خلیفه برای شکایت.
در دربار متوکل شنید خلیفه، امامِ شیعه ها را احضار کرده تا بکشندش.
برای اولین بار چشمش افتاد به امام، حس کرد دوستش دارد.
توی دلش دعا کرد خدا شر متوکل را از او دور کند.
امام رو به روی او که رسید، ایستاد: " خدا دعایت را مستجاب کرد و عمرت را طولانی. مال و اولادت هم زیاد می شود. "
اطرافیان فقط دیدند عرقی نشست روی پیشانی اش؛ برگشتند اصفهان.
***
در هفتاد و چند سالگی، با میلیون ها درهم پول و ده تا پسر افتخار می کرد شیعه ی کسی شده که از دلش خبر داشته و دعایش مستجاب بوده است.


بحارال، ج 50، ص 142


حدیث نوشت: امام جعفر صادق علیه السلام: پیامبر خدا صلی الله و علیه و آله و سلم فرمودند: هر که گناهی را برای خدا و ترس از او ترک کند خدا او را در روز قیامت خشنود گرداند.
اصول کافی ، ج 3 ، ص 128

 

maxin

Well-known member
برگ پنجاهم.

بسم الله...

متوکل بعد از شفای بیماری اش، علما را جمع کرد تا تصمیم بگیرد چه قدر صدقه برای نذرش بپردازد.
اختلاف داشتند با هم.
امام هادی علیه السلام گفت: " هشتاد دینار بپردازد. "
گفتند: چرا؟ "
گفت: خدا در قرآن گفته" لقد نصرکم الله فی مواطن کثیره؛ خداوند شما را در جاهای زیادی یاری کرد. "
آن ها را که شمردیم، هشتاد مورد بود.

بحارال، ج 50، ص 163 _ مناقب آل ابی طالب ، ج 4، ص 402 _ اصول کافی


10.jpg

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

 

maxin

Well-known member
برگ پنجاه و یکم.

بسم الله...

نگران بود. می لرزید.
از امام هادی علیه السلام کمک خواست.
گفت: " دستور قتل پسرم را داده اند. "
امام آرامش کرد. گفت: " فردا، پسرت را می بینی. "
پسرش را دید، فردای همان روز. سالم.
تعریف کرد: " ده نفر زیبا و خوش بو آمدند، مامور قتل مرا کشتند و من را آوردند اینجا. "
خبر کشته شدن جوان در شهر پخش بود.
امام لبخند زد. گفت: " آن ها نمی دانند آن چه ما می دانیم. "

بحارال، ج 50، ص 175 _ منتهی الامال، ج 2، باب 12

2_7.gif




 

maxin

Well-known member
برگ پنجاه و دوم.

بسم الله...

جمعی بودند دور هم.

متوکل پرسید: " بهترین شاعر کیست؟ "
عده ای از شعرای جاهلیت نام بردند
.
امام گفت: " ابوزکریای حمانی " و شعرش را خواند؛ از بزرگی قریش، کلمه ی لا اله الا الله و رسول خدا و فرزندانش.
و بعد پرسید: محمد، جد من است یا جد تو؟"
متوکل صدایش می لرزید، عصبانی شد، گفت: " محمد جد توست، او را از تو نمی گیرم. "
امام به آرامی جلسه را ترک کرد.
بحارال، ج 50، ص 129
 

maxin

Well-known member
برگ پنجاه و سوم.

بسم الله...



همراه دوستم، یزداد که طبیبی مسیحی بود داشتیم از کوچه ی پشت خانه ی امام هادی علیه السلام رد می شدیم.

گفت: " اگر توی دنیا یک نفر علم غیب داشته باشد، صاحب همین خانه است."

پرسیدم: " چه طور؟ "

نمی خواست بگوید، می ترسید از نان خوردن بیفتد.

گفتم: " نترس! با مسیحی ها کاری ندارند. "

- یک بار علی بن محمد را دیدم، با عمامه ای سیاه و پیراهنی سیاه، سوار بر اسبی سیاه.

رنگ چهره اش هم به سیاهی می زد.

توی دلم گفتم: " لباس که سیاه! مرکب که سیاه! آدم که سیاه! می شود سیاه اندر سیاه اندر سیاه! "

به عیسی مسیح، لب از لب برنداشتم! فقط توی دلم بود. تا رسید رو به رویم گفت: " دلت از آنچه چشم هایت سیاه اندر سیاه اندر سیاه دیده، سیاهتر است! "

گفتم: " دل شما که خیلی روشن است، چون فکرم را خواندید! "

وقت احتضار یزداد بالای سرش بودم.

قبل از مردن شهادتین را گفت و از دنیا رفت؛

به قول خودش با دلی روشن.


بحارال، ج 50، ص 162


 

maxin

Well-known member
برگ پنجاه و چهارم.

بسم الله...


از دربار متوکل بود.

امام برایش آیه ای خواند: " پس از این سه روز، در خانه هایتان از زندگی بهره ببرید که این وعده دروغ نیست. "

رنگش پرید.

یکی از شیعیان گفت: " معنایش این است که تا سه روز دیگر متوکل می میرد. "

مسخره اش کرد ولی برای احتیاط هرچه مال در خانه ی متوکل داشت، بیرون آورد.

روز چهارم که شد خبر مرگ متوکل به گوشش رسید.

جان سالم به در برده بود، مالش هم محفوظ مانده بود.

باور کرد؛ شیعه شد.


بحارال، ج 50، ص 147 و ص 148





امام حسن علیه السلام:

در بسیارى جاها، خاموشى، یاورى نیکو است؛ هرچند سخنور باشى.


 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: IL-2

maxin

Well-known member
برگ پنجاه و پنجم.

بسم الله...

متوکل از هیچ اذیت و آزاری دریغ نمی کرد.

دستور داد، روز عید فطر، تمام بنی هاشم حاضر شوند، پابرهنه.

تاکید کرد: " علی بن محمد هم بیاید. "

آمد. مریض بود. یکی زیر بغلش را گرفته بودتا بتواند بایستد.

بنی هاشم ناراحت بودند.

رو کردند به امام، گفتند: " در بین ما کسی نیست که این ظالم را نفرین کند و دعایش مستجاب شود!؟ "

امام جواب داد: " چرا! کسی هست که بریده ی ناخنش از شتر صالح، با ارزش تر است. خدا با فریاد دادخواهی صالح، وعده داد ستم گران بیش تر از سه روز دیگر، باقی نمی مانند. "

سه روز گذشت و متوکل کشته شد.


بحارال، ج 50، ص 209

bozorg.jpg
 
بالا