ایمان..امنیت..آرامش..سلامتی..پاک بودن..پاک ماندن..انسان بودن..بزرگترین نعمتهای خدایند... بزرگترین نیاز آدمها..خدایا خیلیا از این بزرگترینها غافلند و من از تو تنها همین بزرگترینهایی رو میخوام که تو حافظه ها کمرنگ شده اند
دست های کوچکش
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا... آقا " دعا " می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا " دعا " می کند....
دلتنگ کودکی
چقدر دلم هوای بهارانه ی
پر ز شادی بچگی را دارد!
چشمانم را می بندم؛
و
سوار بر بادبادک کاغذی دست سازم
به دورترها
به خیلی دورترها اوج می گیرم؛
از هفت سنگ دشوار
و
قایم باشک های نفس گیر دم غروب
خاک آلود؛
باز می گردم.
لی لی کنان
باز باران؛با ترانه را سر می دهم!
و مشتاقانه
از بارش دانه هایش
تر می شوم.
حباب های جمع شده در گودی سنگفرش
روبروی ایوان را؛
با نگاهم
می ترکانم.
دنبال کردن پروانه ها تا دوردست افق به وجدم می آورد.
از برآورده شدن آرزوهای کودکانه
از رقصیدن قاصدک
چنان شوری به دلم می نشیند؛
که هول می شوم
و یقین میبینم
از راه می رسد
و برآورده می کند؛
خیلی زود؛
خیلی زودتر از آرزوی بزرگ شدن
کوکی را.
و چقدر دلم
هوای بهارانه ی
پر زشادی بچگی را دارد!!!
دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن
خورشید همیشه خندان، آسمان همیشه آبی
زمین همیشه سبز و کوههای همیشه قهوه ای
دلم برای خط کشی کناردفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز
برای پاککن های جوهری و تراش های فلزی
برای گونیا و نقاله و پرگارو جامدادی
دلم برای تخته پاککن و گچ های رنگی کنار تخته
برای اولین زنگ مدرسه
برای واکسن اول دبستان
برای سر صف ایستادن ها
برای قرآن های اول صبح و خواندن سرود ایران اول هفته
دلم برای مبصر شدن ، برای از خوب ، از بد
دلم برای ضربدر و ستاره
دلم برای ترس از سوال معلم
کارت صد آفرین
بیست داخل دفتر با خودکار قرمز
و جاکتابی زیر میزها ، جانگذاشتن کتاب و دفتر
دلم برای لیوانهای آبی که فلوت داشت
دلم برای زنگ تفریح
برای عمو زنجیر باف بازی کردن ها
برای لیلی کردن ها
دلم برای دعا کردن برای نیامدن معلم
برای اردو رفتن
برای تمرین های حل نکرده و اضطراب آن
دلم برای روزنامه دیواری درست کردن
برای تزئین
برای دوستی هایی که قد عرض حیاط مدرسه بود
برای خنده های معلم و عصبانیتش
برای کارنامه…. نمره انضباط
برای مُهرقبول خرداد
دلم برای خودم
دلم برای دغدغه و آرزو هایم
دلم برای صمیمیت سیال کودکی ام تنگ شده
نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند کودکی ام را جا گذاشتم
کسی آن سوی حصار نیست کودکی ام را دوباره به طرفم پرتاب کند؟