نمی تونم بسازم با نبودت
تو که شوق سفر دنیاتو پر کرد
نوشته تو کتابای زیادی
نمی شه با کتابا جاتو پر کرد...
زمستونو با چایی توو اتاقم
یه عمر از پشت شیشه دیده بودم
بهم فهمونده بودی عشق سخته
یه چیزایی خودم فهمیده بودم...
نمی شه ساده دل کند از کسی که
دل سنگ منو دلتنگ کرده
کسی که مهربون و خوش سلیقه است
پر پروانه ها رو رنگ کرده...
غمت یادم نداده عشق و اما
همین حسی که دادو دوست دارم
از اون وقتی که غصه ت لاغرم کرد
لباسای گشادو دوست دارم...
می خوام چیزی رو غیر از تو نبینم
می خوام آیینه باشم آه باشی
نمی خوام سهم من عکس تو باشه
نمی خوام برکه باشم ماه باشی...
یه شب غصه م گرفت از سرنوشتم
یه شب صد سال تنهایی رو خوندم
همین شد که شدم تنها تر از قبل
همین شد که کتابا رو سوزوندم ...!