کمی برای سادگی ام...

sara77

New member
زود اومدم تو دنیای آدم بزرگا...

چقدر زود سنگی شدنو یاد گرفتم...

بچه که بودم همه چیز برام قشنگ تر بود...

هرگز فک نمیکردم که مثلا یه آدم میتونه بد باشه...

اونموقع ها حتّی آدم بدا رو هم دوس داشتم...

میگفتن فلانی هرزه ست ولی نبود...

میگفتن فلانی خطرناکه ولی نبود...

میگفتن فلانی دزده ولی نبود...

اینو بزرگ که شدم فهمیدم...

آدما چقدر راحت به هم توهین میکنن...

پشت سر هم هزار تا حرف میزنن...

چشاشون دنبال ناموس همه...

نمیتونن موفقیت همو ببینن...

نمیتونن بی طعنه از کنارت رد بشن...

نمیتونن کسیو بالاتر از خودشون تصور کنن...

نمیدونستم زیرآب کسیو زدن یعنی چی؟...

اما الان که بابام میگه دیگه مرد شدی...

دارم خیلی چیزا رو میفهمم...

آدما رو میشناسم...

بچه ها آرزو میکنن بزرگ شن...

و بزرگا آرزوی دوران کودکیشونو دارن...

مهم نیست تو چه مرحله ای از زندگیمون هستیم...

باید قبول کنیم ذات ما انسانها اینجوریه...

که همیشه به بهونه داریم...

واسه ناشکری کردن...

اما تا وقتی خدا رو حس میکنیم...

برای از دوباره نو شدن وقت هست...

هنوزم کلی فرصت داریم تا کنار سن و قدّ و هیکلمون...

دل و عشق و محبتمونو هم بزرگ کنیم...

زندگی با همه ی طولانی بودنش...

تو چشم به هم زدنی میگذره...

گاهی لازمه برای ایستادن...

کمی خم شیم.............................................!!!!!
 

sara77

New member
انـصـــآفــــ نـیـستــــــ

کــه دُنـیــآ آنـقـَـدر کـوچَـکـــــ بـآشـَــد

کــه آدَمـ هــآی تـکـرآری رآ روزی صـَـد بــآر
بــِبـیـنــی



و آنـقـَـدر بـُزرگــــــ بــآشَــد



کــه نـَتـَـوآنـی آن کَـسـی رآ کـه دلـَتـــــ مـیـخواهــَـد،

حـَـتــی یـِکــــ بــآر بـبــیـنــــی...!!
 

sara77

New member
ــور باش بانــو !

نگــاه کــه می کنــی ؛ می گوینــد : نــخ داد ...

عبــوس بــاش بانــو !

لبخنــد کــه میزنــی ؛ می گوینــد : پــا داد ...

لــال بــاش بانــو !

حــرف کــه می زنــی ؛ می گوینــد : جلــوه فروخــت ...

زندگــی بــرای تــو راحــت نیســت !

امــا ...
تــو صبــور بــاش بانــو .................................!!!!
 

sepid71

New member
برای دلم گاهی مادری مهربان می شوم
دست نوازش بر سرش می کشم و می گویم :غصه نخور عزیزکم می گذرد...
برای دلم گاهی پدر می شوم
خشمگین می گویم :بس کن دیگر بزرگ شدی...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zErOOn3

yasmina

New member
در نقاشی هایم ,تنهاییم را پنهان میکنم در دلم ,دلتنگیم را
در سکوتم ,حرف های نگفته ام رآ
در لبخندم,غصه هایم را...دل من
چه خردسال است..
ساده می نگرد ساده می خندد
ساده می پوشد
دل من.

از تباردیوارهای کاهگلی است

ساده می شکند ساده می میرد
 

yasmina

New member
تـمام و ناتـمام من با تـو تـمام میشود یا رب



خداوندا ...

گره های ناگوار، با تو باز می شوند؛
شدت سختی ها، با تو می شکند؛
آنان که دنبال رهایی می گردند،
به تو التماس می کنند.

از قدرتت، سختی های زندگی،
حساب می برند؛
به لطفت،
علت ها و اسباب،
فراهم می شوند؛
با توانایی ات،
سرنوشت، جاری می شود؛
و با اراده ات،
وسایل آماده می شوند.

وقتی که می خواهی،
بی آن که چیزی بگویی،
اسباب، فرمان می برند؛
و وقتی نمی خواهی،
بی آن که چیزی بگویی،
اسباب، از کار می ایستند.

وقت دشواری ها،
آن که صدایش می کنند،
تویی
و وقت گرفتاری ها، آن که دنبال پناهش می گردند،
تویی.

برای من اتفاقی افتاده
که زیر سنگینی اش شکسته ام؛
گرفتاری ای آمده که تحملش را ندارم.
آن چه تو فرستاده ای، کس دیگری برنمی گرداند.
آن چه تو آورده ای، کس دیگری نمی برد.
دری را که تو بسته ای، کس دیگری باز نمی کند
و دری را که باز کرده ای، کسی نمی بندد.

پس خودت درِ رهایی را به رویم باز کن.
به توانایی ات،
این هیبت غم را در من بشکن
و کاری کن به همین سختی،
به همین رنجی که دارم
از آن به تو شکایت می کنم، زیبا نگاه کنم
 

yasmina

New member
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود، اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد


- - - Updated - - -

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود، اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
 

mw.ashel

New member
می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی..
آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند
تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!

حسین پناهی

 

ROJO

New member

از يـه جـايـي بـه بـعـد
نـه ايـن کـه فـايـده نـداشـتـه بـاشـه
نـه
ولی دیـگــه ارزشش رو نداره
:smiliess (4):
 

Asoo

New member
دلتنگــــی پـیــچـیـــــــــده نـیـســتــــــــ . . . !

یــــکـــــــ دل . . . !
یــکـــــــ آســـــمـــــان . . . !
یــکـــ بــــــغـــــض . . . !
و آرزو هـای تـــرکـــــــ خـــــــورده . . . !

بــه هـمــیـــن ســـــــادگـــــــی
 

Asoo

New member
بــــــراي دوبــــاره آمـــدنـــش دعـــا نکـــن ،...

شـــايـــد وقتـــي آمـــد ؛

هـــمـــانـــي نبـــاشـــد کـــه رفـــته بـــود......!!!!
 

Asoo

New member
رعد و برق، هارت و پورت است!

چیزی در دل ابر نیست;

جز اشک،

جز باران...
 

Asoo

New member
**صــــدای پای تــــــــــو**

برای رویش یک لحظه یادت، در خاطرم

ناشناسی گفت:

آهنگ آمدن کردی

گمان کردم صدای پای توست، در باران

گل لبخند بر لبم روئید ولی

افسوس باران تمام شد و

صدای قدم های تو را نیز

با خودش برد

ناگهان باغ باورم پاییز شد

و حجم کوچه، غمگین

باد سردی آهسته از پنجره آمد

بوی غربت را به دستانم سپرد

و گفت:

او در یاد تو خاطره ای بیش نبود
 

Asoo

New member
دلتنگی یعنی،
فاصله ای که با هیچ بهانه ای پر نمی شه
دلتنگی یعنی،
عکسایی که نگاه کردن به اونا،رویاهات رو خیس می کنه
دلتنگی یعنی،
بغضی که باهاش کلنجار میری تا یهو نشکنه
دلتنگی یعنی،
اس ام اس هایی که فرستاده نمی شه،نوشته هایی که ثبت موقت می شه
دلتنگی یعنی،
لحظه هایی که با خودت زمزمه می کنی

" حتی دیگه اومدنت،بهم کمک نمی کنه "
دلتنگی یعنی،

امروز
 

Asoo

New member


همیشه میگن سر بی گناه تا پای دار میره اما بالای دار نمیره

ولی تا حالا کسی به این فکر نکرده که

رفتن تا پای دار برای بی گناه از صد بار مرگ بدتره ؟؟؟
 

ROJO

New member
طناب را به گردنم انداختند . گفتند : آخرین آرزویت ؟
گفتم : دیدن عشقم !
گفتند : خسته است ، تا صبح برایت طناب بافته...
 

Asoo

New member


سر میخورد این خودکار
و بی حال می شود
روی این خط های نا مرئی
دیروز ...
نه امروز ...
نه شاید هم فردا ...
گرمای بودنت پشتم را خالی کرد
جایش را داد به سرما
" دیگر هیچ فرقی نمی کند "
پلکهایم
چکه !
چکه !
جواب نبودت را داد .
حالا.......
خالی شده این خودکار
از جوهر وجود تو
.. وقتی ..
تک به تک خط ها را سیاه پوشت کرد
 

Asoo

New member
خاطرات خیلی عجیبن
گاهی اوقات می خندیم
به روزایی که گریه می کردیم
گاهی گریه می کنیم به
یاد روز هایی که می خندیدیم…


 

mw.ashel

New member
به روزها دل مبند….!

روزها به فصل که میرسند، رنگ عوض میکنند….!

با شب بمان….!

گرچه تاریک است ولی همیشه یکرنگ است….!
 

!SeCreT!

New member
به سلامتی لبخندی که کمکت میکنه برای همه توضیح ندی حال داغونتو....
 
بالا