روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست...کاندر طلب طعمه پروبال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت...امروز همه روی جهان زیر پر ماست
بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز...میبینم اگر ذره ای اندر تک دریاست
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد...جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید...بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخواست
ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی...تیری ز قضای بد بگشاد براو راست
بر بال عقاب امد آن تیر جگر دوز...وز ابر مر اورا به سوی خاک فروکاست
بر خاک بیوفتاد و بغلتید چو ماهی...وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست
گفتا تو که از چوبی و ز آهن...این تیزی و تندی و پریدن ز کجا خواست
چون نیک نظر کرد پر خویش بر او دید...گفتا ز که نالیم که از ماست که برماست
خیلی حیفم اومد که شعر کاملشو نزارم
از ناصر خسرو