شب اول محرم مربوط به مسلم بن عقیل است...
مسلم بن عقیل نوه ابوطالب از قبیله بنی هاشم بود.
مسلم بن عقيل پس از ورود به دوران جوانى با رقيه و به قولى ام كثوم ، دختر على بن ابطالب، پيوند زناشويى بست. ابن قتيبة ثمرۀ اين ازدواج را دو پسر به نامهاى عبدالله و على دانسته است.
همچنین مسلم در زمان خلافت عمویش علی از جانب وی متصدی منصبهای نظامی در لشکر اسلام بود.
در دوران حسن بن علی مسلم در خدمت او بود. سپس در زمان حسین بن علی وی به عنوان نماینده و برای بررسی اوضاع و گرفتن بیعت از مردم کوفه، عازم این شهر شد و توانست از ۱۸ هزار نفر بیعت بگیرد .
ابن زیاد سران شهر را گرد آورد و آنان را با تهدید و تطمیع مطیع خویش ساخت. با ایجاد جو رعب و وحشت و دستگیریها، بیم و هراس بر مردم سایه افکند و از دور مسلم پراکنده شدند. مسلم بن عقیل در کوفه تنها ماند به گونهای که از هجده هزار نفر که با او پیمان بستند به هنگام مغرب تنها سی نفر باقی مانند و شب هنگام حتی یک نفر هم باقی نماند.
مسلم شب به خانه طوعه رفت و پس از آنکه جایگاه او برای ابن زیاد معلوم شد نیروهایی فرستاد، مسلم از خانه بیرون آمد و در کوچهها و میدان شهر یک تنه با سربازان ابن زیاد جنگید تا آنکه گرفتار شد. او را به قصرابن زیاد بردند. مسلم در آنجا سه وصیت کرد که مسلما به وصیت سوم عمل نشد. اول هفتصد درهم بدهکارم آنچه داردم بفروشید و وام را بپردازید. دوم جسدم را در گوشهای به خاک سپارید و سوم به حسین بن علی خبر دهید که به کوفه نیاید. پس از گفتگوهای تندی که رد و بدل شد، به دستور ابن زیاد، او را بالای قصر برده، سر از بدنش جدا کردند و پیکرش را به زیر افکندند .
صحنه شهادت اولین شهید در راه کربلا :
بكير، با دلي آكنده از كينه، مسلم(عليه السلام) را بالاي بام قصر برد. مردم، پايين دارالاماره جمع شده بودند و بالا را مي نگريستند. بكير، ابتدا مسلم(عليه السلام)، را به مردم نشان داد.
مسلم(عليه السلام)، پيوسته ذكر خدا مي گفت و استغفار مي كرد و مي گفت: بار پرورگارا ! خود ميان ما و مردمي كه فريبمان دادند و به ما نيرنگ زدند و دست از ياري ما كشيدند داوري كن.
بكير او را گردن زد و ابتدا سر و سپس بدنش را به پايين دارالاماره در ميان تجمع مردم انداخت و كبوتر جانش از قفس خسته تن تا بر دوست به پرواز در آمد.
بكير در حالي كه خون از شمشيرش مي چكيد، نزد عبيدالله آمد. امير از او پرسيد: «مسلم(عليه السلام) در واپسين لحظه چيزي نگفت ؟» بكير پاسخ داد:
هنگامي كه او را بالا مي بردم، ذكر خدا مي گفت. وقتي خواستم گردنش را بزنم، به او گفتم: نزديك تر بيا! سپاس خدا را كه مرا به گرفتن انتقام خود از تو موفق نمود. سپس شمشيرم را بالا بردم و ضربه محكمي به او زدم. شمشير من به كتفش خورد، ولي چندان كاري نشد. او بر زمين افتاد. دوباره او را بلند كردم تا ضربه ديگري به او بزنم كه به من گفت: اي بيچاره ! من به تو يك ضربه زده بودم كه تو آن را به من وارد ساختي و براي قصاص انتقام خود را ستاندي [آيا چيز ديگري هم هست كه مي خواهي به خاطر آن ضربه اي ديگر به من بزني ؟]، اما من توجه نكردم و گردنش را زدم.