زنگ تفریح فارغ التحصیلان پرستاری

vida68

New member
سه چیز را با احتیاط بردار:

قدم،قلم، قسم!

سه چیز را پاک نگه دار:

جسم،لباس،خیال

از سه چیزکار بگیر:

عقل،همت، صبر!

از سه چیز خود را دورنگهدار:

افسوس، فریاد، نفرین!

سه چیز را آلوده نکن:

قلب، زبان، چشم!

اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن:

خدا، مرگ و دوست.
 

vida68

New member
خسته ام پینیکیو

اینجا آدمها دروغهای شاخدار می گویند

بعد دماغ خود را جراحی پلاستیک میکنند!!!
 

eli m

New member
امروز عکس تنهاییم را قاب گرفتم
عکسی در ابعاد سه در بی نهایت…!
 

nazgol

New member
منم به شوخی گفتم!!!!! حالا شما بگو من چی گفتم؟؟؟؟؟؟
چی رو به شوخی گفتید؟؟؟؟ اگه منظورتون اون حرفیه که به من زدید باید بگم هر شوخی ای قشنگ نیست. من نمیگم چون نمیخوام اسم بعضی دوستانمون رو ببرم عین شما که اسم بردید
 

kasraa

New member
چی رو به شوخی گفتید؟؟؟؟ اگه منظورتون اون حرفیه که به من زدید باید بگم هر شوخی ای قشنگ نیست. من نمیگم چون نمیخوام اسم بعضی دوستانمون رو ببرم عین شما که اسم بردید

نبینم تو این تاپیک دعوا کنین هااااااا:p7977cujr38iyymsu8:

اینجا حکم ایستگاه پرستاری رو داره دعوا می خواین بکنبن برین اتاق رست ( پ خ بدین )
 

vida68

New member
وقتی باختم، “مسیر” را یافتم؛

در بزرگراه زندگی همواره راهت، “راحت” نخواهد بود.

هر چاله ای، “چاره ای” به تو می آموزد.

دوباره فکر کن، فرصت ها “دو بار” تکرار نمی شوند.

پس به خاطر داشته باش برای جلوگیری از پس رفت،“باید رفت”!!
 

eli m

New member
نبینم تو این تاپیک دعوا کنین هااااااا:p7977cujr38iyymsu8:

اینجا حکم ایستگاه پرستاری رو داره دعوا می خواین بکنبن برین اتاق رست ( پ خ بدین )

آفرین داداش کسری..الان حکم هدنرس داره...شما کدوم بخشی که اینقدر پر خطره///
 

vida68

New member
نبینم تو این تاپیک دعوا کنین هااااااا:p7977cujr38iyymsu8:

اینجا حکم ایستگاه پرستاری رو داره دعوا می خواین بکنبن برین اتاق رست ( پ خ بدین )

چشم. این ما به نازگل خانم عادت کردیم... منتظرم حرفاشونو پیام خصوصی بزنند. هرچند من مطمئنم تو انجمن دنبال شخص خاصی نبودم!!!
 

hosein68

New member
دنیای قشنگی نیست
آذم ها مثل رود خانه های جاریند.زلال که باشی سنگهابت را میبینند و برمیدارند و نشانه میروند.......................!
درست به سمت خودت
 

nazgol

New member
ووووووووووووو

چه بخشی هستین شما . من هفته ای میانگین 2 تا پرونده اکسپایری دارم یعنی فقط مال منه

اورژانس..تازه وقتی اون آقا هم مرد قلبش مشکل داشت و به تخصص بیمارستان ما ربطی نداشت
 

vida68

New member
تاریک بود


فضای خالی ذهنت


من رنگها را زاییدم با درد


من چراغ ها را روشن کردم با عشق


تو بیدار شدی از خواب...


ساعت چند است ؟؟؟
 

vida68

New member
آتش دوزخ باشد !


شراب باشد


تو کنار من باشی‌


و شیطانی که گولمان بزند .....


شب که شد


از بام جهنم خودمان


بهشت دیگران را می‌‌بینیم...
 

vida68

New member
خدایا ..


دلم ، روحم ، جانم ، دست اوست ..


در این آشفته بازار ، زندگی ام نزد اوست ..


تویی و من ..


هوایم را داشته باش ..
 

z moradian

New member
خانواده, زندگی, عمومی, واقعی » خاطره ای از استاد شفیعی کدکنی
خاطره ای از استاد شفیعی کدکنی
8 November 2011Goto commentsLeave a comment

خاطره ای از استاد شفیعی کدکنی
چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا” رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری “صدرا”.
بالاخره رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
“من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل “ماش پلو” که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم…
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم…استاد حالا خودش هم گریه می کند…
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما …
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی “عمو” و “دایی” نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر .
بعد از آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
“باز کن می فهمی”
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
“از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.”
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای ، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم…
“چه شرطی؟”
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: “به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟”
 

vida68

New member
چه بسیارند انسان هایی که

بالای خط فقر هستند

و زیر خط فهم
 

nazgol

New member
نبینم تو این تاپیک دعوا کنین هااااااا:p7977cujr38iyymsu8:

اینجا حکم ایستگاه پرستاری رو داره دعوا می خواین بکنبن برین اتاق رست ( پ خ بدین )

من اصلا اهل دعوا نیستم..اما ویدا جان خیلی توی این مدت با بعضی حرفاش کمال لطفشونو به ما نشون داده.. خیلی جاها خدایی سکوت کردم به احترام انجمن و میتونستم مثل ایشون تیکه بندازم اما نکردم. اما دیگه جاهایی نباید سکوت کرد وقتی طرف توجیه نیست. من همیشه سعی کردم از در دوستی باهاشون وارد شم اما انگار نمیشه..مم بعد هم باهاشون کاری ندارم..
 

vida68

New member
حوالی رویاهایم که قدم می زنم !



میبینم خیابان را با بوی باران دوست دارم .



خودم را با بوی تو ...!
 
بالا