دلم نگرفته.. ولی اصرار دارم که بهش یادآوری کنم و مدام توی سرش بزنم که باید یک طوریش باشد.. انگار عادتم شده همه کم و کاستی هایم را به دلم نسبت بدهم و آن بنده ی خدا را پای میز محاکمه بکشم.. نمیدانم اگر دل زبان داشت چه کار می کرد. احتمالا از دست من و ندانم کاری ها و سر به هوایی هایم به کوه و بیابان پناهنده می شد. ولی میدانی چیست؟ این دل که گاهی مثل گربه های ملوس, ساکت و آرام کز می کند یک گوشه و با آن چشم های ورقلمبیده اش زل میزند به چشم های غضبناکم, خیلی هم نباید بی تقصیر باشد. خودم مچش را چند بار گرفته ام.. همان وقت هایی که هوس شیطنت به سرش میزند و هی توی گوشم می خواند که فلان کار اینقدر کیف میدهد و بهمان کار آنقدر هیجان دارد و از این حرف ها.. بعد من هم دنبالش راه می افتم و می روم پی فلان کار و بهمان کار و آنقدر غرق لذت می شوم که همه چیز یادم می رود و بعد یکهو با یک تخته سنگ گنده که درست می خورد وسط ملاجم به خودم می آیم و می فهمم کج رفته ام و آنقدر از جاده ی اصلی دور شده ام که حتی رد قدم های دلم هم پیدا نیست.. اینجور وقت هاست که از خواب خرگوشی ام بیدار می شوم و چون هیچ وقت خدا هم مقصر نیستم پی باعث و بانی ش می گردم و چه کسی خرابکارتر و مقصرتر از دل! بعد دعوایش می کنم و می گذارمش گوشه اتاق و در را به رویش می بندم تا کمی تنهایی بکشد و ادب شود.. بعد همه چیز یادم می رود.. زمان فراموشم می شود و وقتی به خودم می آیم که میبینم زندگیم یکنواخت شده.. اصلا میدانی چیست؟ با دل نباید قهر کرد.. دل ها هیچ وقت نمی گیرند.. فقط گاهی ساکت و آرام گوشه اتاق کز می کنند و تو باید غرورت را بشکنی و بروی منتش را بکشی .. برایشان خوراکی و قاقا لی لی بخری و ببریشان پارک. آن وقت خودشان بهت لبخند میزنند و آشتی می شوند.