دفتر شعر

yara

New member
فقط خدا



... !

شعرم به زخمهای تو مرهم نمیشود

حتی غزل ترین غزلم هم نمیشود



از بس غزل غزل به دلت نامه داده ام

یک ذره نفرتت به غزل کم نمیشود



پیش تو ماهتاب برای درخششش

از پشت ابر شرم مصمم نمیشود



گنجایش حضور تو در صحن چشمهام

در باور تغزل طبعم نمیشود



حوا ! خیال نیست مرا بیخیال شو

هرخاک آب خورده که آدم نمی شود
 

imanmirr

New member
"شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد"
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد

نام تو بر دفتر جانم نوشتم ای دریغ
برگ برگ و سطر سطر دفترم را باد برد

یاد تو بنشسته در هر لحظه ی روز و شبم
رفتی و از خاطرِتو,خاطرم را باد برد

چون ستاره می درخشیدی میان دیده ام
چشم بر من کور کردی اخترم را باد برد

گاهگاهی حال من بهتر ز احوال تو بود
باد غم ناگه وزید وبهترم را باد برد

من عقاب عشق بودم چشم در چشمانِ ماه
از جفا تیری زدی بال و پرم را باد برد

دلبری از ره رسید و خانه در ویرانه کرد
جنسش از جنس ریا بود دلبرم را باد برد

شد نصیب بخت "ایمان" حسرت گل در بهار
من شدم برگ خزان گل در برم را باد برد

(ایـمــــــــــان میــــــــــــــر)
 

imanmirr

New member
این غزل را تقدیم میکنم به تمام دوستان عزیز...
در روزگاری که قلبها رو به سنگ شدن میروند برایتان دلی سرشار از احساس آرزو دارم...


آواز غم سر میدهم,او با دلم بیگانه شد
کاخی به نام آرزو,در حسرتش ویرانه شد

او شمع جان من شده,ورد زبان من شده
جان در طواف کعبه اش,پربسته چون پروانه شد

مسکین شدم در کوی او, آشفته ام چون موی او
در کنج دیوار دلم ,غم آمد و همخانه شد

هر شب به راه میکده, سر می نهم ماتم زده
با دیگران می نوشد و, خون در دلم پیمانه شد

او مظهر جورو جفا , فارغ ز مهر است و وفا
هر قطره ی اشکم به رخ , چون گوهر در دانه شد

دل در رهش چون خون شده , دیوانه چون مجنون شده
خوناب دل سر میکشم , شادی به دل افسانه شد

شد راهمان از هم جدا , دل داده ام دست خدا
هر کس که دل بندد بر او,جانش به سر جانانه شد

او خالق بی منت است , در داده هایش رحمت است
نا داده اش حکمت بود, هستی بر او شکرانه شد

یک شب نشستم تا سحر, بر سجده با چشمان تر
ناگفته ها گفتم به او , دل عاقل و فرزانه شد

گر جان به تیرش شد نشان, جان را دهم بر دلستان
"ایمان" به راهش میدهم , جان در رهش دیوانه شد



(ایمـــان میـــر)
 

imanmirr

New member
یک شب پیِ آرام جان,راهی شدم تا آسمان
دل از زمین برکندم و دادم به دست دلستان

گشتم ز بند تن رها,اسرار دل شد بر ملا
دیدم میان آسمان,دیوانه ای را مبتلا

دیوانه در آیینه بود,مرهم به درد سینه بود
هم صحبت دیرینه بود,از هر کسی بی کینه بود

اوهم چو من دل خسته بود,چون مرغکی پر بسته بود
درد سکوت از گفته ها,در سینه اش بنشسته بود

آواز جانم شد خموش,ازکف برفته عقل و هوش
خون دلم در دیگ غم,از روزگار آمد به جوش

از مردمان این زمان,ناگفته ها گفتم نهان
از سفره های حاکمان,تا حسرت یک لقمه نان

از حکم حاجیهای خام با ظاهری در کسب نام
تا هرزه ای در کسب نان هر لحظه می افتد به دام

از نشئگی با دود و دم با حالتی پر سوز و غم
آید خماری بر تنم بیداد از این ظلم و ستم

مهر و محبت مرده شد,مال یتیمان خورده شد
شادی به یغما رفته است گل در زمین پژمرده شد

چون میوه ی بازار نما ظاهر شده معیار ما
آنکس که فتوا میدهد آیا به خود بیند روا؟

در کوچه های زندگی حکم دلم شد بندگی
درد دلم کردم نهان,بیداد از این دل خستگی

"ایمان" خموش و بیصدا حرف دل خود گو به ما
لطف خدای مهربان باشد به هر دردی دوا

"ایمـــان میـــر"

 

navik

New member
زندگی زیباست
این سخن را من
از برگهای زرد پاییز شنیدم
باور کردم و بیشتر از آن ایمان آوردم
خدای برگها و خدای من یکیست
شاید روزی برگی زرد که ارزش زندگی را درک کند
من باشم
هنوز هم که هنوز است زندگی زیباست
باید برگ بود دید .
navik
 

zohreh22

New member
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی

**



من در پی رد تو کجا و تو کجایی
دنبال تو دستم نرسیده است به جایی

ای « بوده » که مثل تو نبوده است، نگو هست
ای « رفته » که در قلب منی گرچه نیایی...

این عشق زمینی است که آغاز صعود است
پایبند « هوس » نیستم ای عشق « هوایی »

قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!

ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر
وقت است دل آهنی ام را بربایی

گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی

یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی...


مهدی فرجی
 

zohreh22

New member
به پای خودمان...





خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

انتخابی است که کردیم برای خودمان

این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند

غم نداریم ، بزرگ است خدای خودمان

بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند

خودمان آینه هستیم برای خودمان

ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم

دو مسافر یله در آب و هوای خودمان

احتیاجی به در و دشت نداریم اگر

رو به هم باز شود پنجره های خودمان

من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم

دیگران را نگذاریم به جای خودمان

دیگران هر چه که گفتند بگویند ، بیا

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان





مهدی فرجی
 

qom

New member
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ، ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس ... هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه "خداوند" نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

"فاضل نظری"
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: کینز

کینز

New member
نشود فاش كسي آنچه ميان من و تو ست

تا اشارات نظر نامه‌رسان من و توست

گوش كن با لب خاموش سخن مي‌گويم

پاسخم گو به نگاهي كه زبان من و توست

روزگاري شد و كس مرد ره عشق نديد

حاليا چشم جهاني نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما كس نرسيد

همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه

اي بسا باغ و بهاران كه خزان من و توست

اين همه قصة فردوس و تمناي بهشت

گفت‌و‌گوئي و خيالي ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به ديباچة عقل

هر كجا نامة عشق است، نشان من و توست

سايه ز آتشكدة ماست فروغ مه و مهر

وه ازين آتش روشن كه به جان من و توست


هوشنگ ابتهاج
 

navik

New member
خاطره روز عید
با خود کلانجار میرفتم برای عید قربان
جمله زیبایی جهت پیامک بنویسم وبرای دوستانم بفرستم
هر چه فکر کردم به جایی نرسید
در نهایت نوشتم
تبریک میگویم
"هر بهانه ای را که لبخند به لبانت بنشاند"
باز خوردهای خیلی متفاوتی برایم رسید
از گلایه تا تحسین
ولی زیباترین آن این بود که این جمله را برای خودم فرستاده بودند
حتی بی آنکه اسم خودم رو از پایین پیامک پاک کنند
و باید بدانیم
هر بهانه ای که لبخند بر لبانمان جاری کند
کم بهانه ای نیست
navik
 

navik

New member
"خرید مطمئن"

گفتم کفشی میخواهم که با کت شلوار کهنه مشکی
و حتی با کتی که تازه خردیم و قهوه ایست تناسب داشته باشد
و با آن راحت بتوانم قدم بزنم راحت باشد و زیبا
بتوانم بی انکه نگران باشم کسی پایش را روی آن بگذارد و کثیفش کند راه بروم
میخواهم بسیار با وقار و صمیمی باشد
قیمتش مناسب باشد
میخواهم دوستم باشد
با من باشد حتی وقتی پایم پیچ میخورد از پایم فرار نکند
تا سوراخ جورابم را کسی نبیند
در تمام لحظات فروشنده با دقت به حرفهایم گوش میداد
در نهایت آرامش گفت
همین کفشهایتان که به پا دارید همه این مشخصات را دارند
بی درنگ گفتم بلی
گفت این دوستت را از دست نده
هم او ناراحت میشود
هم خودت الاخون والاخون میشی
منم واقعا دیدم حرف حساب جواب ندارد
قبول کردم .
navik
 

imanmirr

New member
نشود فاش كسي آنچه ميان من و تو ست

تا اشارات نظر نامه‌رسان من و توست

گوش كن با لب خاموش سخن مي‌گويم

پاسخم گو به نگاهي كه زبان من و توست

روزگاري شد و كس مرد ره عشق نديد

حاليا چشم جهاني نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما كس نرسيد

همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه

اي بسا باغ و بهاران كه خزان من و توست

اين همه قصة فردوس و تمناي بهشت

گفت‌و‌گوئي و خيالي ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به ديباچة عقل

هر كجا نامة عشق است، نشان من و توست

سايه ز آتشكدة ماست فروغ مه و مهر

وه ازين آتش روشن كه به جان من و توست


هوشنگ ابتهاج

ناله ها را تو شنیدی ز دو چشم خون فشانم
تا به کی اشاره ها، نامه رسان من و توست...
 

imanmirr

New member
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی

**



من در پی رد تو کجا و تو کجایی
دنبال تو دستم نرسیده است به جایی

ای « بوده » که مثل تو نبوده است، نگو هست
ای « رفته » که در قلب منی گرچه نیایی...

این عشق زمینی است که آغاز صعود است
پایبند « هوس » نیستم ای عشق « هوایی »

قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!

ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر
وقت است دل آهنی ام را بربایی

گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی

یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی...


مهدی فرجی

من رهرو راه تو شدم حیف ندانی
عمری که هدر رفت از این بارِ جدایی...
 

navik

New member
بحران وقتی اتفاق میافتد که
همه میفهمند و تو نمیفهمی
و فاجعه وقتی است
که تو میفهمی و دیکران نمیفهمند
آبان 93
navik
 

کینز

New member

چه دل فریب و خوشایند آفریده شدی/
پر از تبسّم و لبخند آفریده شدی/

تبسّم تو ملیح است و صحبتت شیرین/
گمانم از نمک و قند آفریده شدی/

برای این که بیایی دل مرا ببری/
نه سرسری، که هدفمند آفریده شدی/

نه بوی آب مرا مست کرده بود نه خاک/
تو با کدام فرایند آفریده شدی؟/

به دست قابل بت ساز های چینی؟، نه/
فقط به دست خداوند آفریده شدی

خلیل جوادی
 

zohreh22

New member
شکسته اند
باید کمک کنی، کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند، پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ ِ حرف ِ مُفت، سرم را شکسته اند



مهدی فرجی
 

zohreh22

New member
من خواستم که خواب و خیال خودم شوی
من خواستم که خواب و خیال خودم شوی

رویا شوی امید محال خودم شوی

لرزید دستهایم و سرگیجه ام گرفت

آوردمت دلیل زوال خودم شوی

یا در دلم شناور یا بر تنم روان

ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی

هر روز بیشتر به تو نزدیک می شوم

چیزی نمانده است که مال خودم شوی

حالا تو چشمهای منی ابر شو ببار

تا قطره قطره گریه به حال خودم شوی

عاشق نمی شوی سر این شرط بسته ام

نه ... حاضرم ببازم و مال خودم شوی



مهدی فرجی
 

zohreh22

New member
شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد

خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد

آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام

لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد

من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند

نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد

از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد

با همین نیمه همین معمولی ساده بساز

دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد


حامد عسگری
 

zohreh22

New member
حسین منزوی :


همواره عشق، بی خبر از راه می رسد

چونان مسافری که به ناگاه می رسد

وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش

چون وقت آب و جاروی این راه می رسد

اینت زهی شکوه که نزدت کلام من

با موکب نسیم سحرگاه می رسد

با دیگران نمی نهدت دل به دامانت

چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم

تا آهوی تو، کی به کمین گاه می رسد!

هنگام وصل ماست، به باغ بزرگ شب

وقتی که سیب نقره یی ماه، می رسد

شاعر! دلت به راه بیاویز و از غزل

طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد
 
بالا