دفتر شعر

bahramian0935

New member
حاجب اگر محاسبه ى حشر با على است
من ضامنم كه هر چه بخواهى گناه كن!
شب مولا را در خواب مى بيند كه مى گويد مى خواهى شعرت را درست كنم؟؟
حاجب مى گويد جانم به فدايتان... شعر مال شماست...
حضرت مى فرمايد:
حاجب يقين محاسبه ى حشر با على است
شرم از رخ على كن و كمتر گناه كن...
 

bahramian0935

New member
رسوا شدن به راه تو عین سعادت است
سینه زنی نهایت و اوج عبادت است
اجداد من همه سگ کوی تو بوده اند
در شهر ما غلامی کوی تو سنّت است
دیوانگان برای خدا ناز می کنند
دیوانه ام که قسمت من سنگ تهمت است
 

bahramian0935

New member
......

در زندگي روزانه خود هم در مورد عشق به خالق چيز زيادتري از اجراي احكام نياموخته ايم . به همين دليل هم ، كور و كر مانده ايم و عملاً از اصول وجودي هستي چيزي نشنيده ايم .
اسرار وجود خام و ناپخته بماند
و آن گوهر بس شريف ناسُفته بماند
هر كس به دليل عقل چيزي گفته
آن نكته كه اصل بود ناگفته بماند
 

bahramian0935

New member
آیا بهار می تواند دور باشد؟
ای باد وحشی مغرب، بدان سان که تمامی جنگل را
چون چنگ در دست گرفته ای و می نوازی،
وجود مرا نیز چنگِ خود کن، مرا نیز به اهتزاز آور.
آشوب آهنگهای نیرومند تو با عبور از جنگل وجود من،
نغمات و ناله های ژرف خزانی خواهد آفرید ...
از لبان من شیپوری بنواز و به صفیر آن زمین خفته و زمینیان بی خبر را
از پیام رسالت من آگاه کن
وقتی خزان و زمستان می رسد
آیا بهار می تواند دور باشد؟
شِلی
برگرفته از کتاب «سیصدوشصت و پنج روز در صحبت قرآن»
 

bahramian0935

New member
......

هر روشنی طلیعه مادر است
هر بوی گل نمونه گلزار مادر است
آنجا که قدسیان وفا سجده می‌کنند
آن سجده‌گاه قلب وفادار مادر است
 

bahramian0935

New member
......

ما حاصل عمری به دمی بفروشیم
صد خرمن شادی به غمی بفروشیم
در یک دم اگر هزار جان دست دهد
در حال به خاک قدمی بفروشیم
‫#‏رباعی‬
‫#‏سعدی‬
مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی شاعر و نویسندهٔ بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. تخلص او "سعدی" است که از نام اتابک مظفرالدین سعد پسر ابوبکر پسر سعد پسر زنگی گرفته شده است. وی احتمالاً بین سالهای ۶۰۰ تا ۶۱۵ هجری قمری زاده شده است. در جوانی به مدرسهٔ نظامیهٔ بغداد رفت و به تحصیل ادب و تفسیر و فقه و کلام و حکمت پرداخت. سپس به شام و مراکش و حبشه و حجاز سفر کرد و پس از بازگشت به شیراز، به تألیف شاهکارهای خود دست یازید. وی در سال ۶۵۵ سعدی‌نامه یا بوستان را به نظم درآورد و در سال بعد (۶۵۶) گلستان را تألیف کرد. علاوه بر اینها قصاید، غزلیات، قطعات، ترجیع بند، رباعیات و مقالات و قصاید عربی نیز دارد که همه را در کلیات وی جمع کرده‌اند. وی بین سالهای ۶۹۰ تا ۶۹۴ هجری در شیراز درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد.
 

bahramian0935

New member
عقل گفتا بنوش تشنه لبي
عشق گفتا مگر تو بي ادبي
عقل گفتا كه دل به تاب و تب است
عشق گفتا حسين تشنه لب است
 

bahramian0935

New member
حكايتي از مولانا
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد
و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است!
پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
نتيجه گيري مولانا از بيان اين حكايت:‌
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
 

bahramian0935

New member
خانه های قدیمی را دوست دارم
چایی همیشه دم است
روی سماور
توی قوری
در خانه همیشه باز است
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواهد
غذاها ساده و خانگی است
بویش نیازی به هود ندارد
عطرش تا هفت خانه می رود
کسی نان خشکه ندارد
نان برکت سفره است
مهمان ناخوانده آب خورشت را زیاد می کند
دلخوری ها مشاوره نمی خواهد
دوستی ها حساب و کتاب ندارد
سلام ها اینقدر معنا ندارد
سلام گرگی وجود ندارد
افسردگی بیماری نایابی است ...
خانه های قدیمی را دوست دارم....
 

bahramian0935

New member
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه ای نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
 

bahramian0935

New member
ندر این گوشه ی خاموش ِ فراموش شده
کز دم ِ سردش، هر شمعی خاموش شده
یاد ِ رنگینی در خاطر ِ من
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل ِ من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد ...
 

bahramian0935

New member
......

که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
نباشد این چنین شهری، ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
خداوندا به احسانت، به حق نور تابانت
مگیر آشفته می گویم که دل بی تو پریشانست
تو مستان را نمی گیری، پریشان را نمی گیری
خنک آن را که می گیری که جانم مست ایشان است
سخن در پوست می گویم که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه می گنجد نه آن را گفتن امکانست
خمش کن همچو عالم باش، خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست، چرا افتان و خیزانست؟
دیوان کبیر شمس ـ ابیات گزیده از غزل بلند شماره 325

- - - Updated - - -

بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم
غرض‌ها تیره دارد دوستی را
غرض‌ها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
مولانا-دیوان شمس-غزل شماره1535

- - - Updated - - -

ﺯﻧﺪﮔـــﯽ ﺯﯾﺒـﺎﺳـــﺖ ﭼﺸﻤـﯽ ﺑـﺎﺯ ﮐﻦﮔﺮﺩﺷـــﯽ ﺩﺭ ﮐﻮﭼــﻪ ﺑﺎﻍ ﺭﺍﺯ ﮐﻦﻫﺮ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻧﻘﺶ ﺑﺴﺖﻋﯿﻨﮏ ﺑﺪ ﺑﯿﻨﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﮑﺴـﺖﻋﻠـﺖ ﻋـﺎﺷــــﻖ ﺯ ﻋـﻠﺘــﻬﺎ ﺟــﺪﺍﺳـــﺖﻋﺸﻖ ﺍﺳﻄﺮﻻﺏ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖﻣﻦ ﻣـﯿـــﺎﻥ ﺟﺴـــﻤﻬﺎ ﺟــﺎﻥ ﺩﯾـــﺪﻩ ﺍﻡﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺍﻓﮑﻨـــﺪﻩ ﺩﺭﻣـﺎﻥ ﺩﯾـــﺪﻩ ﺍﻡﺩﯾــــﺪﻩ ﺍﻡ ﺑــﺮ ﺷـــﺎﺧﻪ ﺍﺣـﺴـــﺎﺳــﻬﺎﻣﯽ ﺗﭙــﺪ ﺩﻝ ﺩﺭ ﺷﻤﯿــــﻢ ﯾﺎﺳﻬﺎﺯﻧــﺪﮔــﯽ ﻣﻮﺳـﯿـﻘـﯽ ﮔﻨـﺠﺸـﮑﻬﺎﺳﺖﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﻍ ﺗﻤﺎﺷـــﺎﯼ ﺧﺪﺍﺳــﺖﮔـــﺮ ﺗـــﻮ ﺭﺍ ﻧــﻮﺭ ﯾـﻘﯿــــﻦ ﭘﯿــــــﺪﺍ ﺷﻮﺩﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺯﺷــﺖ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎ ﺷــﻮﺩﺣﺎﻝ ﻣﻦ, ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺍﺣﺴـﺎﺳﻢ ﮔﻢ ﺍﺳﺖﺣﺎﻝ ﻣﻦ, ﻋﺸﻖ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺳﺖﺯﻧـﺪﮔــﯽ ﯾــﻌﻨـﯽ ﻫﻤﯿـــــــﻦ ﭘــﺮﻭﺍﺯﻫــﺎﺻﺒـــﺢ ﻫـﺎ, ﻟﺒـﺨﻨﺪ ﻫـﺎ, ﺁﻭﺍﺯﻫـــﺎﺍﯼ ﺧــــﻄﻮﻁ ﭼﻬــــﺮﻩ ﺍﺕ ﻗـــــــﺮﺁﻥ ﻣﻦﺍﯼ ﺗـﻮ ﺟـﺎﻥ ﺟـﺎﻥ ﺟـﺎﻥ ﺟـﺎﻥ ﻣـﻦﺑﺎ ﺗـــﻮ ﺍﺷــــﻌﺎﺭﻡ ﭘـﺮ ﺍﺯ ﺗــﻮ ﻣــﯽ ﺷـﻮﺩﻣﺜﻨﻮﯼ ﻫﺎﯾـﻢ ﻫﻤــﻪ ﻧﻮ ﻣﯽ ﺷـﻮﺩﺣﺮﻓـﻬﺎﯾـﻢ ﻣــــﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺟــــﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫــﺪﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯾـﻢ ﺑﻮﯼ ﺑـﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺩﻫـــ

- - - Updated - - -

کسی برای گرفتن نان به دکان نانوا می رود،ولی همینکه حسن و زیبایی نانوا را می بیند،عاشق او می شود.شخصی برای گردش و تفرج به گلستان می رود،ولی همینکه زیبایی و جمال باغبان را می بیند به سیر و سیاحت در زیبایی او می پردازد و دیگر به باغ نظری نمی کند.اعرابیی می خواست ازچاه آب بکشد،ولی همینکه دلو را از ژرفای چاه،بالا کشید با جمال یوسف،مواجه شد و آب حیات را از رخسار او چشید.حضرت موسی رفت که آتشی برگیرد،ولی آتشی دید که از جستن آتش مورد نظر خود فارغ شد.
مولانا در این ابیات به این نکته اشارت دارد که گاهی انسان با انگیزه ی معمولی و غرضی دنیایی به امری می پردازد،ولی در حین عمل به شناختهایی دست می یازد که بکلی،انگیزه ی او را تبدیل و تصعید می کندو گاهی این انگیزه ی ساده و ابتدایی انسان بر اثر یک جذبه و بارقه به سعادت معنوی و کمال منتهی می شود.
بهر نان شخصی سوی نانوا دوید
داد جان تا حسن نانبا را بدید
بهر فرجه شد یکی تا گلسِتان
فرجه ی او شد جمال باغبان
همچو اعرابی که آب از چَه کشید
آبِ حیوان از رخ یوسف چشید
رفت موسی کآتش آرد او به دست
آتشی دید او،که از آتش برست
 

bahramian0935

New member
اي علمدار خدا صاحب شمشير دو سر
اسدالله ترين اي زرهِ پيغمبر
هر كسي در پي آن است به جايي برسد
سر نهادن به كف پاي تو مارا خوشتر
يكي از پا به ركابان حريمت حمزه
گوشه اي از سَكَنات و وَجَناتت جعفر
ضربه اي را كه تو در غزوه ي احزاب زدي
از عبادات ملك،جن و بشر سنگين تر
كس جلودار تو اي حيدر كرار نبود
شاهد قدرت بازوي تو باب الخيبر
بي سبب نيست كه عباس زره ميپوشد
در دلِ علقمه ميگفت اناابن الحيدر
 

bahramian0935

New member
بگذار زمین روی زمین بند نباشد

حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

بگذار كه ابلیس در این معركه یكبار

مطرود ز درگاه خداوند نباشد

بگذار گناه هوس آدم و حوا

بر گردن آن سیب كه چیدند نباشد

مجنون به بیابان زد و... لیلا ولی ای كاش

این قصه همان قصه كه گفتند نباشد

ای كاش عذاب نرسیدن به نگاهت

آن وعده ی نادیده كه دادند نباشد

یك بار تو در قصه ی پر پیچ و خم ما

آن كس كه مسافر شد و دل كند نباشد


آشوب همان حس غریبی ست كه دارم

وقتی كه به لب های تو لبخند نباشد

در تك تك رگ های تنم عشق تو جاریست

در تك تك رگ های تو هر چند نباشد

من می روم و هیچ مهم نیست كه یك عمر...

زنجیر نگاه تو كه پابند نباشد...

وقتی كه قرار است كنار تو نباشم

بگذار زمین روی زمین بند نباشد.

- - - Updated - - -

خواهشـــی بـر لـب من هست ولـی تکـراری

مـی شود دســت از اعـــدام دلـــم بــرداری ؟

دل من مـــال تو شد پـس دل خود را مَشِـکن

بگذر از کشـتـن و ســرسختـی وخـود آزاری

ثبــت کن محــض سند مصـــرع بعــدی مـــرا

" تــو در اعمـاق دلـــم مثـــل خدا جــا داری "

لهجه ی جاهلی وصف تو را هم عشق است

واقعــاً دســـت مـــریـــزاد عجــب ســـالاری !

حکــم سختیـست ، بیا بگـــذر و آقـــایـی کن

تو که در قصـــر دلـم حـاکم وســـردمـــــداری

شهـــرونـدانه تقــاضــــای خــودم را گفــــتم

بررسی کـن بـه کـَـرَم چـون که تو فرمانداری

- - - Updated - - -

وقتی نباشی ... پستچی یک بسته غم می آورد

تصـــــویـری از آینــــده با طـــرحِ عَــــــدَم می آورد

عمری به رسمِ عاشقـی در گـل نظـــر کردم ولی

گل با تمــــامِ خوشگـلی پیــشِ تو کـــم مـی آورد

حتـــی رقـــابت بیــنِ تــو با گــل اگـــر برپـــا شود

بلـبل بــه نفــعِ خوبیـَت صـــدها قســـم می آورد

من تـازگی فهـمیـــده ام بی مهـــــربانی هـایِ تو

حتــی درختِ ســرو هـم از غصـه خــــم می آورد

لــــرزیدنِ قلــــــبم بــرایِ فکـــــرِ تنهـــا رفـتنــــت

مــن را به یـــادِ فــاجعـــه در شهــر بـَم مـی اورد

من خواب دیدم نیستـی ، وَ غم به قصدِ مـرگِ من

یک قهــوه یِ قاجــــار با مخـلوطِ سـَـــم می آورد

جادویِ من در شـاعـری تنهــا نوشتـن بود و بـس

حـس تو صـــــدهـا شعـــر بـر لـوح و قلم می آورد

- - - Updated - - -

گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست

چشمه ی آرامشم پایین ابروهای توست



خنده کن تا جای خون درمن عسل جاری کنی

بهترین محصول ها مخصوص کندوهای توست



فتنه ها افتاده بین روسری های سرت

خون به پا کردی، ببین! دعوا سرموهای توست



کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی ست

یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست



فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر

لشکری آماده پشت برج و باروهای توست



شهر را دارد به هم می ریزد امشب ، جمع کن

سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست



کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان وبرقص

زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست



خوش به حال من که می میرم برایت اینهمه

مرگ امکانی به سمت نوشداروهای توست

- - - Updated - - -

وقتی که تمام شیرها پاکتی اند

وقتی همه ی پلنگ ها صورتی اند

وقتی که دوپینگ پهلوان می سازد

ایراد مگیر عشق ها ساعتی اند
 

bahramian0935

New member
حس می کنم حریر حضورت را در لحظه های سختی تنهایی

بوی تو در فضاى زمان جارى ست مانند عطر پونه ى صحرایی

در برف زارِ سردِ دلم کرده ست اى نرگس بهارى من سبزت

تقدیر ، این مقدّر بى برگشت، تقدیر، این سفیر اهورایى

می گوید از یکی شدنم با تو احساسم ، این لطافت سحرانگیز،

حسّم به من دروغ نمی گوید درپیشگاه اقدس شیدایى

بوی تو را شنیده ام از باران، بارانِ چشم هاىِ غزلْ کاران

در آبسال سبز غزل کاری با رمزِ صبح شرجى ِرؤیایی

آتش زدى به ظلمت ایمانم ، برداربستِ طاقت ِ بنیانم

با چشم و روى ِ روشن ِ خورشیدى ، با گیسوى طنابى یلدایى

عاشق که مى شدم نهراسیدم از فتنه هاى واهى بدنامى

از آن که گفته اند که مى ارزد ، عاشق شدن به فتنه ى رسوایى

- - - Updated - - -

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ
شناور باشیم

:riz304:

///////////////////////////////
 

bahramian0935

New member
هر چند از دو چـشم خودت می چکانیم
مـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو ام
تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم
یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند
انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم
وقــتی پـرید رنگ تو از پشت قصه ها
تصــویر شد نهـــایت رنـــگــین کـمانیم
تو، آن گلی که می شــکفی در خیال من
پُر می شود زعطر خوشــت زنــدگانیم
در کـهــکشان چـشم تو گم می شود دلم
سرگـشتـــه در نــــهایــتی از بی نشانیم
زیــبـــاترین ردیف غـــزلهای من توئی
ای یـــــار ســــرو قـــامت ابـرو کمانیم
حـــالا بیـــا و غــربت ما را مرور کن
ای یــــادگــــــار وســعت سبـز جوانیم

- - - Updated - - -

تو می رسی و غمی پنهان همیشه پشت سرت جاری

همیشه طرح قدم هایت شبیه روز عزاداری

تو می نشینی و بین ما نشسته پیکر مغمومی

غریب وخسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاری

شبیه جنگل انبوهی که گر گرفته از اندوهِ -

هجوم لشکر چنگیزی... گواهت این غم تاتاری

بیا و گریه نکن در خود که شانه های زمین خیسند

مرا تحمل باران نیست؛ تو را شهامت خودداری

همین که چشم خدا باز است به روی هرچه که پیش آید

ببین چه مرهم شیرینیست برای سختی و دشواری!!

کمی پرنده اگر باشی در آسمان دلم هستی

رفیق ماهی و مهتابی؛عزیز سرو وسپیداری...

چقدر منتظرت بودم !ببینمت کمی آسوده...

دوباره آمده ای اما؛ همان همیشه عزاداری!
 

bahramian0935

New member
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم
زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو
اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو
مولانا-دیوان شمس غزل شماره 2162
 

bahramian0935

New member
از مهر چه گفتم من و از کینه چه گفتی
آوخ که به این عاشق دیرینه چه گفتی!
خون می چکد از بوسه گرمت چه بگویم؟
ای نشتر جان سوز به این سینه چه گفتی؟!
چون شمع سراپا شرر گریه ام ای خار
با این تن پر آبله و پینه چه گفتی؟
ای کاش که از رستم پیروز نپرسند
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟
از خویش مکدر شد و چشم از همگان بست
ای آه جگرسوز!... به آیینه چه گفتی
فاضل نظری
 

bahramian0935

New member
من يك كبوترم كه تويي شهپرم حسين
صد شكر در هواي غمت ميپرم حسين
اربابِ من تويي و به كس نيست مُرتَبط
در آستان كوي تو گر نوكرم حسين
بي شك بدون لطف تو من غرق ميشدم
اي كشتي نجات من و ياورم حسين
لطفي كه كرده اي تو به من مادرم نكرد
اي مهربان تر از پدر و مادرم حسين
من هم ز داغ تو به خدا قول ميدهم
تا اينكه زنده ام بزنم بر سرم حسين
آخر به جرم چه كفنت نيزه ها شدند؟
آقاي خوب و از همه كس بهترم حسين
بايد كه مثل پيكر تو زير آفتاب
بي غسل و بي كفن بشود پيكرم حسين
 

bahramian0935

New member
رهایی .........
چه کلمه غریبی این رهایی .......
کاری به اونایی که ازادی و رها بودن و با بی قید و بند بودن اشتباه میگیرن ندارم چون اونا باید خیلی چیزا رو تجربه کنن و لطفا کاری باهاشون نداشته باشید بذارید تو اکواریوم رهایی خودشون باشن ...........
ولی یه رهایی هست که زمانی حسش میکنی که بوی نفرت انگیز خفقان هیچ جای شهر نیست هم نوعت درگیر گرسنگی و گناه نیست خودت درگیر جنگ و گرفتن چیزی به نام حق نیستی حسه خیلی خوبیه حس ازادی توام با ارامش خاطر

- - - Updated - - -

رهایی .........
چه کلمه غریبی این رهایی .......
کاری به اونایی که ازادی و رها بودن و با بی قید و بند بودن اشتباه میگیرن ندارم چون اونا باید خیلی چیزا رو تجربه کنن و لطفا کاری باهاشون نداشته باشید بذارید تو اکواریوم رهایی خودشون باشن ...........
ولی یه رهایی هست که زمانی حسش میکنی که بوی نفرت انگیز خفقان هیچ جای شهر نیست هم نوعت درگیر گرسنگی و گناه نیست خودت درگیر جنگ و گرفتن چیزی به نام حق نیستی حسه خیلی خوبیه حس ازادی توام با ارامش خاطر


شراب عشق تو‌ام برده چنان از هوش
که مست خیزم از خاک بامداد نشور
ز آستان تو همچون غبار برخیزم
دمی که خلق برآرند سر ز خاک قبور
 
بالا