داستانک (داستان های جالب و خواندنی)

iran khanom

Member
خرگوش مثبت انديش

خرگوش میره تو جنگل روباه رو میبینه که داره تریاک می کشه، میگه آقا روباهه این چه کاریه؟! پاشو بدوییم... شاد باشیم!

می رن تا می رسن به گرگه. می بینن داره حشیش می کشه، خرگوش می گه آقا گرگه این چه کاریه؟! پاشو شاد باشیم! بدوییم!

گرگم پا می شه می رن 3 تایی می رسن به شیره، می بینن داره تزریق می کنه.

خرگوش می گه آقا شیره این چه کاریه؟! پاشو بدوییم... ورزش کنیم... شاد باشیم! شیره می پره میخورش!

گرگ و روباه می گن چرا خوردیش؟! این که حرف بدی نزد!

شیره می گه: نه بابا! این هر روز یه قرص اکـس می زنه میاد مارو دور جنگل میدوونه!
 

marava

New member
پيرمرد بدهكار و دخترش!

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید
پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود.
در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد
او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت
و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟
چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند
تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید.
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است
که اصطلاحا جنبی نامیده می شود.
معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.
۱ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
۳ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد
 

rahele.t

New member
راز جعبه کفش


راز جعبه كفش

زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز!!!
یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد.
اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید.
و از او خواست تا در جعبه را باز کند.
وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵ هزار دلار پیداکرد.
پیرمرد در اینباره از همسرش سوال کرد.
پیرزن گفت: ”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند.
پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سالهای زندگی و عشق از او رنجیده بود.
از این بابت در دلش شادمان شد.
سپس به همسرش رو کرد و گفت: ”عزیزم، خوب، این در مورد عروسکها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”
پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”
 

mw.ashel

New member
سرنوشت 2 مرد که از یه زن خواستگاری می کنن!؟

اگه دو تا مرد طالب يه زن باشن توي مملکتهاي مختلف چي به سر اين سه نفر مياد؟
توي ژاپن
جوان اولي از عشق جوان دومي نسبت به دختر محبوبش متاثر ميشه و خودکشي مي کنه جوان دومي هم از مرگ همنوع خودش اونقدر اندوهگين ميشه که خودکشي مي کنه بعدش براي دختر ژاپني هم چاره اي جز خودکشي نيست .

توي اسپانيا
مرد اولي توي دوئل، مرد دومي رو از پاي در مياره و با زن محبوبش به آمريکاي جنوبي فرار مي کنن .

توي انگلستان
دو تا عاشق با کمال خونسردي حل قضيه رو به يه شرط بندي توي مسابقه اسب سواري موکول مي کنن. اسب هر کدوم برنده شد ، معشوق مال اون ميشه .

توي فرانسه
خيلي کم کار به جاهاي باريک مي کشه دو تا مرد با همديگه توافق مي کنن که خانم مدتي مال اولي و مدتي مال دومي باشه .

توي استراليا
دو تا مرد بر سر ازدواج با معشوق مشترک سالها مشاجره مي کنن اين مشاجره اونقدر طول مي کشه تا يکي از طرفين پير بشه و بميره، يا از يه مرضي بميره اونوقت اونکه زنده مونده با خيال راحت به مقصودش مي رسه .

توي قفقاز
جوان اولي دختر محبوب رو بر مي داره و فرار مي کنه دومي هم دختر رو از چنگ اولي مي دزده و پا به فرار مي ذاره باز اولي همين کار رو مي کنه و اين ماجرا دائما تکرار ميشه .

توي نروژ​
معشوقه دو مرد براي اينکه به جدال و دعواي اونها خاتمه بده خودشو از بالاي ساختمون مرتفعي ميندازه پايين و غائله ختم ميشه .

توي آفريقا
قضيه خيلي ساده ست و جاي اختلاف نيست دو تا مرد ، زني رو که مي خوان عقد مي کنن و علاوه بر اون ، بيست تا زن ديگه هم مي گيرن .

توي مکزيک
کار به زد و خورد خونيني مي کشه و يکي از طرفين کشته ميشه ولي بعدش اونکه رقيبش رو کشته از دختر مورد نظر دلسرد ميشه و دخترک بي شوهر مي مونه .

توي آمريکا
حل قضيه بستگي به زن داره و هر کس رو انتخاب کرد با اون ازدواج مي کنه .

توي ايران​
فقط پول موضوع رو حل مي کنه پدر و مادر دختر مي شينن با همديگه مشورت مي کنن و خواستگاري که پولدار تر و گردن کلفت تره رو انتخاب مي کنن عاشق شکست خورده اگه توي عشقش جدي باشه يا بايد خودشو بکشه يا رقيب رو از ميدون به در کنه يا افسردگي مي گيره .
:13::13:
 

mojtabak62

New member
داستان زنان ناصرالدین شاه!

داستان زنان ناصرالدین شاه!

ناصرالدین شاه در طول زندگی اش ۸۵ زن داشت و یک”ببری خان”.

نمی دانیم که آن ۸۵ نفرچقدر نزد شاه مقرب بودند ولی ببری خان آنقدر محبوب این پادشاه بود که به گربه قجری معروف شد و نامش در تاریخ ماندگار شد.

روایت دردانگی این گربه به زمانی بر می گردد که ناصرالدین شاه سخت بیمار بود و تب شدیدی داشت و این گربه هم تازه زایمان کرده و مشغول جا به جایی بچه هایش بوده و از کنار بستر شاه می گذشته که کسی وارد اتاق می شود و در را می بندد. راه خروجی گربه که بسته می شود سرگردان و بلاتکلیف دور بسترشاه می چرخد و پایین پای شاه می ایستد.

یکی از همسران شاه، صاحب گربه از سرچاپلوسی و خود شیرینی این رویداد را نشانه بهبودی شاه عنوان کرده و به او مژده بریده شدن تب را می دهد. از قضا سپیده دم فردا تب می برد و شاه بهتر می شود. از آن پس گربه می شود محبوب و مقرب درگاه.

پس از مدتی زنان شاه که می دیدند شاه به این گربه بیشتر از آن ها توجه می کند، گربه را می دزدند و در سیاه چالی می اندازند.
 

thickety

New member
پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا

بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

دوستدار تو پدر".



طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".

ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟



پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".



نکته:

در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي* خواهيم يافت و يا راهي* خواهيم ساخت

 

thickety

New member
]زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می*سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی*کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می*کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می*خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می*کنم، چه بلائی سر من میاری.
[/color]
 

نگاه

New member
ارزش کار

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و
پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی.

حرف های مافوق اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی.
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ میشه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.

اون گفت: ” جیم …. من می دونستم که تو به کمک من می آیی”
 
آخرین ویرایش:

tishk

New member
به ان چه می گویید خود عمل کنید

دریک روز یکشنبه هنگام بازگشت از کلیسا به منزل تقریبا درنیمه های راه بودیم که دختر 6ساله ام فهمید تکالیف روز یکشنبه ی مدرسه اش رادر کلیسا جا گذاشته است .بنابراین دور زدیم وبه سمت کلیسا برگشتیم.درراه من درباره این که باید بیشتر به فکر وسایلش باشد ومسول نگهداری از ان هاست با او صحبت کردم وقتی به کلیسا رسیدیم من در اتومبیل نشستم واوبه کلیسا رفت. دخترم وقتی که بیرون امد لبخند زد.دریک دستش برگه ی تکالیفش بود ودر دست دیگرش کیف پول من بود.(مریلین دراپ پوکس)
 

مریم68

New member
داستان یک مرد عاشق....
مرد و زن جواني سوار بر موتور در دل شب مي راندند .

آنها عاشقانه يکديگر را دوست داشتند ...

زن جوان : يواشتر برو من مي ترسم ...

مرد جوان : نه ، اينجوري بهتره ...

زن جوان : خواهش مي کنم من خيلي مي ترسم ...

مرد جوان : خوب ،اما اول بايد بگي که منو دوست داري ...؟

زن جوان : دوست دارم ،حالا مي شه يواشتر بري ...؟

مرد جوان : منو محکم بگير ...

زن جوان : خوب حالا مي شه يواشتر بري ...؟

مرد جوان : باشه به شرط اينکه کلاه کاسکت منو برداري و روي سر

خودت بذاري ، آخه نمي تونم راحت برونم ، اذيتم مي کنه ...

روز بعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود ، برخورد موتور سيکلت با

ساختمان حادثه آفريد در اين سانحه که به دليل بريدن
ترمز موتور سيکلت رخ داده ، يکي از دو سرنشين زنده مانده و ديگري


درگذشت ، مرد جوان که از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود ، پس

بدون اينکه زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت را بر سر او

گذاشت و خواست تا براي آخرين بار دوست دارم را از زبان او
بشنود و خودش رفت تا او زنده بمان
 

parnian24

New member
داستان خدا و گنجش

روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت " . مي ايد ، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست .

فرشتگان چشم به لبهايش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

" با من بگو از انچه سنگيني سينه توست ." گنجشك گفت " لانه كوچكي داشتم ، ارامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام . تو همان را هم از من گرفتي . اين توفان بي موقع چه بود ؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد . فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت " ماري در راه لانه ات بود . خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. انگاه تو از كمين مار پر گشودي . گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي.
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.
 

68m

New member
ابر جوانی در میان توفان بزرگی بر فراز دریای مدیترانه به دنیا آمد.اما حتی فرصت نداشت در آنجا رشد کند زیرا بادی قوی تمام ابرها را بسوی آفریقا کشاند.به محض اینکه ابر ها به قاره ی آفریقا رسیدند آب و هوا تغییر کرد.آفتابی روشن در آسمان میدرخشید و در زیر آن, شن های طلایی صحرا قرار داشتند.از آنجایی که هیچ وقت در صحرا باران نمیبارد باد همچنان ابرها را بسوی جنگل های جنوب کشاند.همانطور که برای انسانهای جوان نیز رخ میدهد ابر جوان تصمیم گرفت والدین و دوستان قدیمی اش را ترک کند تا به کشف جهان بپردازد.باد فریاد زد: ( چکار میکنی؟ صحرا در همه جا یکسان است.دوباره به دیگر ابرها ملحق شو تا به افریقای مرکزی برویم.آنجا درختان و کوههای خارق العاده ای دارد.)

اما ابر جوان و سرکش نافرمانی کرد.به تدریج پایین آمد تا نسیم ملایمی یافت که او را بر فراز شن های طلایی به پرواز درآورد.پس از مدتی متوجه شد یکی از تپه های شنی به او میخندد.متوجه شد آن تپه نیز جوان است و بادی که از آنجا گذشته آنرا به تازگی شکل داده است و ابر جوان عاشق موهای طلایی تپه شد. به تپه گفت: (صبح بخیر! زندگی آن پایین پایین چطور است؟) تپه گفت: (من با تپه های دیگر خورشید و باد و کاروانهایی که از اینجا عبور میکنند معاشرم.گاهی خیلی گرم میشود اما قابل تحمل است.زندگی آن بالا چطور است؟) ابر گفت: (ما این بالا خورشید و باد را هم داریم اما خوبیش به این است که میتوانم بر فراز اسمان سفر کنم و چیزهای بیشتری را ببینم.) تپه گفت: ( زندگی من کوتاه است.وقتی باد از جنگل ها بازگردد من ناپدید خواهم شد.) ابر گفت: ( آیا این مساله تو را غمگین میکند ؟) تپه جواب داد: (باعث میشود احساس کنم هیچ دلیلی برای زندگی ندارم.) ابر گفت : ( من هم همین احساس را دارم.به محض اینکه باد دیگری بیاید به جنوب میروم و به باران تبدیل میشوم.اما این سرنوشت من است.) تپه درنگی کرد و گفت: ( آیا میدانی ما در صحرا به باران میگوییم بهشت؟) ابر با افتخار گفت : (اما من نمیدانم که آیا میتوانم انقدر مهم شوم یا نه) تپه گفت: ( از تپه های مسن داستانهایی در مورد باران شنیده ام.انها میگویند همه ی ما بعد از باران پوشیده از سبزه و گل میشویم.اما من تا بحال چنین چیزی ندیده ام.چون در صحرا به ندرت باران میبارد.) اینک نوبت ابر بود که درنگ کند.لبخندی زد و گفت : (اگر بخواهی همین الان میتوانم باران بر رویت بریزم.میدانم که مدت زیادی نیست اینجا رسیده ام اما عاشقت شده ام و دلم میخواهد تا ابد اینجا بمانم.) تپه گفت: ( من هم وقتی برای اولین بار تو را دیدم عاشقت شدم.اما اگر موهای سفید زیبایت را به باران تبدیل کنی خواهی مرد) ابر گفت: (عشق هیچ گاه نمی میرد.دگرگون میشود و در ضمن میخواهم نشانت دهم که بهشت چیست.) ابر با قطرات کوچک خود به نوازش تپه پرداخت تا بتوانند مدت بیشتری با هم باشند تا اینکه رنگین کمانی ظاهر شد.روز بعد تپه ی کوچک پوشیده از گل بود.ابر های دیگر که عازم آفریقا بودند تصور کردند آن تپه ی پوشیده از گل بخشی از جنگلی است که به دنبالش بودند و به همین دلیل شروع کردند به باریدن.بیست سال بعد آن تپه به واحه ای تبدیل شد که مسافران از سایه ی درختانش تازه میشدند.

و تمام اینها به این دلیل بود که روزی ابری عاشق شد و نترسید که زندگیش را فدای عشقش کند.

(مثل رودخانه روان - پائولو کوئیلو)
 

مریم68

New member
افسانه زیبای خارپشت ها!

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند
و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند.ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند
از اینرو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می*آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید.
 

saeedms

New member
( طناب ) The Rope
داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید. مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت.
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
“خدایا کمکم کن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست.
 

saeedms

New member

شرط عشق
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم
 

saeedms

New member
زندگی کنم.

شاخه و برگ
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد .
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن ا زقطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با ر خودش را تکاند تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.
ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
"اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم."
 

zanbagh

New member
و من هنوز تنهام.........


یه روز بهم گفت:میخوام باهات دوست باشم،آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام..!!

بهش لبخند زدم و گفتم آره میدونم فکر خوبیه
منم خیلی تنهام...

یه روز دیگه بهم گفت :میخوام تا ابد باهات بمونم ،آخه میدونی
... من اینجا خیلی تنهام!!
بهش لبخند زدم و گفتم فکر خوبیه
منم خیلی تنهام...

یه روز دیگه گفت میخوام برم یه جای دور
جایی که هیچ مزاحمی نباشه
بعد که همه چیز روبه راه شد تو هم بیا،
آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام!!
بهش لبخند زدم و گفتم:آره میدونم فکر خوبیه
منم خیلی تنهام...

یه روز نامه نوشت :من اینجا یه دوست پیدا کردم
آخه من اینجا خیلی تنهام!!
براش لبخند کشیدم و نوشتم :فکر خوبیه
منم خیلی تنهام...

یه روز دیگه نامه نوشت:من قراره با این دوستم تا ابد زندگی کنیم
آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام!!
براش لبخند کشیدم ونوشتم آره میدونم
منم خیلی تنهام...

حالا اون دیگه نیست و من خوشحالم از اینکه اون نمی دونه
من هنوزم تنهام...!
 

zanbagh

New member
از اتاق عمل خارج میشود و میگوید:متاسفم...

قدم های ارام از اتاق عمل خارج شد....
نگاهش به خانواده ای افتاد که منتظر حرفی از جانب او بودند...
مثل همیشه میپرسیدند:دکتر چی شد؟عمل چطور پیش رفت؟
سرش را بالا برد...در چشم های یکی از کسانی که از او سوال میکرد نگاه کرد و پاسخ داد:متاسفم...هرکاری میتونستیم براشون کردیم اما وسط عمل تحمل نکرد و از دست رفت...
بعد از کنارشان عبور کرد و رفت...
صدای گریه شنید...
صدای ناله شنید...
حتی شنید پسر کوچک زنی که زیر عمل تمام کرد گفت:خیلی بی رحمی دکتر...مامانم رو گرفتی میای میگی متاسفم؟
بعد رویش را از او گرفت و رفت در اغوش مردی...پدرش بود؟عمویش بود؟
نمیدانست...اما خبر داشت که دیگران هم با ان کودک موافق بودند...
چندین بار پس از دادن خبر یقه اش را گرفته بودند و او را به بی رجمی متهم کرده بودند...چندین بار گفته بودند قاتل...
چه میدانستند وقتی اولین بیمار زیر دستش جان داد دوماه افسرده بود؟چه میدانند از دل او؟
چه میدانند وقتی میاید و میگوید متاسفم هم پیش انها شرمنده شده است هم پیش بیماری که میداند روحش در اتاق عمل حضور دارد و هم پیش خداوند؟
چه میدانند چقدر سعی کرده است تا موقع خروج از اتاق عمل چهره ای عادی داشته باشد؟
چه میدانند از غم های او؟از شرمندگی هایش؟
با یاد اوردی این روز هایی که بیمارانش زیر دستش تمام میکنند تمام ان انسان هایی که در تمام عمر نجات داده را فراموش میکند وباز احساس گناه میکند....یادش میرود از بهترین جراحان قلب در دیناست...
اما در نهایت چه میتواند بگوید؟
چه بگوید به جای متاسفم؟
فقط باز هم وقتی بیماری را از دست میدهد...
از اتاق عمل خارج میشود و میگوید:متاسفم...
 

68m

New member
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم

با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود

که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود

و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید:

آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و….

سپس نفس عمیقی کشید و گفت:

بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود

و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه

رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود

و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:

آیا میتوانم زودتر بمیرم

پسر خردسال به خاطر سن کمش

توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود

و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد

و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود
 

saeedms

New member
یک با یک برابر نیست
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی *آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود، های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم معلم
مات بر جا ماند !
و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود

سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود

ولی *آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد

برای آنکه بی خود، های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست

از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند !
و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود

سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود.

و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟

معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:

یک با یک برابر نیست
 
بالا