خرده جنايت هاي دوران كودكي....(طنز)

mehrshad

New member
اواسظ جنك بود و امكانات بشدت كم_ تفنك ترقه اي اسباب بازي اون زمان حيلي ها نديده بودن و خيلي كم بود_بدر و مادر من هر دو معلم بودن و مجبور بودن من رو هم همراه خودشون ببرن مدرسه_منم هميشه تفنك رو بر ترقه و اماده شليك ميكردم و منتظر كه كي زنك تفريح بخوره بجه ها ميان بيرون_ تا زنك مي خورد با تفنك دنبال بجه ها مي كردم و خلاصه اشك بيجاره ها رو در مياوردم_ يني يه همجين ادمي بودم من !
 

ghazal26

New member
hambaziye man to bachegim pesar amoom bode y bar k dashtim bazi mikardim man khaste shodam nshastam roo pele dame khone pesar amoom omad goft pashoo chera mishini tanbal ...asabamo rikht b ham . vasate koche y chale bod bsh goftam age mikhay man biyam bazi y shart dare goft chi ..goftam cheshatoo bbandoo aghab aghab boro ta bt bgam koja bist mige bashe ....aghab aghab mire miofte to chale saresh mishkane hanozam k hanooze mige dg bbin che tor sare manoo shekasti o ba ham mikhandim yadesh bkhir

باورم نميشه آخه چطور به ذهنت رسيده اين كار!!!!!!!!!!!!!!!!!! :25r30wi: :25r30wi:
 

pashmak

New member
یادمه 5یا6 سالم بود که دست داداشمو گرفتم که باهم بریم خرید 8صبح بیرون رفتم 5 بعدازظهر از 6 تا کوچه اونطرفتر پیدام کردم احساس مامان بودن کرده بودم
 

f-mk

New member
من خیلی مظلوم بودم بچگیام.صدا از دیوار درمیومد ولی از من صدا درنمیومد.
ولی یه روز یه پتو پهن کردم رو زمین بعد به آبجیم که حدودا 3 یا 4 سالش بود و منم 6 سال ازش بزرگتر هستم بهش گفتم برو رو اون پتو وایستا و چشماتو ببند میخوام برات جادوگری کنم اون بیچاره هم همین کارو کرد و من با شدت هر چه تمام پتو رو از زیر پاهاش کشیدم و اون از صورت رفت توو گلای قالی.دندونش فرو رفت توو لبش و یه کم خون اومد.کلی گریه کرد و منم هی التماسش میکردم تورو خدا گریه نکن اگر گریه نکنی برات واقعا یه جادوگری انجام میدم خلاصه اونم باور کرد و دیگه گریه نکرد منم با خوراکی سرشو شیره مالیدم
 

f-mk

New member
یه روز با خانواده ی عمم بیرون رفته بودیم پسر عمم که 5سال از من بزرگتره خواست بهم آب بپاشه ولی من جاخالی دادم.بعد از چند دقیقه که حواسش نبود و داشت حرف میزد یه کاسه آب یخ از پشت سرش خالی کردم توو یقه ش.بدبخت خشکش زد از سرما:a2d3:
 

DNA

New member
یادم میاد منو خواهرم بچه که بودیم :bunnyearsmiley:.بعد ظهر ها که مامانو بابا رو خواب میکردیم .هندونه قاچ میزدیم میخوردیم بعد می آمدیم طبقه بالا ,پوستشو ازپنجره خونمون پرت میکردیم رو سقف همسایه مون که 7 متر اون ورتر بود.اونقدر حال می کردیم .:smilies-azardl (113

حالا که فکر میکنم دلم هم واسه خودم هم واسه اونا میسوزه .واسه اونا چون همسایمون پیر بودن .واسه خودم چون اگه پیر بشم یکی چند برابرشو سرم میاره :13::riz277:
 

taksetareh

New member
من بچه که بودم با خاانواده داییم رفته بودیم مشهد من وپسر داییم که دوماه اختلاف سنی داریم تصمیم گرفتیم گم بشیم ببینیم پلیسا چقد راست میگن که میتونن بابا مامانمونو پیدا کنن
رفته بودیم بازار که من و پسر داییم تو یه پاساژقاییم شدیم تا همه برن و مامان این ها هم کلی نگران شده بودند و دنبالمون گشته بودن ماهم همش میخندیدیدم وداشتیم دننبال پلیس ها میگشتیم که سیلی شدیدی رو صورتمون حس کردیم هنوزم دردش یادمه دایی کوچیکم بود که مارو پیدا کرد و کشون کشون برد پیش بقیه
 

sepideh07

New member
بچه هااااااا اینو میگم بین خودمون بمونه اینجا همه از بچگیاشون میگن ولیییییییییییییی چند وقت پیش رفته بودیم مهمونی یه بچه کوچولو هم اونجا بود ولی من ازش خوشم نمیومد بچه پرو بود یه با ر دیدم موقعیت مناسبه نشسته بود اول چند بار هولش دادم و برای اینکه گریه نکنه هی میگفتم بخخخند هی هولش میدادم میگفتم بخخخخند دیدم نهههههههه دلم خنک نمیشهههههههه داشتم فکر میکردم که چی کار کنم چی کار نکنم یه دفه باد زد و پنجره وا شد منم فرصتو غنیمت شمردم بهش گفتم واااای لولوه هاااااا اومدده تو رو بخوره بدبخت انقد ترسیده بووود پنجره رو که بستیم دوباره باد زد گفتم وااای این لولوعههههه بعد با سرعت دویدم از اتاق اومدم بیرون اونم مثه برق دنبال من دوید خواهر و دختر خاله ام که تو اتاق بودن هم از خنده غش کرده بودن هم خیلی ناراحت شده بودن ولی من هنوزم احساس پشیمونی نمیکنم!!!:25r30wi::25r30wi:
 

f-mk

New member
يه روز وقتي آبجيم 3 يا 4سال بيشتر نداشت و مامان بابام خواب بودن منو آبجيم توو اتاق نشسته بوديم يهو يه فكر به ذهنم رسيد.آبجيم روبه روم نشسته بود من يهو با حالت غمناك و بغض شروع كردم به گفتن اين حرفا:آ بجي من خيلي تورو دوس داشتم چرا آخه انقد زود مردي من فقط يه آبجي داشتم چرا انقد زود مارو تنها گذاشتي.
آبجي بدبخت با چشماي چهارتا شده منو نگاه ميكرد و ميگفت آبجي من زندم من كه نمردم
من انگار كه اونو نميبينم و صداشو نميشنوم دوباره همون حرفا ميزدم و به زور چندتا قطره اشك ريختم .آبجيمم با من شروع كرد به گريه كردن و هي چند دقيقه يبار ميگفت آبجي من نمردم من زندم.
خلاصه اون گريه ميكردم منم توو دلم ميخنديدم.يه همچين بچه ي مظلومي بودم من.خخخخخخخخ:smilies:
 

ghazal26

New member
بچه هااااااا اینو میگم بین خودمون بمونه اینجا همه از بچگیاشون میگن ولیییییییییییییی چند وقت پیش رفته بودیم مهمونی یه بچه کوچولو هم اونجا بود ولی من ازش خوشم نمیومد بچه پرو بود یه با ر دیدم موقعیت مناسبه نشسته بود اول چند بار هولش دادم و برای اینکه گریه نکنه هی میگفتم بخخخند هی هولش میدادم میگفتم بخخخخند دیدم نهههههههه دلم خنک نمیشهههههههه داشتم فکر میکردم که چی کار کنم چی کار نکنم یه دفه باد زد و پنجره وا شد منم فرصتو غنیمت شمردم بهش گفتم واااای لولوه هاااااا اومدده تو رو بخوره بدبخت انقد ترسیده بووود پنجره رو که بستیم دوباره باد زد گفتم وااای این لولوعههههه بعد با سرعت دویدم از اتاق اومدم بیرون اونم مثه برق دنبال من دوید خواهر و دختر خاله ام که تو اتاق بودن هم از خنده غش کرده بودن هم خیلی ناراحت شده بودن ولی من هنوزم احساس پشیمونی نمیکنم!!!:25r30wi::25r30wi:


وااااااااا :5: كودك درونت هنوز فعاله ها آبجي....
 

ghazal26

New member
يه روز وقتي آبجيم 3 يا 4سال بيشتر نداشت و مامان بابام خواب بودن منو آبجيم توو اتاق نشسته بوديم يهو يه فكر به ذهنم رسيد.آبجيم روبه روم نشسته بود من يهو با حالت غمناك و بغض شروع كردم به گفتن اين حرفا:آ بجي من خيلي تورو دوس داشتم چرا آخه انقد زود مردي من فقط يه آبجي داشتم چرا انقد زود مارو تنها گذاشتي.
آبجي بدبخت با چشماي چهارتا شده منو نگاه ميكرد و ميگفت آبجي من زندم من كه نمردم
من انگار كه اونو نميبينم و صداشو نميشنوم دوباره همون حرفا ميزدم و به زور چندتا قطره اشك ريختم .آبجيمم با من شروع كرد به گريه كردن و هي چند دقيقه يبار ميگفت آبجي من نمردم من زندم.
خلاصه اون گريه ميكردم منم توو دلم ميخنديدم.يه همچين بچه ي مظلومي بودم من.خخخخخخخخ:smilies:

چقدر روح لطيفي داري كه حتي از فكر مردن آبجيتم گريه ميكني!!!!!!! :13: حالا بيچاره خيال نكرد ميتونه از ديوار رد شه؟ با دماغ بره تو تيفار؟؟؟؟؟
 

marzi ba

Well-known member
یادمه بچه که بودیم مامانم خونه نبود اون روز مهمون داشتیم دختر عمو پسرعموم خونه ما بودن بعد از ظهر که بابامو خواب کردیم با دوستام قرار گذاشته بودیم در ایم بیرون بازی کنیم فک کن بابا رو خواب کردیم یواشکی یکی یکی در اومدیم بیرون چشمتون روز بد نبینه از یه طرف در بسته شد از یه طرف بارون گرفت در حد المپیک همه رفتن خونه هاشون ما هم دست از پا درازتر موندیم توکوچه بعد بابام فهمیده بود اومد درو باز کرد و عواقب اونو خودتون تصور کنین :whistle:
 

Maryam7313

New member
من ۲ تا برادر دارم. کوچیک که بودم خیلی اذیتم میکردن. بالشت بازی می کردیم.اونا هم منو مینداختن وسط هی این میزدم تا میومدم بلند شم یه بالشت دیگه میخورد تو سرم.خلاصه با ۱۰۰۰ بدبختی فرار کردم اونا هم دنبالم منم تنها جای امنو دستشویی دیدم. رفتم اونجا اینا درو از پشت قفل کردن منم گیر کردم داخل. بعد چند دقیقه که اومدم منم که حسابی داغ کرده بودم رفتم عکسشونو کشیدم تو برگه روش نوشتم اینها خ ر هستن. ک ث ا ف ت هستن. بعد با س نوشتم اونو. رفتم چسبوندم دم در خونه.
 

Maryam7313

New member
کوچیک بودم. چند ماه بیشتر نداشتم. داداشم منو سوار کالسکه کردن بردن تو کوچه دور بدن. بعد کالسکه رو وصل کردن به دوچرخشون. با سرعت رفته بودن یه پیچ پلیسیم زده بودن من افتاده بودم وسط کوچه. اینا نفهمیده بودن. میرن میبینن من تو کالسکه نیستم. بر که میگردن میبینن وسط کوچه افتادم
 

sepid71

New member
من ی ماشین لباسشوییه اسباب بازی داشتم بعد یبار از این سوسک بالدارای قهوه ای رو انداختم توش و دکمه رو زدم.انقد چرخید چرخید ...خخخخخخ بعد اوردمش بیرون ...ی چرخ خیاطیم داشتم زدم سوسکه رو نصفش کرد خخخخخخخ
الان حالم از حشره بهم میخوره !!!!
 

sepid71

New member
بدفعه هم یه زنبور و ک نمیدونم چرا نمیپرید و من و آبجیم یکاری کردیم بره رو در روی ی عنکبوته گنده بعدش همچین نبردی کردن ک نگوووووووووو
تازشم عنکبوته رو تشویقم میکردیم ک زنبوره رو بخوره !!!!!!!!!1:5:
 

sepid71

New member
ماهی قرمزای عیدو ک میمردن ما دفنشون میکردیم خخخخخخخ بعد براشون مراسم میگرفتیم میوه و خرما میبردیم .:sarma:..تازه گریه هم مثلا براشون میکردیم :25r30wi:... بعد از چندماهم میرفتیم نبش قبر میکردیم :(50):استخوناشونو میدیدم یک حالی میکردیم! خخخخخخ
 
بالا