.. مرا نهراسان
كه من بارها و هزاران بار
بي شاهد و شناسنامه
از شادي هاي كوچكم جدا شده ام
كه بارها و بارها بي نام و نشان
اسناد تنهايي خويش را امضا كرده ام
بي جوهر و مركبي
من چيزي براي هراس ندارم
وقتي رد پاهاي تو تا اتاق اضطراب من امتداد مي يابد
كسي كه از دلاشوبه ي ظلمت مي هراساني
گيس بريده اي است كه سهمش از عبور فصل ها
تنها هاشورهاي درهم و سياه است
زني كه ديروز در گوش چكاوك گفت:
من عاشقم.
وقتی مرا نمی خواهی
صدا در سینه ام حبس می شود
تا نگویم دوستت دارم
لب هایم را بر هم می فشارم
تا هوس بوسیدنت بر لبانم
شعله نکشد
دست هایم
قانون ممنوعیت آغوشت را دوره می کند
و لحظه های تلخم چه کُند به
نیستی نزدیک می شود
و من همیشه فکر می کنم
حتی گوانتانامو آسمانی آبی تر از
روزگار من داشت
دوست دارم راهی سفری
به سرزمین های دور شوم
چند روزی مهمان شهرهای ناشناس باشم
دلتنگی هایم را
در اتاق کوچک مسافرخانه ای جا بگذارم
خودم را در بازارهای شلوغ شهری گم کنم
دوست دارم از خودم دور شوم
و تو را که بخشی از من شده ای
برای همیشه از یاد ببرم
دوستت دارم
مثل خوردن نان و نمک
مثل بیدار شدن در عطشی شبانه
و تماس لبهایم با شیر آب
مثل گشودن بسته ای سنگین و غیر منتظره
با هیجان. با شوق. با تردید
دوستت دارم
شبیه اولین باری که با هواپیما
از کرانه های دریا می گذری
شبیه شبهای استانبول
که هوا نرم نرمک تاریک می شود
و حسی نرم در درون من بیدار.
دوستت دارم
مثل گفتن «زنده ایم، خدا را شکر!»
دوستت دارم.