mohana
Well-known member
اون روزاها که خیلی بچه بودم وشیطون یه بار تو کوچه بازی میکردیم دختر همسایمون رو خیلی اذیت کردم تا آخر سر زد زیر گریه و مامانشو صدا زد منم که دست و دل باز رفتم سر کمد مامانو یکی از انگشتراشو اوردم دادم بهش که به مامانش شکایت منو نکنه آخه کار هر روزمون بود که سر به سرشون میزاشتیم از بس لوس بودن !!)
دختره همچین خوشحال شد منم جوری فیافه گرفته بودم انگار چیکار کردم!!
نهارمو که خوردم با همون قیافه ی حق به جانبم گفتم مامان اون انگشتر نگین فیروزه ایه بودا دیدم دستت نمیکنی دادم به این دختره نسترن,خیلی ادا در میاورد دلم براش سوخت!!
مامانم همچین حالمو جا اورد که دیگه ازین دست و دل بازیا نکنم!!!!)
صاف صاف تو چشمای من نگاه میکنه، میگه واسه پارمیدا میخام!دوستم تو مهدکودکه
:25r30wi::25r30wi::25r30wi: خیلی باحال بود