یاد شهدا

bahramian0935

New member
ماجرای شهید شدن کوچکترین سرباز خمینی (ره) از زبان یک فرمانده عراقی
در زمان اشغال خرمشهر من راننده بودم یک هفته تمام طول کشید تا تمام وسایل، اجناس، ابزار، اسباب و عتیقه‌جات و هر آنچه که در خانه‌های مردم خرمشهر بود را به شهر بصره ببریم، هر محله را یک فرمانده عراقی سرپرستی می‌کرد و البته تصمیم‌گیری بر این شده بود که هر چه طلا و جواهر از خرمشهر به دست می‌آید تحویل پسران صدام شود و البته هر چه در گمرگ پیدا می‌کردیم همان‌گونه پلمپ شده و نو در اختیار فرماندهان عراقی قرار می‌گرفت.یکی از فرماندهان گردان رژیم بعثی در این کتاب نقل می‌کند: «در یک شناسایی که در منزلی انجام دادیم متوجه گریه یک کودک شدیم من در آن زمان فرمانده گردان بودم و با توجه به اینکه همسر من باردار نمی‌شد از دوستانم خواستم جریان این فرزند ایرانی را به فرماندهان اطلاع نداده تا من این کودک را به صورت پنهانی به خانه خود ببرم. پس 10 تا 15 روز فرماندهان عراقی متوجه حضور بچه در خانه من شدند و از من خواستند تا بچه را نزد آنها ببرم بسیار ترسیده بودم؛ اما با تمام وجود به دست و پای فرمانده عراقی افتادم و از او خواستم بچه را به من ببخشد آن فرمانده عراقی به محض اینکه اشک و ناله مرا دید از من خواست تا بچه را بیاورم تا او نیز ببیند و پس از اطمینان بچه را به من و همسرم بازگرداند، بالاخره پس از ممانعت همسرم از دادن فرزندی که به او عادت کرده بود و پس از گریه بسیار که همزمان من و همسرم و هم آن کودک می‌کردیم؛ فرزند ایرانی را به اکراه از همسرم گرفتم و برای فرمانده عراقی بردم.فرمانده عراقی پس از گرفتن کودک از آغوشم گفت که کودکی که در دست من می بینی سرباز خمینی است و سرباز خمینی نباید زنده بماند و بلافاصله بعد از گفتن این جمله کودک را با قدرت فراوان به دیوار کوبید؛ به طوری که سر کودک متلاشی و شهید شد، من که بی‌نهایت از دیدن این صحنه خونم به جوش آمده بود در حالی که با تمام قدرت به صدام و همه بعثی‌ها ناسزا می‌گفتم از اتاق فرمانده بیرون آمدم هنوز 10 قدم بیرون نیامده بودم که توپ سربازان خمینی وارد اتاق آن حرامزاده شد و سرش را از بدنش جدا کرد.
بازگو کننده ماجرا : حسن باخرد از راویان دفاع مقدس

- - - Updated - - -

نـــــام : جــــــانبـــاز
جـــــــرم : دفــاع از دیــن و خـــاک و نــــامــوس
ـ جـــانبــــازی کـــه هـــرجـــا مــی رود بــایـــد ایــن دستــــگـــاه سنگیــن
را بـــا خـــود حمــل کنــــــد.
ـ جــانبـــازی کــه جبــهــه رفــت تـــا وقتــی گفــت: دارو نــیــاز دارم،
بگوینــد: نمــی رفتــی جبهــه پــدر جان ! بــه مــا چــه ؟!
ـ جــانبــازی کــه از نسلشان کمتــر کـسی بــاقی مــانده . . .
* * * * *
»» جوانمــردان! مــا تا ابــد مدیونتـانیـم .
 

bahramian0935

New member
دهم اردیبهشت ماه روز ملی خلیج فارس روز غیرت ملی ایرانیان است و یادآور اینکه "چو ایران نباشد، تن من مباد".
روز از آن جهت روزی بزرگ و مغتنم است که این مجال را برای هر فرزند ایرانی می‌دهد تا با یادآوری تاریخ و بازخوانی واقعیت‌های روزگاران دیرین، این حقیقت همیشه زنده را به یاد همه بیاورد که:
ایران سه نقطه دارد، بی معنی است بی آن - بی نقطه خواندنی نیست، نام قشنگ ایران
باشد جزایر ما، چون نقطه‌های ایران - بنشسته چون نگینی، بر آب‌های ایران
بادا بریده هر دست، کز خطه‌ی دلیران - خواهد جدا بسازد، این نقطه‌های ایران
درخشش آب‌های همیشه خلیج فارس، انعکاسی از فروزندگی آفتاب آزادگی و وطن دوستی ایرانیان پاک اندیش بوده که نام عزیز ایران را در بستری به قدمت هزاران سال، در جای جای سرزمین آباء و اجدادی‌مان گسترانیده و هنوز زود است تا کج اندیشان و نوکیسگان، خاطره رشادت‌ها و ایثارهای پهلوانان سرزمین عاشقان فاتح خیبر را در هشت سال دفاع مقدس، دلاوری‌های دلاوران و.... فراموش کنند.
دلاورانی که پیوسته با یاد علی (ع)، این زمزمه را پیوسته بر لب داشتند:
چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد - در این بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر به جـنگ آوریــم - جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
همه سر به سر تن به کشتن دهیم - بـه از آنکه کشـور به دشمن دهـیم
دهم اردیبهشت، مجال مغتنمی است بر یادآوری این رشادت‌ها و رسالت پاسداشت حرمت این مرز و بوم که برعهده تک تک فرزندان ایران اسلامی گذارده شده است.
 

bahramian0935

New member
......

«انسان گاه گاهي خود را فراموش مي‌کند. فراموش مي‌کند که بدن دارد، بدني ضعيف و ناتوان، که در مقابل عالم و زمان، کوچک و ناچيز و آسيب پذير است.
فراموش مي‌کند که هميشگي نيست و چند صباحي بيشتر نمي‌پايد.
فراموش مي‌کند که جسم مادي او نمي‌تواند با روح او همپرواز شود، لذا اين انسان احساس ابديت و مطلقيت و قدرت مي‌کند، سرمست پيروزي و اوج آمال و آرزوهاي دور و دراز خود، بي خبر از حقيقت تلخ و واقعيت‌هاي عيني وجود، به پيش مي‌تازد و از هيچ ظلم و ستمي روگردان نمي‌شود .
اما درد آدمي را به خود مي‌آورد، حقيقت وجود او را به آدمي مي‌ فهماند، و ضعف و زوال و ذلت خود را درک مي‌کند، و دست از غرور کبريايي برمي‌دارد، و معني خودخواهي و مصلحت طلبي و غرور را مي‌فهمد و آن را توجيه نمي‌کند.»
شهيد مصطفي چمران
 

bahramian0935

New member
رفته بود نجف آباد برا سرکشی
یه پیرزن اومد ملاقاتش
حرف هایی به حاج احمد زد و رفت
یه هفته بعد پیرزن با پسرش اومد ...
می گفت: حاج احمد مشکل ما رو حل کرده
فهمیدیم پسرش ، به خاطر دیه می خواسته بیفته زندان
حاج احمد با ارثی که بهش رسیده بوده ، دیه رو پرداخت کرده . . .
حاج احمد کاظمی
 

bahramian0935

New member
به نام خدا
من می خواهم در آینده شهید بشوم. چون...
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف حمید و
گفت: «ببین حمید جان! موضوع انشاء این بود که در آینده می خواهید
چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.
مثلاً، پدر خودت چه کاره ست؟
آقا اجازه! شهید شده...

- - - Updated - - -

خرداد 1360 درگیری در دهلاویه بالا گرفت و نیروهای دوطرف آن قدر به هم
نزدیک شده بودند که با نارنک میجنگیدند مناجات معروف دکتر با
اعضا و جوارحش در همین شرایط نوشته شده است:
«ای قلب من! این لحظات آخرین را تحمل کن ... به شما قول میدهم که
پس از چند لحظه ، همه شما اعضا و جوارح در استراحتی عمیق و ابدی
آرامش یابید...»
مجموعه خاطرات شهید چمران

- - - Updated - - -

سال‌ها می‌گذرد از رفتنش، ماندش در جزیره مجنون و رجعتش بعد از 12 سال؛ آن هم با موهای طلایی.
موهای طلایی که او را خاص کرده و بین بچه‌ رزمنده‌ها به «حسن طلا» معروف شده بود.
صدیقه دُریاب مادر شهید «حسن فاتحی» معروف به «حسن طلا» است؛
این مادر مهربان در گفت‌وگو با فارس از زمان تولد تا رجعت فرزند شهیدش را روایت می‌کند:هر لحظه از عمرم را منتظر آمدن حسن بودم؛
گاهی فکر می‌کردم که او اسیر شده است؛ گاهی می‌گفتم شاید مجروح شده و او را بیمارستان شهرهای دیگر برده‌اند؛
شاید این بچه گم شده است و به خاک عراق رفته و نتوانسته به ایران برگردد؛ سال‌ها از حسن خبری نداشتیم؛
وقتی که اسرا در سال 69 به کشور بازگشتند، سراغ آنها رفتم تا خبری از حسن بگیرم؛ بچه‌های لشکر 14 او را می‌شناختند اما خبری از او نداشتند؛ هر کدام از عزیزان حرفی می‌زدند.
بعد از اینکه خبر دادند او جاویدنشان است، مزار خالی در گلستان شهدای اصفهان دادند؛ وقتی دلم می‌گرفت سر مزارش می‌رفتم؛
پدر شهید هم بعد از 12 سال بی‌خبری از حسن آقا به رحمت خدا رفت و بالاخره چهل روز بعد از فوت همسرم، استخوان‌‌های پسرم را آوردند؛
وقتی برای شناسایی رفتیم، استخوان‌هایش تیره رنگ شده بود؛ پلاکش همراهش بود؛ حتی موهای طلایی حسن روی لباس‌هایش بود.
 

bahramian0935

New member
......

عــاشقــانــه های آقــــا مهــدی باکــری و شهیـــد احمــد کاظمی
لحظاتی قبـل از شهادت آقا مهـــدی !
در شـــرایطی که مهدی باکری در جزایــر مجنون در محـــاصــره
و زیــر آتش شــدید دشمن بود و با وجود اصرار شدید قرارگاه به مهدی
مبنی بر اینکه تو فرمانده هستی و بــرگرد به عقــب، او همچنان
می‌گــویــد بچه‌هایم را رهــا نمی‌کنم برگردم .
و اما مکالمه آقا مهدی با شهید کاظمی به نقل از شهید احمد کاظمی:
مهــدی تماس گرفت ،
ـ گفت: می‌آیــی ؟
ـ گفتــم: بــا سر !
ـ گفـت: زودتر !
آمــدم خود را رســاندم به ساحــل دجــله دیدم همه چیز
متلاشی شـــده و قایق‌ها را آتــش زده‌اند، بــا مهدی تماس گرفتم ،
ـ گفتــم: چــه خبـــر شــده ، مهدی ؟
نمی‌توانست حــرف بــزند، وقتــی هــم زد بــا همــان رمـــز
خودمـــان حرف زد و
ـ گفـــت: اینجـــا اشغــال زیاد است. نمــی‌تــوانم .
از آن طــرف از قـــرارگـــاه مــرتب تمــاس مــی‌گـــرفتنــد و
ـ می‌گفتنــد: هر طـــور شــده به مهدی بگو بیایــد عقب ،
تو تنهــا کسی هستی کــه آقا مهدی از ســر عــلاقــه
حـــرفت رو قبــول مــی‌کند .
مهــدی می‌گفت: نمــی‌توانــد .
مــن اصــرار کردم.بــه قــرارگــاه هــم گفتــم .
ـ گفتنــــد: پس برو خودت بـــردار و بیـــاورش .
نشد !
یعنی نتوانستم !
وسیله نبود .
آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره‌ای جز اصرار برایم نماند !
ـ گفتم: تو را خدا ! تــو را به جــان هــر کس دوســت داری !
هــر جــوری هست خودت را به مــا برسان بیا ساحل، بیا این طرف .
ـ گفت: پاشو تو بیا، احمــد!
اگــر بیایی، دیگــر بــرای همیشــه پیــش هــم هستیــم .
ـ گفتم: اینجــا،با ایــن آتش، نمی‌تــوانــم. تــو لااقل . . .
ـ گفت: اگــر بدانی ایــن جــا چــه جای خوبی شــده، احمــد !
پاشو بیا !
بچه‌هـــا ایــن جــا خیلی تنها هستند . . .
فاصــله مــا 700 متــر بیشتر نمی‌شــد. راهــی نبــود.
آن محاصــره و آن آتش نمی‌گذاشت من بروم برسم به مهدی و
مهدی مرتب می‌گفت: پاشو بیا، احمد !
صدایش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمی شده.
حتی صدای تیرهای کلاش از توی بی‌سیم می‌آمد.
بارها التماس کردم. بارها تماس گرفتم تا اینکه دیگر جواب نداد.
بی‌سیم‌چی‌اش گوشی را برداشت و
ـ گفت: آقا مهدی نمی‌خواهد، یعنی نمی‌تواند حرف بزند !
ارتباط قطع شد.
تماس گرفتم، باز هم و باز هم،
نشد که نشد . . .

- - - Updated - - -

دشمن، دور تا دور او حلقه زده بود. خودش را از روی زمین کَند. دستانش، چند قدم آن طرف تر در نگاه آب، بال بال می‌زدند.
به سختی نگاهی به خیمه‌ها انداخت، رویش را برگرداند. نیم نگاهی هم به فرات کرد: «اگر به سمت خیمه‌ها بروم، آب ندارم. اگر به سمت فرات، دست...»
 

bahramian0935

New member
خداوندا
درهای رحمت تو همواره به روی خواهندگان باز است و دست عطایت گشاده
بندگان تو هر زمان که صدایت کنند، پاسخ می‌دهی
و اگر خالصانه آرزو کنند، ‌می‌بخشى
امشب اما شب دیگری است؛ شب آرزوهاست
دعای خیر همه را براورده بفرما
 

bahramian0935

New member
در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست
آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و
فرمانده ها می داد ، تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می شه!؟ با
تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه!؟
گفت: الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت می کردند! با تعجب گفتم
:شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پیشرو؟!
گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند.
گوینده عراقی می گفت: این آدم شبیه غول می مونه. اون آدمخواره هر
کی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه می گیره
جاوید الاثر شاهرخ ضرغام
 

bahramian0935

New member
......

هیچ وقت کسی را شماتت نکنید . هر کس گرفتاری پیدا کرد ، حق ندارید قضاوت کنید . نگویید که «فلانی که این پشامد برایش اتفاق افتاد به خاطر این است که فلان کار را کرده است .» ما چه می دانیم ؟ ما حق نداریم چیزی بگوییم .
در قیامت از ما سوال می کنند و می گویند :«چنین چیزی نبوده و شما اشتباه کردی ، و ما او را به خاطر اینکه بنده ی خوبی بود گرفتار کردیم، شما چه حقی داشتی که چنین حرفی زدی ؟» باید جواب بدهی .
حتی به دلمان هم نباید خطور بدهیم که فلانی چون آن کار را کرد این پیشامد برایش شد. برخی خطورات قلبی هم نوشته می شود ولو به کسی هم چیزی نگفتی ، اما همین که در قلبت خطور دادی ، آن را می نویسند.
آیت الله مجتهدی تهرانی رحمت الله علیه
برگرفته از کتاب طریق وصل
به قول استاد :
«خدایا گناهان ما را مفتکی بیامرز»
 

bahramian0935

New member
بخشی از وصیت نامه معلم شهید سید مرتضی طاهری ـ 9/12/1361
.
.
.
ای معلّمین....شما امانتداران الهی هستید و امانت شما سوای امانتهای دیگران است. امانت شما انسانیت است. سعی و کوشش بنمائید انسانهایی با ایمان و تقوی بسازید.
بدانید این امانتها، انسانهای فردایند که جامعه را می‌سازند. یک خندقی بسازید که اندیشه‌های غربی و شرقی وارد ذهن بچه‌ها نشود ،زیرا چنانچه فرهنگ ما غیر اسلامی شد و به سوی شرق و غرب رفت، مشکل است بتوانیم فرهنگ را اسلامی کنیم.
حمله نظامی را می‌شود دفع کرد و متجاوز را می‌شود از خاک بیرون کرد، ولی در مورد اندیشه‌ها مشکل است.
بدانید تمام ضربه‌هایی که خورده‌ایم، از همین اندیشه‌ها و افکار غیراسلامی بوده است.
به امید اینکه بتوانید انسانهایی خداشناس تحویل جامعه بدهید و فرهنگ را به سوی فرهنگ اصیل اسلامی بکشانید.
به امید آن روز انشاءا... تعالی.
 

bahramian0935

New member
قا جان ببخش ما آدم هاي خوبي نيستيم فقط براي ياد كردنت سه بهانه داريم :
.
.
.
.
.
.
.
.
شهادت
ولادت
اهانت
صلی الله علیک یا امام هادی علیه السلام يا اَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ اَيُّهَا الْهادِى النَّقِىُّ
 

bahramian0935

New member
جانباز ترور منافقین به شهادت رسید
به گزارش خبرنگار اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ جانباز نخاعی ترورمنافقین کوردل پس از ٢٨ سال مجروحیت ،صبح دیروز دراولین روز ماه رجب به شهادت رسید.
روز گذشته درحالی که آسمان آمدن ماه رجب وقدوم مبارک پنجمین اخترتابناک امامت و ولایت رابشارت می داد، جانبازنخاعی حاج "خیرالله خیری" ازشهرستان بابل استان مازندران پس ازتحمل 28سال درد ورنج جانبازی براثرایست قلبی به یاران شهیدش پیوست.
جانبازخیرالله خیری درسال1328درشهرستان بابل متولد ودرسال1364 درهمین شهرستان و درمقابله بامنافقین کوردل و حادثه ترورنافرجام زنده یاد آیت الله روحانی نماینده حضرت امام(ره)دراستان مازندران وامام جمعه شهرستان بابل ، براثراصابت 3گلوله به درجه جانبازی نائل آمد.
ازشهید خیری چهارفرزند ، یک پسر وسه دختربجامانده است...روحش شاد
 

bahramian0935

New member
شهید هراچ طوروسيان
وصیتنامه: مادرم، من برای سرزمینی می جنگم که پدرانم برای آن جان داده اند....ایران سرزمین ماست و خاک آن مقدس
این شهيد گرانقدر جزء تكاوران دلاور ارتش جمهوري اسلامي ايران بوده و تكاوري را براي خود، افتخار مي‌دانست. ده ماه پيش از ترخيص از خدمت، «هراچ» در حين عمليات خنثي سازي مين، به فيض عظيم شهادت نائل آمد.
 

bahramian0935

New member
.::خاطره ای تکان دهنده از یک شهید ::.
استاد قرائتی تعریف میکرد که ما آخوندهارو خیلی سخت میشه گریاند ! اما یکی از رزمندگان خاطره ای تعریف کرد که اشکمونو در آورد ! گفت : تو یکی از عملیات ها که شب انجام می شد قرار بود از جای عبور کنیم که مین گذاری شده بود ... مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چاره ای جز این نداشتیم . گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم ؟ چندتا از رزمنده ها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند ... وقتی میخواستند راه باز کنند میدونستند که زنده نمی مونند . چون با انفجار هر مین دست ، پا ، سر ، بدن یک جا متلاشی میشود ! داوطلب ها پشت سر هم راه افتادن برای باز کردن راه ... صدای مین می آمد . همین زمان متوجه شدم یکی داره بر میگرده ! گفتم شاید ترسیده ! بالاخره جان عزیزه و عزیزی جان باعث شده برگرده... گفتم خودمو نشون ندم شاید ببینه خجالت بکشه ! بعد چند دقیقه متوجه شدم یکی داره میره سمت محل مین گذاری شده.. رفتم سمتش گفتم وایسا کجا میری ؟ گفت دارم میرم محل مین گذاری شده دیگه !! گفتم تو جزو کسائ بودی که داوطلب شده بودند چرا برگشتی ؟! گفت : آخه پوتینم نو (تازه) بود خواستم اونو در بیارم با جوراب برم و بیت المال حیف و میل نشود . اون پوتین بمونه یکی دیگه ازش استفاده کنه...!!!

- - - Updated - - -

ده ماه بود ازش خبری نداشتیم.
مادرش می گفت« خرازی ! پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟ زنده س ؟ مرده س؟»
می گفتم«كجا برم دنبالش آخه ؟ كار و زندگی دارم خانوم.
جبهه یه وجب دو وجب نیست .از كجا پیداش كنم؟»
رفته بودیم نماز جمعه . حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسین خرازی را دعا كنید .
آمدم خانه . به مادرش گفتم.گفت« حسین ما رو می گفت؟ »
گفتم « چی شده كه امام جمعه هم می شناسدش؟»
نمی دانستیم فرمانده لشكر اصفهان است.
شهید حسین خرازی
 

bahramian0935

New member
ده ماه بود ازش خبری نداشتیم.
مادرش می گفت« خرازی ! پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟ زنده س ؟ مرده س؟»
می گفتم«كجا برم دنبالش آخه ؟ كار و زندگی دارم خانوم.
جبهه یه وجب دو وجب نیست .از كجا پیداش كنم؟»
رفته بودیم نماز جمعه . حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسین خرازی را دعا كنید .
آمدم خانه . به مادرش گفتم.گفت« حسین ما رو می گفت؟ »
گفتم « چی شده كه امام جمعه هم می شناسدش؟»
نمی دانستیم فرمانده لشكر اصفهان است.
شهید حسین خرازی
 

bahramian0935

New member
شهیدی که وصیت کرد دستش را از تابوت بیرون بگذارند!
شهید سید عبدالظریف تقوی سوق، وصیت کرده بود در مراسم تشییع جنازه اش ، تا گلزار شهدا، دستش را از تابوت بیرون بیاورند تا همه بدانند آدمی در کوچ از دنیا، با دست خالی می رود...
شادی روح شهدا صلوات {اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم}
 

bahramian0935

New member
مردان الهی چهرهای دارند و اگر غمی هم باشد، در سینه مخفی میکنند. آنها همیشه به زندگی لبخند میزنند و از سیاهیهای زندگی شکوهای ندارند. شهیدزینالدین یکی از این مردان الهی بود. یکی از سرداران میگوید: «من همیشه در قیافه شهیدزینالدین این بودن را میدیدم. او مأموریتها را هرقدر هم که سخت بود انجام میداد، ولی چهرهاش به طرز عجیبی خندان بود».
 

bahramian0935

New member
رفتم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالیه
تا رودخونه ی هور فاصله ی زیادی بود
نزدیک تر هم آب پیدا نمی شد
زورم می یومد این همه راه برم برا پر کردن آفتابه
به اطرافم نگاه کردم ، یه بسیجی رو دیدم
بهش گفتم: دستت درد نکنه ، میری این آفتابه رو آب کنی؟
بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت آب بیاره
وقتی برگشت دیدم آب کثیف آورده
گفتم: برادر جون ! اگه صد متر بالاتر آب می کردی ، تمیزتر بودا
دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آب تمیز آورد

... بعدها اون بسیجی رو دیدم
وقتی شناختمش شرمنده شدم
آخه اون بسیجی مهدی زین الدین بود
فرمانده ی لشکرمون...

روایتی از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین
منبع: کتاب آقا مهدی ، صفحه ۹۹
 

bahramian0935

New member
محمد رضا که از جبهه که می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ما خیلی از حضورش خوشحال بودیم .
می دیدم نماز شب می خونه و حال عجیبی داره...
یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده .
یه روز صبح ازش پرسیدم :
علت این همه ناله و گریه ها چیست؟کدام گناه کبیره را مرتکب شدی؟کدام معصیت را انجام دادی که اینگونه اشک می ریزی؟
جواب داد: خواهرم،مگر باید گناه کبیره کرد و بعد به درگاه خدا بازگشت.
اینکه انسان به راحتی از نعمتهای پروردگار استفاده می کند و شکر او را به جا نمی آورد بالاترین معصیت است.
انسان وقتی با اشک و ناله به سراغ پروردگار می رود عجز و ناتوانی خود را در محضر حق اثبات می کند. و به خاطر همه خطاهایش از خدا عذر می خواهد.
راوی: خواهر محمدرضا تورجی زاده
 

bahramian0935

New member
داخل که شدیم، دیدم بسیجی جوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه است.
یکی از کسانی که اونجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: این بچه، فرمانده‌ی گردان تخریبه!!
به یاد بزرگ مرد سردار شهید حسن باقری
روحش شاد و یادش گرامی
 
بالا