bahramian0935
New member
ماجرای شهید شدن کوچکترین سرباز خمینی (ره) از زبان یک فرمانده عراقی
در زمان اشغال خرمشهر من راننده بودم یک هفته تمام طول کشید تا تمام وسایل، اجناس، ابزار، اسباب و عتیقهجات و هر آنچه که در خانههای مردم خرمشهر بود را به شهر بصره ببریم، هر محله را یک فرمانده عراقی سرپرستی میکرد و البته تصمیمگیری بر این شده بود که هر چه طلا و جواهر از خرمشهر به دست میآید تحویل پسران صدام شود و البته هر چه در گمرگ پیدا میکردیم همانگونه پلمپ شده و نو در اختیار فرماندهان عراقی قرار میگرفت.یکی از فرماندهان گردان رژیم بعثی در این کتاب نقل میکند: «در یک شناسایی که در منزلی انجام دادیم متوجه گریه یک کودک شدیم من در آن زمان فرمانده گردان بودم و با توجه به اینکه همسر من باردار نمیشد از دوستانم خواستم جریان این فرزند ایرانی را به فرماندهان اطلاع نداده تا من این کودک را به صورت پنهانی به خانه خود ببرم. پس 10 تا 15 روز فرماندهان عراقی متوجه حضور بچه در خانه من شدند و از من خواستند تا بچه را نزد آنها ببرم بسیار ترسیده بودم؛ اما با تمام وجود به دست و پای فرمانده عراقی افتادم و از او خواستم بچه را به من ببخشد آن فرمانده عراقی به محض اینکه اشک و ناله مرا دید از من خواست تا بچه را بیاورم تا او نیز ببیند و پس از اطمینان بچه را به من و همسرم بازگرداند، بالاخره پس از ممانعت همسرم از دادن فرزندی که به او عادت کرده بود و پس از گریه بسیار که همزمان من و همسرم و هم آن کودک میکردیم؛ فرزند ایرانی را به اکراه از همسرم گرفتم و برای فرمانده عراقی بردم.فرمانده عراقی پس از گرفتن کودک از آغوشم گفت که کودکی که در دست من می بینی سرباز خمینی است و سرباز خمینی نباید زنده بماند و بلافاصله بعد از گفتن این جمله کودک را با قدرت فراوان به دیوار کوبید؛ به طوری که سر کودک متلاشی و شهید شد، من که بینهایت از دیدن این صحنه خونم به جوش آمده بود در حالی که با تمام قدرت به صدام و همه بعثیها ناسزا میگفتم از اتاق فرمانده بیرون آمدم هنوز 10 قدم بیرون نیامده بودم که توپ سربازان خمینی وارد اتاق آن حرامزاده شد و سرش را از بدنش جدا کرد.
بازگو کننده ماجرا : حسن باخرد از راویان دفاع مقدس
- - - Updated - - -
نـــــام : جــــــانبـــاز
جـــــــرم : دفــاع از دیــن و خـــاک و نــــامــوس
ـ جـــانبــــازی کـــه هـــرجـــا مــی رود بــایـــد ایــن دستــــگـــاه سنگیــن
را بـــا خـــود حمــل کنــــــد.
ـ جــانبـــازی کــه جبــهــه رفــت تـــا وقتــی گفــت: دارو نــیــاز دارم،
بگوینــد: نمــی رفتــی جبهــه پــدر جان ! بــه مــا چــه ؟!
ـ جــانبــازی کــه از نسلشان کمتــر کـسی بــاقی مــانده . . .
* * * * *
»» جوانمــردان! مــا تا ابــد مدیونتـانیـم .
در زمان اشغال خرمشهر من راننده بودم یک هفته تمام طول کشید تا تمام وسایل، اجناس، ابزار، اسباب و عتیقهجات و هر آنچه که در خانههای مردم خرمشهر بود را به شهر بصره ببریم، هر محله را یک فرمانده عراقی سرپرستی میکرد و البته تصمیمگیری بر این شده بود که هر چه طلا و جواهر از خرمشهر به دست میآید تحویل پسران صدام شود و البته هر چه در گمرگ پیدا میکردیم همانگونه پلمپ شده و نو در اختیار فرماندهان عراقی قرار میگرفت.یکی از فرماندهان گردان رژیم بعثی در این کتاب نقل میکند: «در یک شناسایی که در منزلی انجام دادیم متوجه گریه یک کودک شدیم من در آن زمان فرمانده گردان بودم و با توجه به اینکه همسر من باردار نمیشد از دوستانم خواستم جریان این فرزند ایرانی را به فرماندهان اطلاع نداده تا من این کودک را به صورت پنهانی به خانه خود ببرم. پس 10 تا 15 روز فرماندهان عراقی متوجه حضور بچه در خانه من شدند و از من خواستند تا بچه را نزد آنها ببرم بسیار ترسیده بودم؛ اما با تمام وجود به دست و پای فرمانده عراقی افتادم و از او خواستم بچه را به من ببخشد آن فرمانده عراقی به محض اینکه اشک و ناله مرا دید از من خواست تا بچه را بیاورم تا او نیز ببیند و پس از اطمینان بچه را به من و همسرم بازگرداند، بالاخره پس از ممانعت همسرم از دادن فرزندی که به او عادت کرده بود و پس از گریه بسیار که همزمان من و همسرم و هم آن کودک میکردیم؛ فرزند ایرانی را به اکراه از همسرم گرفتم و برای فرمانده عراقی بردم.فرمانده عراقی پس از گرفتن کودک از آغوشم گفت که کودکی که در دست من می بینی سرباز خمینی است و سرباز خمینی نباید زنده بماند و بلافاصله بعد از گفتن این جمله کودک را با قدرت فراوان به دیوار کوبید؛ به طوری که سر کودک متلاشی و شهید شد، من که بینهایت از دیدن این صحنه خونم به جوش آمده بود در حالی که با تمام قدرت به صدام و همه بعثیها ناسزا میگفتم از اتاق فرمانده بیرون آمدم هنوز 10 قدم بیرون نیامده بودم که توپ سربازان خمینی وارد اتاق آن حرامزاده شد و سرش را از بدنش جدا کرد.
بازگو کننده ماجرا : حسن باخرد از راویان دفاع مقدس
- - - Updated - - -
نـــــام : جــــــانبـــاز
جـــــــرم : دفــاع از دیــن و خـــاک و نــــامــوس
ـ جـــانبــــازی کـــه هـــرجـــا مــی رود بــایـــد ایــن دستــــگـــاه سنگیــن
را بـــا خـــود حمــل کنــــــد.
ـ جــانبـــازی کــه جبــهــه رفــت تـــا وقتــی گفــت: دارو نــیــاز دارم،
بگوینــد: نمــی رفتــی جبهــه پــدر جان ! بــه مــا چــه ؟!
ـ جــانبــازی کــه از نسلشان کمتــر کـسی بــاقی مــانده . . .
* * * * *
»» جوانمــردان! مــا تا ابــد مدیونتـانیـم .