آره عزیزم بپرس..اگه بتونم کمکی کنم خوشحال میشم..هیچ فرقی نمیکنه، هر جا که خودت دوست داری بپرس نه لیلا جون نظم اینجا بهم نمیخورههایدی جان من داستان پرستار مهربون رو که می خونم ؛بعضی قسمت ها ساختارش واسم سخته ؛یعنی با اینکه معنی لغت به لغت رو می دونم ولی مفهموم جمله رو درک نمی کنم ؛اشکالی نداره اگر اونا رو جدا کنم و بپرسم ؟به نظم تاپیک لطمه نمیزنه (یا تو پروف خودت بپرسم؟)
he was attracted at once by her intelligent eyes, her shy, pretty face and her soft, round figure
It was not until she had left that he realized that he had not written notes at all
داستانم طولانیه اما چون قشنگه مرحله به مرحله همشو می تایپم
و اما داستان راستان....
Chester was feeling more tired than usual after a hard day at the office. He had joined the company only two years before. He had come straight from university then, but now he was a junior manager in one of the biggest companies in Singapore. It was an important position to have and meant lots of extra work.
He could understand the jealousy that some of the other workers might feel against the “new boy”, as they still called him. He had risen quickly in the company. Many of them, however, had been there for years doing the same jobs. He could understand how bad feeling towards him might lie hidden behind their smiles.
But it didn’t make life any easier.
He needed people whose advice he could trust when he had to make difficult decisions. He had to be sure that the bad feelings of the other workers didn’t get in the way of the important business decisions he had to make. He knew he could never be come a manager unless he could be sure of people.
Then there was Dorothy.
Chester was fairly sure of his own good looks. He was dark and slim and dressed smartly, but with an eye to be a sociable and effective junior manager.
But when it came to Dorothy his judgment disappeared. Dorothy was a bright girl who had just joined the company, straight from university. He was attracted at once by her intelligent eyes, her shy, pretty face and her soft, round figure.
Ah, Dorothy!
Take today, for example. He had been given some new figures to check and he had asked Dorothy to read some of the details to him while he took notes. It was not until she had left that he realized that he had not written notes at all. Instead he had written Dorothy’s name several times. He was too embarrassed to ask Dorothy for the details again, so he had to look them up in the office of old Mr. Shaw.
Mr. Shaw was known for always being in a bad mood and he was no different this time. He didn’t like having to stay late to check figures for some junior manager. He didn’t like it at all.
Chester hated it when he made mistakes. It didn’t look good. But it didn’t happen often.
داستانم طولانیه اما چون قشنگه مرحله به مرحله همشو می تایپم
و اما داستان راستان....
Chester was feeling more tired than usual after a hard day at the office. He had joined the company only two years before. He had come straight from university then, but now he was a junior manager in one of the biggest companies in Singapore. It was an important position to have and meant lots of extra work.
He could understand the jealousy that some of the other workers might feel against the “new boy”, as they still called him. He had risen quickly in the company. Many of them, however, had been there for years doing the same jobs. He could understand how bad feeling towards him might lie hidden behind their smiles.
But it didn’t make life any easier.
He needed people whose advice he could trust when he had to make difficult decisions. He had to be sure that the bad feelings of the other workers didn’t get in the way of the important business decisions he had to make. He knew he could never be come a manager unless he could be sure of people.
Then there was Dorothy.
Chester was fairly sure of his own good looks. He was dark and slim and dressed smartly, but with an eye to be a sociable and effective junior manager.
But when it came to Dorothy his judgment disappeared. Dorothy was a bright girl who had just joined the company, straight from university. He was attracted at once by her intelligent eyes, her shy, pretty face and her soft, round figure.
Ah, Dorothy!
Take today, for example. He had been given some new figures to check and he had asked Dorothy to read some of the details to him while he took notes. It was not until she had left that he realized that he had not written notes at all. Instead he had written Dorothy’s name several times. He was too embarrassed to ask Dorothy for the details again, so he had to look them up in the office of old Mr. Shaw.
Mr. Shaw was known for always being in a bad mood and he was no different this time. He didn’t like having to stay late to check figures for some junior manager. He didn’t like it at all.
Chester hated it when he made mistakes. It didn’t look good. But it didn’t happen often.
هایدی عزیز یه سوال دارم ؛من قسمت دوم داستانی رو که پرستار عزیزم گذاشته رو توی 5 دقیقه خوندم ؛با این تفاوت که دنبال معنی لغت به لغت نرفتم و وقتی دیم مفهوم کلی داستان رو متوجه میشم ؛اون 10-20 (شاید) لغتی رو که متوجه نشدم رو بیخیال شدم ؛این کار اشکال داره؟
چیزی که من گرفتم: چستر تصمیم گرفت که تا خونه قدم بزنه و به افکارش سر و سامونی بده ؛تصمیم گرفت برای غذا خورن به رستوران چینی ها نزدیک خونه اش بره .
توی مسیرش تا رستوران یه مغازه رو دید که چیزای قدیمی میفروشه ؛دوست داره توی اینجور مغازه ها رو نگاه کنه پشت شیشه مغازه زده بود تعطیله و فردا باز میشه ؛چندتا کارتن کتاب کهنه جلوی مغازه بود ؛چستر نگاشون کرد ؛کتابای قدیمی مدرسه ؛کتابای آشپزی و ... بود .
بین اون کتابا یه کتاب کوچیک توجه اش رو جلب کرد برش داشت و خواست بره که صدای از پشت سرش بهش گفت که بگذاردش سر جاش ؛وقتی برگشت یه مرد حدودا 80 ساله رو دید ؛پیرمرد بهش گفت قراره مغازه رو به پسر خواهرش بده و نمی خواد این آشغالا رو به اون بده ؛بهش گفت برو و بعه خودت کمک کن.
چستر تشکر کرد و به رستوران رفت و آبجو خورد و واسه شام مرغ و برنج سفارش داد .
مرغش نپخته بود و اون پیشخدمت رو صدا کرد و که مرغ صورتی هست (نپخته) و بارش عوضش کنه . پیشخدمته گفت که این مرغ خام هست و الان خیلی معروفه و خیلی ها در موردش میدونن و مزهاش رو دوست دارن.
چستر طوری که دیگران میتونستن صداش رو بشنون گفت که : چیزای زیادی در مورد بیماری هایی که با مرغ خام منتقل میشه شنیده و به پیش خدمت گفت که این رو برگردون و یه تیکه مرغ که کاملا پخته باشه بیار.
چستر تصمیم گرفت تا وقتی منتظر پیشخدمت هست ؛اون کتاب رو نگاه کنه ؛کتاب اندازه ای بود که کاملا توی جیبش جا میشد و یه جلد چرم قدیمی داشت.
جلدش رو پاک کرد که بتونه عنوان رو بخونه ؛اول فکر کرد که به یه زبان دیگه هست ولی بعد که تمیزش کرد ؛انگلیسی شد و در کمال تعجب دید که اسم کتا ب هست: کتاب افکار
ترجمه روان: او تصمیم گرفت به جای اینکه سوار مترو بشه تا خونه قدم بزنه ؛ خیلی وقت بود که از غروب گذشته بود اما او احساس کرد که نیاز داره تا قدم بزنه و افکارشو بعد از یک روز پرکار صاف کنه. این پیاده روی برای او می تونست حکم تنبیه رو داشته باشه برای کار احمقانه ای که تو شرکت انجام داده بود (با وجود دروتی نتونست یادداشت برداره). تصمیم گرفت در مرکز خرید نزدیک خونه شون غذا بخوره. غذاهای چینی اونجا رو دوست داشت.
همونطور که داشت به سمت رستوران چینی مورد علاقه اش نزدیک خونه حرکت می کرد متوجه شد هنوز چراغ های یک مغازه عتیقه فروشی قدیمی روشنه . اغلب باخودش فکر کرده بود که سری به این مغازه بزنه چون از مغازه هایی که چیزای قدیمی می فروختن خوشش میومد. وایساد و نگاه کرد. جعبه های پر از کتاب های قدیمی رو هم انباشته بیرون از مغازه وجود داشت. روی پنجره مغازه یادداشتی وجود داشت. نوشته بود: متاسفانه امروز مغازه بسته است. فردا دوباره باز می کنیم.
او خم شد تا به کتاب ها نگاهی بیندازه. او تمام کتاب های قدیمی معمول رو دید: کتاب های مدرسه، کتاب های آشپزی و کتاب های دیگه با صفحه های خاکی و زرد که براش ارزشی نداشتن. به یکباره او متوجه یه کتاب کوچیک قدیمی که اونجا بود شد. از کتابای دیگه خیلی قدیمی تر به نظر می رسید. کتابو برداشت
صدایی پشت سرش بهش گفت: برش دار! چستر برگشت تا مردی حدود 80 ساله رو ببینه. مرد در مغازه رو باز کرده بود و یه جعبه دیگه پر از کتابای قدیمی دستش بود. پیرمرد گفت سالهاست که این کتابا اینجاست و ... (هایدی عزیزم ترجمه نمودند من دیگه ترجمه نمی کنم)
چستر همونطور که تشکر می کرد کتاب قدیمی رو تو جیب ژاکتش گذاشت و به طرف رستوران چینی حرکت کرد.
چستر روی میزش نشست و مشغول نوشیدن آبجو شد. چشم به راهه برنج و مرغ اش بود. وقتی اومد متوجه شد مرغش خوب نپخته. توش صورتی بود. تصمیم گرفت شکایت کنه و پیش خدمت رو صدا کرد
پیش خدمت پرسید: آقا؟
چستر متوجه شد پیش خدمت جدیده.
چستر گفت: من اینو نخواهم خورد. داخل مرغ صورتیه و خوب نپخته.
پیش خدمت گفت: آقا این مرغ نیم پخته است. خیلی از مشتریان ما این طعم بهتر رو ترجیح می دن.
چستر مستقیم به پیش خدمت نگاه کرد. به نظرش رسید که پیشخدمت داره یکم بی احترامی می کنه (احترام کافی براش قایل نیست)
چستر پاسخ داد: واقعا؟
پیشخدمت گفت : آقا این خیلی متداوله
چستر گفت: من فکر می کنم بیماری که اونها از خوردن این گوشت خام می گیرن هم خیلی متدوال باشه ها؟
او ( پیشخدمت ) ناراحت شد. مردم دیگری که در رستوران بودن می تونستن (این گفتگو رو) بشنون.
پیشخدمت چیزی نگفت اما صورتش قرمز شد.
چستر به پیش خدمت گفت: لطفا این مرغ رو عوض کن. و تکه ای برام بیار که تماما پخته باشه.
پیشخدمت درحالی که غذا رو می گرفت گفت: حتما آقا و به سمت آشپزخانه رفت.
زمانی که چستر منتظر بازگشت غذاش بود کتاب کوچک درون جیبش رو به یاد اورد. فکر کرد در حالی که منتظره (غذاست) یه نگاهی بهش (به کتاب) بندازه. کتاب رو از جیبش بیرون آورد و امتحان کرد:
کتاب با یه چرم خوب و قدیمی جلد شده بود و به اندازه کافی کوچک بود که به راحتی در جیبش قرار بگیره . برای خوندن عنوان کتاب روی جلد مجبور بود کمی خاک رو کنار بزنه. در ابتدا عنوان کتاب با حروف و اشکال عجیب، به نظر میومد به زبان دیگری باشه . اما وقتی نگاه کرد انگار (عنوان) به انگلیسی تغییر کرد. چشم هاشو محکم بست و دوباره باز کرد. البته که اشتباه کرده. باید اشتباه کرده باشه. وقتی دوباره نگاه کرد عنوان کتاب همونجور بود. عنوان هنوز خاکی بود اما به طور واضح به انگلیسی بود. نوشته بود: کتاب افکار
سلام
علت اینکه این استان با بقیه داستان ها فرق داره اینه که level کتاب 4 هست بنابراین سخت تره :bunnyearsmiley: