100 داستانک از زندگی امام هادی (ع) «هر روز یک داستان»

maxin

Well-known member
* برگ نود و سوم

بسم الله...



از ری آمده بود پیش امام.

از او پرسید: " کجا بودی؟ "

- زیارت امام حسین علیه السلام.

نگاهی به مرد کرد، گفت: " مگر نمی دانی، در همان شهرتان، عبدالعظیم، نوه ی امام حسن علیه السلام را که زیارت کنی مثل زیارت امام

حسین علیه السلام است؟! "



وسایل الشیعه، ج 14، ص 575



hazrate%20abdolazim%20035.jpg

 

maxin

Well-known member
* برگ نود و چهارم

بسم الله...



رفت پیش امام هادی علیه السلام، گفت: " به من سخنی یاد بدهید تا با آن شما اهل بیت را بشناسم و زیارت کنم. "

امام با مهربانی جواب داد: " غسل کن، به حرم که رسیدی شهادتین بگو و صد تکبیر و بعد بگو... . "


***


سینه به سینه و از کتابی به کتاب دیگر، رسید به نسل های بعدی تا شیعیان یک دوره ی فشرده امام شناسی در دست شان باید.

اسمش شد؛ زیارت جامعه ی کبیره.



تهذیب الحکام، ج 6، ص 96


%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9%D9%87_%DA%A9%D8%A8%DB%8C%D8%B1%D9%87.jpg




 

maxin

Well-known member
* برگ نود و پنجم

بسم الله...



مدتی بود این فکر مثل خوره افتاده بود به جان فتح؛ تصور می کرد امامان با آن کارهای خارق العاده ای که انجام می دهند، شاید خدا باشند!

بالاخره یک روز تصمیم گرفت از امام بپرسد.

امام خودش سر صحبت را باز کرد: " فتح! نکند شیطان وسوسه ات کند، فکر کنی ما خداییم! ما همه مخلوقیم، بنده ایم، مطیع اوییم... . !

- آقاجان! قربانت بروم! اتفاقا مشکل من هم همین است. شیطان این فکر را به جانم انداخته بود که شما خدایید!

امام به سجده افتاد، می گفت: " خدایا! در برابر تو که آفریدگار منی، با خواری و خاک ساری سر به خاک می گذارم. "



بحارال، ج 50، ص 180

a47a04b6ee0d4.jpg




 
بالا