یک روز خوب...!!!

Marc0p0lo

New member
پامو که از در خونه بیرون میگذارم ، همسایه رو برویی در رو باز می کنه و یه دفعه می پره توی راهرو . انگار از قبل ، پشت در خونه کمین کرده تا من بزنم بیرون . هنوز بهش سلام کرده و نکرده ، می بینم پریده توی بغلم و داره صورتمو غرق بوسه می کنه ( حالا اینکه خانم همسایه یا آقای همسایه رو می گم ، به کسی مربوط نیست !!! ) با هیجان زدگی بهش می گم : « مگه چیزی شده که اینقدر خوشحالی؟ » . با مهربونی نگاهی به ام می اندازه و می گه : « مگه خوشحالی دلیل می خواد عزیزم ؟ » وا می رم . ولی زود خودمو جمع و جور می کنم . از بغلش که می یام بیرون ، سریع از پله ها می رم پایین . توی پیاده رو قدم زنان راه می افتم تا خودمو به سر خیابون برسونم . هنوز تو فکر همسایه هستم که یه دفعه می بینم عابری که از روبروم میاد ، تا منو می بینه فوری میاد جلوم و یه وشکون جانانه از لپم می گیره ( بابا زن و مرد بودنشو بی خیال !! ) و می گه : « چطوری جیگر ؟ حال می کنی با امروز؟ » . به صورتش نگاه می کنم و با دیدن خنده اش ، تصمیم می گیرم چیزی نگم و زودتر برم دنبال کارم. برای همین تشکری می کنم و زود راهمو می کشم و می رم . از جلوی مغازه میوه فروشی محل رد می شم که حسین آقا – صاحب مغازه و کاسب محله - یه باره از توی مغازه صدام می زنه و می گه وایسا فلانی ( خیال همه راحت این دیگه صد در صد مرد ِ . اسمشم که گفتم حسینه!!) . منم می ایستم . می بینم دست می کنه و یک خوشه بزرگ موز از روی یه قفسه برمی داره و میاره و می ده دستم. می گم « این چیه حسین آقا ؟ » جواب میده : « گارفیلده ! بابا موزه دیگه ؟! ... یکیشو بخور . خواستی هم دو تا شو . بقیه رو هم ببر اداره برای همکارات . بخورن و حال کنن ! » . ای وای ... کاری نمی شه کرد . خوشه بزرگ موز رو میگیرم دستم و راه می افتم . به سر خیابون می رسم و حدود صد متری توی خیابون می رم تا می رسم سر ایستگاه اتوبوس . می بینم هفت هشت نفرتوی صف منتظرن . بهشون که می رسم می بینم توجه همشون به من جلب می شه . به صورت همشون لبخند زیبایی میشینه . بعدش یکی یکی جلو میان و به نوبت دستاشونو به طرفم دراز می کنن ! بهت زدگی بی فایده است . یکی یکی همه شون باهام دست می دن . با نگاهمون همدیگه رو نوازش می کنیم . ( خیال همه راحت هم توشون مرد هست و هم زن !!!! تمومه ؟؟ ) . بعد هم همگی می رن و دوباره توی صف و سر جای قبلیشون وای می ایستن . چند لحظه بعد اتوبوس می رسه . اما هیچکی از جاش تکون نمی خوره و هرج و مرج هم نمی شه و صف هم بهم نمی خوره ، تا اتوبوس کاملا توقف کنه . بعد در باز می شه و راننده که خانومی خوش لباس و خنده رو هم هست ( از قبل تکلیف رو روشن کردم که زن هستن ایشون . گفتم خانم راننده ! تازه خیلی هم ماهه ؟؟!! ) میاد جلوی در و می گه : « بفرمایین » . بعدش خودش دست همه رو- یکی یکی - می گیره و کمک می کنه تا مسافر ها بالا برن .
ای وای ... تو رو خدا یکی بگه چه خبره ... خوابم .... بیدارم ... اینجا کجاس ... من کجام ... همه چی درسته ؟؟؟؟ چی شده ؟؟؟ چی میگم من ؟؟؟؟!!!!
آره بابا . همه چی درسته . همه چیزهم سر جاشه . فقط صبحِ دیگه ای اومده و منم باز یه غزل زیبا از حافظ خوندم و... حالا .... شنگول و سر حالم . آدم شنگول هم از این چیزها توی ذهنش می دوه و می نویسه دیگه ! مگه نه ؟

کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولت طالع که قدر وقت می دانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
هر آن کس را که خاطر زعشق دلبری باریست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
عروس طبع را زیور ز فکر بکر می بندم
بود کز دست ایامم بدست افتد نگاری خوش
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروزست و طرف لاله زاری خوش
مِی ای در کاسه ی چشم است و ساقی را بنامیزد
که مستی می کند با عقل و می بخشد خماری خوش
به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانه
که شنگولان خوشباشت بیاموزند کاری خوش
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: ZOT
بالا