این منو یاد یه خاطره انداخت :
یه بار تو خیابون با دوستم داشتیم از تشنگی هلاک میشدیم هوس نوشابه کردم... آغا گرفتیم دوستم بازش کرد یه نفس داد بالا ... من هنوز درگیر باز کردنش بودم...
دوستم زورید ولی وا نشد...
ییهو یه آغویی رو دیدیم از دور داره میاد... شب بود خو... تاریک بود خو.. ما گفتیم میگن مردی گفتن زنی گفتن بدیم به اون وا کنه...
آغا نگو اون آغوئه شاهرخ خان بود(البته جوونیاش)... مستقیم راه میرفت مثه آدم آهنی... هر چی ما صداش کردیم آغو... آغا... برادر... داداش... اصلا محل نذاشت... فک کردم مام استغفرا... از اون دخترای تو تصویریم...
هیچی دیگه گفتیم دست خیر نداری که اقلا تورو خدا جلو پاتو نگاه کن داغت نمونه سر دل ننه ت... همچین دخترای مهربونی هستیم ما... :tonguesmiley:
آها راستی نوشابه مم یه آغوی باشخصیت دگه به زور وا کرد...