می ترسم...

merinos

New member
مرکزِ غلیان مهر و عاطفه ام سِر شده است

هیچ چیز واضح نیست

من مسخ شده به دو چشم بدل می شوم

به نگاهی خیره

که شاهدِ گریزِ همه ی ذوق ها و شوق ها و نگرانی ها و دلواپسی ها و خواستن ها و گریستن هاست ...



. . .

" در این هجومِ بازگشتِ گذشته گان , جای تو خالیست تا با آن کلامِ پیچیده شده در هزارتویِ فلسفه مرا به زانو درآوری

و من لبخند زنان , از پشتِ هزاران جمله ی قصار و کلمه ی پربار , دریابم که همه ی حرفهایت فقط یک مفهومِ ساده است ...

که دوستم می داری ...

گاهی که به تو نگاه می کنم , می بینم ,

آنهمه دانسته گی , بی واسطه گی را از تو دریغ کرده بود ... "

. . .



امروز می ترسم

از "تو" که از همه ی "تو"های دیگر عمیق تر بودی ... و مانا تر ... و عجیب تر ... و سخت تر ...

از اینهمه تغییر , از اینهمه بی تفاوتی , از اینهمه دوست داشتن و نداشتن ...

دوست داشته شدن و نشدن ...

از این آمد و شدِ بی وقفه ی بی ادامه ... از این شبهایِ پر درد ...

می ترسم ...

می ترسم به بی مهری عادت کنم

انگار کم کم به بی مهری عادت می کنم ...

نیستی ... خبری نیست ... مهم هم نیست ... قطره اشکی هم نیست ...

می فهمم

من به بی مهری عادت کرده ام ...


پ.ن: . نظاره ات می کنم

آیا جهان هرگز اینچنین , سرشار از خواسته شدن , کسی را میهمان کرده است ؟

اینگونه که من ، تو را ؟
 

varia

Well-known member
منم هستم همانگونه که بودم اینگونه میمانم تا بمانم شاد هستم!!
 
بالا