شوخ طبعی‌ها و حکایات طلبگي(از سایت اسک دین)

mj1919

New member
منبع تمامی خاطرات

چيزي شبيه فيلم هاي هندي اما واقعي
در سمنان خانواده است به نام سيد......از اين خانواده فرزندان يكي شهيد شد و سه تا فرزندان طلبه معمم بودند و يكي از برادران آدم خوبي بود ولي طلبه نشد بعد از مدتي فهميدند كه اين فرزند كه طلبه نيست در بيمارستان موقعي كه نوزاد بوده اشتباهي جابجا شده وقتي فرزند اصلي اين خانواده در خانواده ديگر مشخص شد ديدند او يك طلبه با عمامه سفيد و تنها طلبه آن خانواده و فاميل است. او به خانواده خود بازگشت و در جشن بازگشت در كنار برادران معممش عمامه سفيد را برداشت و عمامه سياه گذاشت.
------------ اين كه چگونه در بيمارستان عوض شده بودند و چگونه پس از سالها متوجه شدند رازي است كه من متوجه نشدم ظاهرا طلاب سمناني يا مردم سمنان او را مي شناسند اگر كسي اطلاعاتي داشت يا كسب كرد ما را هم مطلع كند
نقل از حجت الاسلام عباس آينه چي كارشناس ارشد روان شناس باليني
 

mj1919

New member
سلام مارمولک
ماه مبارک رمضان سال قبل حاج آقایی در دارالتلاوه حرم امام رضا-ع- سخنرانی می کرد متاسفانه اسم ایشون یادم نیست ولی حکایتی از خودش گفت که از یادم نرفته
و اما حکایت
سلام مارمولک
شمال تهران بودم داشتم می رفتم یه لات هیکلی جلوم ظاهر شد آمد رد بشوم گفت سلام مارمولک. دنده عقب برگشتم مقالش ایستادم و با لبخند گفتم سلام من مارمولکم؟ قرمز شد؟
گفتم بگو
من شک داشتم تا حالا فکر می کردم قورباغه هستم یا لاک پشت. خیلی کمک کردی منو از بلا تکلیفی در آوردی.چون فهمیدم نه بابا مارمولکم و خبر نداشتم به هرحال ممنون برای کمکی که کردید. خداحافظی کردم داشتم رد می شدم که صدا زد حاج آقا گفتم: چی ؟ من حاج آقا هستم یا مارمولک؟ تکلیف خوت و منو مشخص کن.
من بوسید و گفت نه حاج آقا شما حاج آقا هستید من از شما عذر می خواهم.
بعد گفت از شما دعوت می کنم برای عروسی من بیایی.
گفتم میام.
آدرس تالار رو گرفتم. فرمانیه تهران بود حسابی هم بالا.
وقتی برای عروسی رفتم که وارد تالار بشوم دیدم شخصی دستاشو باز کرده و دوان دوان از ته تالار به سمت من میاد فکر کردم به استقبالم میاد به من که رسید گفت حاج آقا اشتباه آمده ای اینجا نه مجلس روضه است و نه ما حال شنیدن سخنرانی داریم و نه شما وقت خواندن. اصلا شما را کی دعوت کرده
گفتم منو داماد
نمی خواستم بخوانم ولی با این همه اصرار باید بخونم دیگه
رفتم میکروفن را گرفتم
داماد آمد یواشی گفت حاج آقا خواهش می کنم روضه نخونی گفتم باشه
بعد درباره شادی و عروسی نکات گفتم و نکاتی از آیات سوره عروس قرآن بیان کردم
شکر خدا برنامه خوب بود و با استقبال مردم روبرو شد
بعد از سخنرانی من شده بودم نگین و مردم انگشتر.
-----------------------------------------
از داستان بالا چه آیه ای در باره روابط بین فردی به ذهن متبادر می شود؟
 

mj1919

New member
علم زيادي هم كار دست مان داد
سال هاي اول طلبگي بود شب و روز روي صرف و نحو كار مي كردم فضايي ذهني‌ام كاملا عربي شده بود و طبيعتا گاهي اشتباه هم مي كردم روزي روي شيشه مغازه اي رو خوندم : فنريد الله (پس ما اراده مي كنيم خدا را) با تعجب گفتم اين جمله خيلي عجيب اين هم روي شيشه يك مغازه با تعجب كمي به جمله نگاه كردم جلو رفتم و داخل مغازه را نگاهي كردم همه چيز برام روشن شد من فنر يدالله را اشتباهي خوانده بودم (مغازه فنر فروشي بود).
 

mj1919

New member
اين جا را نفهم شدي
رشته دانشگاهي -قبل از ورود به حوزه- استاد دهنوي ادبيات فارسي بود ايشان در حوزه و موسسات وابسته به حوزه تدريس ادبيات فارسي و روش تحقيق هم داشتند. وي مي گفت روزي يك از طلاب خارجي كه فارسي را كاملا خوب خوب ياد نگرفته بود مي خواست اعتراض به نمره ورقه امتحاني اش كند به جاي اين كه بگويد متوجه نشديد مي‌گفت استاد شما اين جا را نفهم شديد.
 

mj1919

New member
یکی از موضوعاتی که اوایل طلبگی معمولا رعایت می شود سلام کردن هنگام ورود به اتاق و بلند شدن هنگامی که کسی وارد اتاق می شود
سال اول طلبگی بود و من در اتاقی در منزل پدرمان بودیم که افرادی می آمدند برای عیادت پدر من هم اول طلبگی یاد گرفته بودم که کسی که وارد اتاق می شود باید بلند شوم یادم هست آنقدر بلند شدم و نشستم که بابا بیمارم صداش دراومد و گفت بگی بشین بچه جون تو اول جوونیت می خوای آرتوروز بگیری یعنی چی که هی بلند میشی ؟ حوزه از این کارها بهتون فقط یاد میدن؟

یک زمانی هم یادمه که خونمون شلوغ بود و من مسؤول پذیرایی از مهمان ها و از آنجا که رفت و آمد من به اتاق زیاد بود و هر رفت و آمدی سلام واجب بود یادمه اعصاب اونهایی که توی اتاق بودن خورد میشد تا یکشون به من گفت آخه یعنی چه هی میره بیرون میای سلام می کنی و اونم با تمام تفاصیلی که معمولا طلبه ها با همدیگر سلام می کنند من که خیلی خندم گرفت اما شمارو نمی دونم
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mohana

mj1919

New member
نوشابه من كوووووووووو؟



روحاني حج بودن، كاري دشوار است البته شيريني زيارت خدا همه چيز را جبران مي كند .در يك كاروان ممكن است تا 150 نفر پير و جوان، مرد و زن، باسواد و بي سواد و سالم و بيمار از اقوام مختلف كُرد، لر،فارس وترك و... حضور داشته باشند. افراد از مراجع مختلفي تقليد مي كنند روحاني بايد به نظر مراجع مختلف در احكام به ويژه مناسك جح تسلط داشته باشند.


روزي براي كارواني كه قرار بود باهم حج مشرف شويم جلسه داشتم. در آخر جلسه نكاتي درباره آداب زيارت گفتم در ضمن سخنان گفتم تلاش كنيد به موقع براي زيارت و غذا خوردن حاضر شويد در آنجا ممكن است چيزي مانند نوشابه اي و...كم كسر بيايد در اين شلوغي طبيعي است با مسئولين بحث و مشاجره نكنيد.
جلسه تمام شد. بعد از جلسه فردي تحصيل كرده آمد گفت:
حاج آقا ما را چي به حساب آوردي؟؟؟ سخنراني مي كنيد هر حرفي را نزنيد به مخاطب توهين مي شود.
گفتم: شفاف تر توضيح بدهيد
گفت: همين مسئله نوشابه كه گفتيد مگر ما بچه هستيم
گفتم: من از شما معذرت مي خواهم. حج كه مشرف شديم روزي از زيارت برگشتم دم هتل كه رسيدم متوجه شدم سر و صدا است و درگيري رفتم جلو گفتم جريان چيه گفتند نوشابه كم آمده اين آقا، اشاره كرد به همان آقايي كه ايران به من اشكال كرد، هتل را روي سرخود گذاشته است.

از استاد ي

- - - Updated - - -

با سلام خواستم حكايتي نقل كنم

اين حكايت را براي آن نقل مي كنم كه ببينيم قدرت اراده انسان مي تواند موانع را پشت سر بگذارد و او را در رسيدن به اهدافش ياري كند:

در دوران طلبگي در مدرسه مان ، طلبه اي داشتيم بسيار مقيد به آداب ديني و مراقبه ، الان يادم نيست چطور فهميدم ولي مراقبه او در ترك نگاه به نامحرم به حدي بود كه حتي در تماشاي تلويزيون فقط به مردها نگاه مي كرد !

قيافه هيچ بازيگر زني را در ذهنش نداشت !

و اگر در خياباني از برابر هزاران زن هم عبور مي كرد حتي يك بار هم نگاه او به زني نمي افتاد !

طوري بود كه وقتي مثلا از مدرسه بيرون مي رفت تا كاري انجام دهد در طول رفت و برگشت چهره هيچ زني را نمي ديد .

البته اين در مواقعي بود كه ضرورتي براي نگاه پيدا نمي شد ، چون اعتقاد داشت ضرورتي ندارد انسان هنگام رفت و آمد در خيابان و تماشاي تلويزيون تمام زنها را ببيند و بشناسد !
 

mj1919

New member
يادم مي آيد حدود 12 سال قبل با جمعي از دوستان طلبه ، يك گروه 7-8 نفره (كه دو نفرمان مجرد و بقيه متأهل بودند) تشكيل داديم كه بريم خدمت حضرت آيت الله حسن زاده آملي در روستاي ايراي آمل دو تا از دوستان ماشين داشتند كه بقيه را سوار كردند و راه افتاديم .

روستاي ييلاقي ايرا ، در جاده هراز و منطقه آب اسك ( نه اسك دين !) قرار دارد و از لحاظ جغرافيايي منطقه نسبتا بلندي است جاده مواصلاتي هراز به ايرا هم يك جاده كوهستاني پر پيچ و خم است كه آن موقع آسفالت هم نبود ، بماند با چه خطراتي در اين مسير به خاطر نا آشنايي راننده ها با جاده ، روبرو شديم اما وقتي به خود روستا و خصوصا منزل حضرت علامه كه در بالاترين نقطه روستا قرار داشت رسيديم ، تمام خستگي ها و خطرات را فراموش كرديم .
منزل قديمي در كنار باغ ميوه هاي تابستاني خصوصا گيلاس و هلو و ...

خلاصه رفتيم دم در ، با ترس و لرز زنگ زديم ( چون مي دانستيم ايشان از دليل آمدن ما سئوال مي كنند و ما جواب منطقي جز ديدار با علماء(مزاحمت براي علماء) نداشتيم !)

ايشان بعد از سئوال و جواب مذكور با بزرگواري گروه ما را پذيرفتند چند نفري رفتيم داخل منزل اما راننده ها و عده اي ديگر بخاطر پارك كردن ماشين كمي معطل شدند لذا دقايقي بعد از ما رسيدند دم در و در حالي كه حضرت علامه زحمت پذيرايي از ما را مي كشيدند براي بار دوم ، چند بار زنگ درب را به صدا در آوردند .

حضرت علامه با آيفون (غير تصويري) درب را باز كردند و بعد از دقايقي كه دوستان (3 نفر)به اتاق محل پذيرايي رسيدند حضرت علامه دقيقا خطاب به راننده ( كه چند بار زنگ زده بود) گفتند چرا اينقدر زنگ مي زدي !؟

بعد از دقائقي كه صحبت ها گل انداخت و دوستان مشغول تناول چاي و شيريني ( به نظرم گز بود) شدند ايشان از ميان جمع ، رو به يكي از دوستان مجرد كردند و به شوخي گفتند زن نداري نه ؟ بعد از تأييد او گفتند: بي عرضه !

بعد رو به من كردند و گفتند : تو هم زن نداري نه ؟ و بعد از تأييد من گفتند : بي عرضه تر !
 

mj1919

New member
درخت پرثمر
سال دوم حوزه بودم، درسم خوب بود . نمراتم بدون اين كه زحمت بكشم بالا بود ولي اين برايم راضي كننده نبود. حس مطالعه نداشتم. كتاب بيشتر از قرص والييوم بر من اثر داشت. روزي در خيابان ارم نزديك حرم متوجه شدم علامه حسن زاده در پياده رو به سمت منزلشان حركت مي كنند دنبال ايشان به راه افتاد. مردم خيلي ها ايشان را نمي شناختند. طلاب جواني كه ايشان را مي ديدند اغلب سرجا ميخكوب مي شدند و از اين كه توفيق ديدن ايشان را داشتند ذوق مي كردند و با ايشان سلام تعارف مي كردند.
به تدريج به منزل ايشان نزديك شديم . به ايشان گفتم. چه كنم كه پر ثمر باشم ،مثل شما؟
فرمودند :
شما نهال كوچكي هستيد به درختان پر ثمري نگاه مي كنيد دوست داريد يك دفعه مثل آنها باشيد. آن درختان70 سال طول كشيده تا به اينجا رسيده اند.شما هم بايد حركت دائم و تدريجي و جديت داشته باشيد تا پر ثمر شويد.
م.ح.قديري

- - - Updated - - -

مزاح آيت الله بهجت
فردي خواست از ايشان سئوالي بپرسد.
فرمودند الان وقت ندارم
مرد اصرار كرد گفت سئوالم كوتاه است
ايشان گفتند جوابش چي؟ آنه هم كوتاه است؟
مرد گفت بله
فرمودند پس پاسخ را مي داني

- - - Updated - - -

حامی آواتار ها

تاریخ عضویت : شهریور/۱۳۸۸
نوشته : 9,701 صلوات : 14,213
مورد صلوات: 76,572 در 9,510
حضور : 26 روز 18 ساعت 29 دقیقه
دریافت : 152 آپلود : 2
گالری : 342 وبلاگ : 0

حامی آنلاین نیست.



سرکاری حاج آقا از یک پارتی
تازه مرکز ملی پاسخگویی افتتاح شده بود. خانمی تماس گرفتند یکی از روحانیون که فردی اخلاقی ای بود پاسخ گو بودند آن خانم از یک پارتی مختلط با پسران تماس می گرفت صدای بزن و بکوب بلند بود . قصد سر کاری داشتند. حاج آقا با این که متوجه کار آنها بود خیلی محترمانه با او گفتگو کرد.
چند روز بعد همان خانم تماس گرفت گریه امانش نمی داد به سختی سخن می گفت او می گفت سخنانتان آن روز مرا به خود آورد از دوستانم فاصله گرفته ام و توبه کرده ام
 

شفق بانو

New member
سلام مارمولک
ماه مبارک رمضان سال قبل حاج آقایی در دارالتلاوه حرم امام رضا-ع- سخنرانی می کرد متاسفانه اسم ایشون یادم نیست ولی حکایتی از خودش گفت که از یادم نرفته
و اما حکایت
سلام مارمولک
شمال تهران بودم داشتم می رفتم یه لات هیکلی جلوم ظاهر شد آمد رد بشوم گفت سلام مارمولک. دنده عقب برگشتم مقالش ایستادم و با لبخند گفتم سلام من مارمولکم؟ قرمز شد؟
گفتم بگو
من شک داشتم تا حالا فکر می کردم قورباغه هستم یا لاک پشت. خیلی کمک کردی منو از بلا تکلیفی در آوردی.چون فهمیدم نه بابا مارمولکم و خبر نداشتم به هرحال ممنون برای کمکی که کردید. خداحافظی کردم داشتم رد می شدم که صدا زد حاج آقا گفتم: چی ؟ من حاج آقا هستم یا مارمولک؟ تکلیف خوت و منو مشخص کن.
من بوسید و گفت نه حاج آقا شما حاج آقا هستید من از شما عذر می خواهم.
بعد گفت از شما دعوت می کنم برای عروسی من بیایی.
گفتم میام.
آدرس تالار رو گرفتم. فرمانیه تهران بود حسابی هم بالا.
وقتی برای عروسی رفتم که وارد تالار بشوم دیدم شخصی دستاشو باز کرده و دوان دوان از ته تالار به سمت من میاد فکر کردم به استقبالم میاد به من که رسید گفت حاج آقا اشتباه آمده ای اینجا نه مجلس روضه است و نه ما حال شنیدن سخنرانی داریم و نه شما وقت خواندن. اصلا شما را کی دعوت کرده
گفتم منو داماد
نمی خواستم بخوانم ولی با این همه اصرار باید بخونم دیگه
رفتم میکروفن را گرفتم
داماد آمد یواشی گفت حاج آقا خواهش می کنم روضه نخونی گفتم باشه
بعد درباره شادی و عروسی نکات گفتم و نکاتی از آیات سوره عروس قرآن بیان کردم
شکر خدا برنامه خوب بود و با استقبال مردم روبرو شد
بعد از سخنرانی من شده بودم نگین و مردم انگشتر.
-----------------------------------------
از داستان بالا چه آیه ای در باره روابط بین فردی به ذهن متبادر می شود؟

بسم الله الرحمن الرحیم
وَلَا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُوَلَا السَّيِّئَةُ
ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ
فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ
كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ
﴿34﴾سوره ی فصلت



و نيكى با بدى يكسان نيست
[بدى را]با آنچه بهتر است دفع کن
آنگاه كسى كه ميان تو و ميان او دشمنى است
گويى دوستى يكدل مى‏گردد (34)
 

mj1919

New member
به هر كسي بد حجاب نگوييد
طبق آمارهايي كه گرفته شده برخي واقعا نمي دانند معني حجاب چيست و همان چيزي را كه دارد حجاب مي داند.
ولادتي براي خريد شيريني به غازه اي رفتم. داخل مغازه بچه اي دست به خامه هاي كيكي زد مادر او كه موهايش كمي تا قسمتي با آرايش رنگين كماني (استغفرالله) بيرون بود رفت پيش شيريني فروش گفت بچه من دست زد به خامه هاي اين كيك كمي ريخت كيك به هم خورد من چه كار كنم مديون نباشم چقدر پرداخت كنم.
دم در هنگامي كه خانم قصد بيرون رفتن داشت گفتم خانم معذرت مي خواهم مي توانم يك دقيقه وقت شما را بگيرم. گفت بفرماييد آقا سيد.
گفتم من متوجه شدم براي اين كه مديون نباشي ان كار را كرديدۀ ظاهرا مسايل ديني براي شما مهم است، درسته؟ خانم با تعجب گفت البته كه مسايل ديني براي من مهم است به او گفتم خانم محترم هيچ مي دوني حجابي كه داري از نظر آقا رسول الله حجاب نيست؟
باتعجب نگاهي به سر و وضع خود كرد و گفت چه طور مگه؟ الان كجاي كارم اشكال دارد گفت خانم موهاي شما بيرون است و اين از نظر قرآن اشكال دارد.
خانم قسم خورد كه من به خدا نمي دانستم و تا حالا افتخار هم مي كردم كه حجاب دارم و دستور دين را اجرا مي كنم و از خانمي هايي كه وضع نا مناسبي داشتند دلخور بود.ممنون از تذكرتان.
---------------
حاج آقا موسوي (سميرمي)
 

bahar.zr93

New member
منبع تمامی خاطرات

چيزي شبيه فيلم هاي هندي اما واقعي
در سمنان خانواده است به نام سيد......از اين خانواده فرزندان يكي شهيد شد و سه تا فرزندان طلبه معمم بودند و يكي از برادران آدم خوبي بود ولي طلبه نشد بعد از مدتي فهميدند كه اين فرزند كه طلبه نيست در بيمارستان موقعي كه نوزاد بوده اشتباهي جابجا شده وقتي فرزند اصلي اين خانواده در خانواده ديگر مشخص شد ديدند او يك طلبه با عمامه سفيد و تنها طلبه آن خانواده و فاميل است. او به خانواده خود بازگشت و در جشن بازگشت در كنار برادران معممش عمامه سفيد را برداشت و عمامه سياه گذاشت.
------------ اين كه چگونه در بيمارستان عوض شده بودند و چگونه پس از سالها متوجه شدند رازي است كه من متوجه نشدم ظاهرا طلاب سمناني يا مردم سمنان او را مي شناسند اگر كسي اطلاعاتي داشت يا كسب كرد ما را هم مطلع كند
نقل از حجت الاسلام عباس آينه چي كارشناس ارشد روان شناس باليني

بچه ها من این خانواده و اون طلبه ای که اشتباه شده بود رو از نزدیک دیدمشون. این خاطره رو هم از زبون مادرشون شنیدم. اتفاقا یکی از همین برادر ها الان امام جمعه موقت سمنان هم هست.
جالبش اینه که اون پسری هم که اومده بوده توی این خانواده ی روحانی، برادرهای اصلیش پاسدار بودن و اینم اتفاقا پاسدار بود.
البته خاطره ی پیداشدنشون هم خیلی جالبه... الان چون دقیق با جزئیات یادم نیست تعریف نمیکنم!
 
بالا