وقتی نبودنت را در ذهنم ترسیم میکنم، از خود میپرسم ..رویاهایم را پس از تو به کجا ببرم؟
لحظه هایم را بی تو با که سپری کنم؟
چشمان خسته ام را به روی که بگشایم؟
وقتی دیگر برای من نباشی؟؟؟؟؟؟؟
شوق لحظه دیدارت را به کدامین سو پرواز دهم؟روزهایی که با خیال تو گذشت را چگونه فراموش کنم؟؟؟؟
وقتی دیگر برای من نباشی؟؟؟؟؟؟؟
این روزها تمام خاطراتمان، تمام شعرهایت را که برایم سرودی، با قاصدک در میان میگذارم،..
ولی مانده ام که به قاصدک چه بگویم؟؟؟
مانده ام که بگویم همه آن ها را با خود ببرد؟ تا یادی از تو برایم به جا نماند؟؟؟؟؟
همچنان تماشاگر قاصدک در پشت پنجره ی امید..
همه ی امیدها و آرزوهای با تو بودنم را در اتاق کوچک و پر از سکوت غربت و تنهایی خودم جمع کرده ام..
ولی دستانم هنوز ایمان ندارند که باید پنجره را بگشایند..
این روزها پنجره هم خسته شده است و از سرمای روزگار دیگر تاب ندارد، اشکهایش را می توان روی گونه هایش دید...
در و دیوار هم دلشان برایت تنگ شده است؛ خودشان که چیزی نمیگویند ولی از سکوتشان می توان فهمید..
گل های قالی اتاق هم پژمرده شده اند..
ثانیه شمار ساعت رومیزی هم دیگر رمقی برای شمارش لحظه های بی تو بودن را ندارد..
همه و همه مرا با تنهایی خود رها کرده اند....
همه و همه مرا با تنهایی خود رها کرده اند....
انگار همه ناامید شده اند...انگار همه نا امید شده اند...