اعتراف عالي بود عاليييييييييييييييييييييييي
البته همه جالب بودن واقعا چ دوستاي هنرمندي احسنت جميعا:smilies-azardl (113
رز سرگردان
آندره سقوط می کرد. از همان پرتگاه همیشگی! بر رو همان سنگ هر شبی! هر ثانیه اش گویا عمری می گذشت و صدای رعد و برق که باز شدن دروازه های آسمان را به او نوید می داد. در همان وضعیت متوجه شد این دریا آب ندارد بلکه مملو از گل های رز است. و درست بعد از برخورد با سخره بیدار شد، گونه ی سگش را که به خاطر آتش بازی در خیابان ترسیده بود نوازش کرد. و یادش آمد که امروز روز استقلال کشور است. کابوس های شبانه از همان صبح زود خسته نشانش میدانند. دست انداخت سمت پاکت سیگارش، خالی بود. فکر اینکه توی این شلوغی باید برود بیرون برای تهیه سیگار و خوراکی خسته ترش کرد. چند دقیقه ای منتظر ماند شاید آنا بیاید پیشش و چیزی خریده باشد اما میدانست که آنا بعدتر از خودش هست تا لنگ ظهر می خوابد مخصوصا که امروز هم تعطیل است. کت آبی رنگش را به تن کرد و از خانه خارج شد. از شانس بدش همسایه پیر وراجش جلوی در ورودی آپارتمان داشت گل ها را آب میداد. « سلام آندره. خوبی؟ کار پیدا کردی؟ میبینی آندره توی این آپارتمان این همه آدم زندگی می کنند ولی همیشه من پیرمرد باس بیام به این زبون بسته ها آب بدم» « درست میگین آقای پورشنکو از این به بعد سعی می کنم من بهشون آب بدم » « منظورم تو نبودیا ولی خوب باید همه مراعات کنیم» « بله. من دیگه برم. سگم داره بیتابی می کنه!» همسایه پیر نگاه خصمانه ای به سگ انداخت و او هم با غرولندی پاسخ داد! « باشه از روز جشن لذت ببر» « ممنون»
این روز ها برای آندره مثل هم میگذشتند. برای همه حداقل امروز روز جشن و خوشحالی بود ولی او به آینده تیره و تارش فکر می کرد. بعد از فارق التحصیلی از دانشگاه همچنان دنبال کار میگشت. رابطه اش با آنا معلوم نبود به کجا برسد مخصوصا اینکه پدر آنا با ازدواجشان مخالف بود.
به مغازه ی کنار پارک رسید، پیراشکی و سیگار خرید و روی نیمکت کنار خیابان نشست. نشستن روی این نیمکت و تماشا کردن مردم از معدود تفریحاتش بود. پسر بچه ای شاد خوشحال دست مادرش را گرفته بود و با بادکنکش بازی می کرد. آن طرف چندین جوان داشتند از خنده روده بر می شدند و کنارشان دو خانم میانسال بهشان چپ چپ نگاه می کردند. خیابان مملو از جمعیت بود. گویا تنها آدم تنها در آن خیابان آندره است!! از همچین فکری پوزخندی زد و سیگاری روشن کرد. از پشت سرش صدای زنی جوان می آمد که با قدم های تندش درهم آمیخته شده بود. « این آخرین باریه که منو میبینی توماس. از دست رفتارات خسته شدم . میری بعد یه هفته با شاخه گل میایی که چی بشه.» « چرا درکم نمی کنی مونیکا؟ خو دنبال کار میگشتم، خودت که وضعیتمو میدونی » «حتما دیشبم دنبال کار میگشتی ور دل اون دخترا » « ای بابا! اونا دوست های رفیقم بودن! این صدبار!» « وقت داری با رفیقت دوست دختراش بری بیرون ولی وقت نداری یه سر به من بزنی» « ببخشید. یهو پیش اومد» « خوب من هم یهو ترکت می کنم» « مونیکا»توماس همانجا با شاخه گلی در دست نشست و رفتن مونیکا را نظاره کرد و آندره فهمید که او تنها آدم ناراحت امروز نیست! توماس بلند شد و دور بر خودش را دید زد و تنها جایی را که برای نشستن یافت کنار آندره بود. بعد از سکوتی نسبتا طولانی آندره گفت: « بیخیال مرد ، این نشد یکی دیگه» توماس که توی فکر بود « چی؟ دختره رو می گی؟ میدونی چیه. آدم نباس راز زندگیشو به هیشکی بگه. اشتباه من اینجاست» « درسته. این میشه اولین آخرین اشتباهت» آندره سیگاری به او تعارف کرد، « نه ممنون نمیکشم» « همینکه تو همچین وضعیتی سیگار نمی کشی خودش یه پیروزیه» هر دو خندیدن و دیگر انسان ناراحتی آن اطراف نبود! توماس بلند شد و از آندره خداحافظی کرد . « هی رفیق گُلتو جا گذاشتی» « لازمش ندارم. بندازش تو سطل آشغال» آندره نگاهی به گل و بعد به سگش انداخت و گفت« بریم خونه پسر، زیادی بیرون موندنم خوب نیست!» وقتی به در ورودی اپارتمان رسید آنا را دید که داشت باهمسایه پیر صحبت می کرد. « کجا بودی آندره اگه آقای پورشنکو نبودند واقعا حوصلم سر میرفت.» « رفته بودم بیرون هوایی تازه کنم» « وایی آندره اون گل رز رو برای من خریدی؟ . ممنون» « نه ...نه » « پس برای کیه؟!!» « چیزه...برای توهه ولی این نه!... برامون شگون نداره» از باغچه ی کنار آپارتمان رز قرمزی کند و به آنا داد. « این برای تو. البته با عشق!» همدیگر را در آغوش گرفتند و آقای پورشنکو با نگاه خصمانه ای که باز هم سگ با غرولند پاسخش را داد آنهارا بدرقه کرد.
انتظار
در ازدحام زیاد جمعیت...
در این همه شلوغی...
در میان انبوهی از آدم ها...
که هر کدام دست در دست عشق خود دارند...
مردی تنها...
در انتظار ایستاده است...
مردی با یک شاخه رز سرخ...
برای دیدن یارش انتظار می کشد...
گاهی نگاهش...
از روی چهره های خندان اطرافش...
بر روی بوسه های گرم عاشقان...
سر می خورد...
و در دل...
درد بدی احساس می کند....
یک ساعت انتظار...
دو ساعت انتظار...
مردم در حال رفت آمد هستند...
اما آن مرد هنوز هم منتظر است...
بعد از ساعت ها انتظار...
خسته از بد قولی یار...
زانو خم می کند...
و آرام بر روی دو پا می نشیند...
اما هنوز هم منتظر است...
شاید دیر کرده باشد...
اما خواهد آمد...
شاخه ی گل رز سرخ...
دارد کم کم...
پژمرده می شود...
درست مانند قامت خمیده ی مرد...
سلامی به گرمای آفتاب پادگان آیت الله خاتمی یزد
من پاک مسابقه رو فراموش کرده بودم وگرنه شرکت می کردم
دست همه بچه های نویسنده درد نکنه
تبریک به مهسا بانو، آفرین به قلمت
خسته نباشید به آوا و مسعود و مجید عزیز و رأی دهندگان گرامی
چرا این سری داستان ها اینقدر کم شدن؟
ایشالا من واسه سری بعدی خودمو میرسونم، زمانش رو اگه شد تا اواخر مهر تمدید کنید.
یه پیشنهاد؛ از سری بعدی نظرتون چیه امتیازیش کنیم؟
یعنی درکنار قوانین تعداد کلمه، به مثلن نفر اول 20 امتیاز، نفر دوم 15 امتیاز، نفر سوم 10 امتیازه الی آخر.. تعلق بگیره. به عنوان مثال گفتم.
اینطوری میشه یه انگیزه ایجاد کرد واسه رقابت.
سلامی به گرمای آفتاب پادگان آیت الله خاتمی یزد
من پاک مسابقه رو فراموش کرده بودم وگرنه شرکت می کردم
دست همه بچه های نویسنده درد نکنه
تبریک به مهسا بانو، آفرین به قلمت
خسته نباشید به آوا و مسعود و مجید عزیز و رأی دهندگان گرامی
چرا این سری داستان ها اینقدر کم شدن؟
ایشالا من واسه سری بعدی خودمو میرسونم، زمانش رو اگه شد تا اواخر مهر تمدید کنید.
یه پیشنهاد؛ از سری بعدی نظرتون چیه امتیازیش کنیم؟
یعنی درکنار قوانین تعداد کلمه، به مثلن نفر اول 20 امتیاز، نفر دوم 15 امتیاز، نفر سوم 10 امتیازه الی آخر.. تعلق بگیره. به عنوان مثال گفتم.
اینطوری میشه یه انگیزه ایجاد کرد واسه رقابت.