داستان های مرتبط با عکس مرحله پنجم

بهترین داستان از نگاه شما


  • مجموع رای دهندگان
    0

AWWA

New member



سلام
از دوستانی که لطف کردن و برای نوشتن داستان وقت گذاشتن ممنونم.
لطفا داستانها رو بخونین و بهترینش رو انتخاب کنین.


تصویر این مرحله:

 
آخرین ویرایش:

AWWA

New member
اعتراف

- وقتی تو خیابون می بیننش لبخند می زنن،دخترا عاشقش می شن. گل رز همیشه جواب می ده.مخصوصا اگر یه کت و شلوار پوش خوش تیپ حملش کنه.می دونم خیلی دلت می خواد بشناسیش.می شه تمام شخصیتش رو پیش بینی کرد.می دونی رز سیاه یعنی چی؟یعنی عاشق سیاه پوش
واتسون:عاشق سیاه پوش دیگه یعنی چی؟
- یعنی عشق در لباس مرگ
واتسون:شرلوک حالت خوبه؟مگه همچین چیزی ممکنه؟
- آره دوست عزیز،خودت رو بذار جای کسیکه توی یک نگاه عاشق می شه.
واتسون:عشق در یک نگاه؟
- بله دکتر عزیز،عشق مثل قویترین پیوندهای شیمیایی می مونه.محکم و جدا نشدنی.وقتی شکل میگیره دیگه از بین نمیره،تنها اتفاقی که براش ممکنه بیوفته تغییر حالتش هست.
واتسون:تبدیل عشق به تنفر
- نه، در این مورد به خصوص نه
واتسون:پس منظورت چیه؟
- ما با یه مورد به خصوص سر و کار داریم.موردی که نماد عشق رو گل رز و سیاهی رو هم نماد مرگ می دونه.گل رز مشکی یعنی عشقی در لباس مرگ.
واتسون:پس بخاطر همین هست که قاتل بالای سر تمام قربانی هاش یه شاخه گل رز سیاه می ذاره؟
- آها
واتسون:چطور اون رو پیداش کنیم؟
- آه واتسون،واتسون چرا به اطرافت دقت نمی کنی؟تو اون قاتل رو میشناسی
واتسون:چی؟میشناسمش؟
- به نظرت توی انگلستان چن تا گل فروشی رز مشکی بفروشه؟
واتسون:در واقع من تا قبل از این پرونده رز مشکی ندیده بودم.
- دقیقا،یه نابغه پشت این قضیه هست.نابغه ای که می دونه با گذاشتن گل رز داخل ظرف جوهر مشکی میشه رنگش رو عوض کرد.
واتسون:عجب کشف جالبی،تو چطور این موضوع رو متوجه شدی؟
- چن تا نابغه توی این شهر می شناسی؟
واتسون:نمی دونم
- به نظرت من تنها نابغه این شهر نیستم؟
واتسون:این دیگه از اون حرفا هس
- نه واتسون،من اون قاتلم و تو آخرین قربانی
واتسون:اصلا شوخی جالبی نبود.
- به چشمای من نگاه کن،به نظرت اون صبح های مه آلودی که من پشت این پنجره می ایستم به چی فکر می کنم؟وقتی روزها از این اتاق خارج نمیشم چه چیزی رو توی ذهنم طراحی می کنم؟هر کسی برای خودش اسراری داره!
واتسون:اما تونمی تونی یه قاتل باشی.
- چرا؟چون دوست تو هستم؟مگه خودت هفته پیش توی روزنامه یه مقاله در مورد اینکه قاتلای زنجیره ای ضریب هوش بیشتری نسبت به مردم معمولی دارن ننوشتی؟
واتسون:تو داری من رو می ترسونی
- اون در قفل هس.جای تو بودم به اون اسلحه ای که تو کمرت هست دست نمی زدم چون آغوشته به سیانور جاذب پوست هس .
واتسون:چرا با من این کار رو می کنی؟
- چون من می دونم توی قلبت چه خبره!
واتسون:اون اسلحه رو بذار کنار
- آخرین خواستت رو بگو؟
واتسون:مثل اینکه تو تصمیم خودت رو گرفتی
- بله
واتسون:به الیزابت بگو بیشتر از اون چیزی که فک می کنه عاشقش بودم
- ها ها ها،من تونستم با یه اسلحه پلاستیکی ازت اعتراف بگیرم
واتسون:لعنت به تو یه لحظه واقعا فک کردم تو اون قاتلی
 

AWWA

New member
رز سرگردان

آندره سقوط می کرد. از همان پرتگاه همیشگی! بر رو همان سنگ هر شبی! هر ثانیه اش گویا عمری می گذشت و صدای رعد و برق که باز شدن دروازه های آسمان را به او نوید می داد. در همان وضعیت متوجه شد این دریا آب ندارد بلکه مملو از گل های رز است. و درست بعد از برخورد با سخره بیدار شد، گونه ی سگش را که به خاطر آتش بازی در خیابان ترسیده بود نوازش کرد. و یادش آمد که امروز روز استقلال کشور است. کابوس های شبانه از همان صبح زود خسته نشانش میدانند. دست انداخت سمت پاکت سیگارش، خالی بود. فکر اینکه توی این شلوغی باید برود بیرون برای تهیه سیگار و خوراکی خسته ترش کرد. چند دقیقه ای منتظر ماند شاید آنا بیاید پیشش و چیزی خریده باشد اما میدانست که آنا بعدتر از خودش هست تا لنگ ظهر می خوابد مخصوصا که امروز هم تعطیل است. کت آبی رنگش را به تن کرد و از خانه خارج شد. از شانس بدش همسایه پیر وراجش جلوی در ورودی آپارتمان داشت گل ها را آب میداد. « سلام آندره. خوبی؟ کار پیدا کردی؟ میبینی آندره توی این آپارتمان این همه آدم زندگی می کنند ولی همیشه من پیرمرد باس بیام به این زبون بسته ها آب بدم» « درست میگین آقای پورشنکو از این به بعد سعی می کنم من بهشون آب بدم » « منظورم تو نبودیا ولی خوب باید همه مراعات کنیم» « بله. من دیگه برم. سگم داره بیتابی می کنه!» همسایه پیر نگاه خصمانه ای به سگ انداخت و او هم با غرولندی پاسخ داد! « باشه از روز جشن لذت ببر» « ممنون»
این روز ها برای آندره مثل هم میگذشتند. برای همه حداقل امروز روز جشن و خوشحالی بود ولی او به آینده تیره و تارش فکر می کرد. بعد از فارق التحصیلی از دانشگاه همچنان دنبال کار میگشت. رابطه اش با آنا معلوم نبود به کجا برسد مخصوصا اینکه پدر آنا با ازدواجشان مخالف بود.
به مغازه ی کنار پارک رسید، پیراشکی و سیگار خرید و روی نیمکت کنار خیابان نشست. نشستن روی این نیمکت و تماشا کردن مردم از معدود تفریحاتش بود. پسر بچه ای شاد خوشحال دست مادرش را گرفته بود و با بادکنکش بازی می کرد. آن طرف چندین جوان داشتند از خنده روده بر می شدند و کنارشان دو خانم میانسال بهشان چپ چپ نگاه می کردند. خیابان مملو از جمعیت بود. گویا تنها آدم تنها در آن خیابان آندره است!! از همچین فکری پوزخندی زد و سیگاری روشن کرد. از پشت سرش صدای زنی جوان می آمد که با قدم های تندش درهم آمیخته شده بود. « این آخرین باریه که منو میبینی توماس. از دست رفتارات خسته شدم . میری بعد یه هفته با شاخه گل میایی که چی بشه.» « چرا درکم نمی کنی مونیکا؟ خو دنبال کار میگشتم، خودت که وضعیتمو میدونی » «حتما دیشبم دنبال کار میگشتی ور دل اون دخترا » « ای بابا! اونا دوست های رفیقم بودن! این صدبار!» « وقت داری با رفیقت دوست دختراش بری بیرون ولی وقت نداری یه سر به من بزنی» « ببخشید. یهو پیش اومد» « خوب من هم یهو ترکت می کنم» « مونیکا»توماس همانجا با شاخه گلی در دست نشست و رفتن مونیکا را نظاره کرد و آندره فهمید که او تنها آدم ناراحت امروز نیست! توماس بلند شد و دور بر خودش را دید زد و تنها جایی را که برای نشستن یافت کنار آندره بود. بعد از سکوتی نسبتا طولانی آندره گفت: « بیخیال مرد ، این نشد یکی دیگه» توماس که توی فکر بود « چی؟ دختره رو می گی؟ میدونی چیه. آدم نباس راز زندگیشو به هیشکی بگه. اشتباه من اینجاست» « درسته. این میشه اولین آخرین اشتباهت» آندره سیگاری به او تعارف کرد، « نه ممنون نمیکشم» « همینکه تو همچین وضعیتی سیگار نمی کشی خودش یه پیروزیه» هر دو خندیدن و دیگر انسان ناراحتی آن اطراف نبود! توماس بلند شد و از آندره خداحافظی کرد . « هی رفیق گُلتو جا گذاشتی» « لازمش ندارم. بندازش تو سطل آشغال» آندره نگاهی به گل و بعد به سگش انداخت و گفت« بریم خونه پسر، زیادی بیرون موندنم خوب نیست!» وقتی به در ورودی اپارتمان رسید آنا را دید که داشت باهمسایه پیر صحبت می کرد. « کجا بودی آندره اگه آقای پورشنکو نبودند واقعا حوصلم سر میرفت.» « رفته بودم بیرون هوایی تازه کنم» « وایی آندره اون گل رز رو برای من خریدی؟ . ممنون» « نه ...نه » « پس برای کیه؟!!» « چیزه...برای توهه ولی این نه!... برامون شگون نداره» از باغچه ی کنار آپارتمان رز قرمزی کند و به آنا داد. « این برای تو. البته با عشق!» همدیگر را در آغوش گرفتند و آقای پورشنکو با نگاه خصمانه ای که باز هم سگ با غرولند پاسخش را داد آنهارا بدرقه کرد.
 

AWWA

New member
انتظار

در ازدحام زیاد جمعیت...
در این همه شلوغی...
در میان انبوهی از آدم ها...
که هر کدام دست در دست عشق خود دارند...
مردی تنها...
در انتظار ایستاده است...
مردی با یک شاخه رز سرخ...
برای دیدن یارش انتظار می کشد...
گاهی نگاهش...
از روی چهره های خندان اطرافش...
بر روی بوسه های گرم عاشقان...
سر می خورد...
و در دل...
درد بدی احساس می کند....
یک ساعت انتظار...
دو ساعت انتظار...
مردم در حال رفت آمد هستند...
اما آن مرد هنوز هم منتظر است...
بعد از ساعت ها انتظار...
خسته از بد قولی یار...
زانو خم می کند...
و آرام بر روی دو پا می نشیند...
اما هنوز هم منتظر است...
شاید دیر کرده باشد...
اما خواهد آمد...
شاخه ی گل رز سرخ...
دارد کم کم...
پژمرده می شود...
درست مانند قامت خمیده ی مرد...
 

ati1408

New member
بچه ها سلام :))
ممنون از همه کسایی که وقت گذاشتن و داستان ها رو نوشتن . ممنون از همگی :)
و معذرت که این دفعه نشد داستان بنویسم :(
من نمیتونم به یکی رای بدم ! همشون به نظرم قشنگن ! :smiliess (11):
:thumbsupsmileyanim:
ولی بالاخره یکی رو انتخاب کردم. با اینکه هر سه تا خیلی خوبن :)
 
آخرین ویرایش:

baran-

New member
سلام...داستان ها خوب بود و روش کار شده بود..
افرین به همگی..
هر3تاشو دوس داشتم ولی خب یکیشو بیشتر:)
متاسفم که نتونستم شرکت کنم..
موفق باشید همگی..
 

ZOT

New member
حیف شد من دوست داشتم شرکت کنم!
هنوز داستانها رو نخوندم! حتما میخونم و رای میدم!
خسته نباشییییید!
 

AWWA

New member
تا سه شنبه این هفنه(24 شهریور)برای رای دادن فرصت هست.
 

AWWA

New member
سلام....از دوستایی که لطف کردن داستان نوشتن و یا تو نظر سنجی شرکت کردن بی نهایت ممنون.

 

AWWA

New member
چون احسان نیست و کسی رو نداشتم اسم برنده ها رو روی تندیسا بنویسه این بار تندیسا بدون نام هستن. از این بابت عذر میخوام:rose:
 

AWWA

New member
جایزه نفر اول تقدیم میشود به ....MAHSABANOO ...برای داستان انتظار....تبریک میگم عزیزم:auizz3ffy9vla57584x


جایزه نفر دوم همزمان تقدیم می شود به.....مجید دیجی برای داستان اعتراف و همچنین Meghraz برای داستان رز سرگردان.....به شما دوستای خوبم تبریک میگم.:painting:

 

AWWA

New member
هر کس نظر و نقدی داره درباره داستانا میتونه بگه.
مهسابانو جان شمام میتونی تصویر مرحله بعدرو انتخاب کنی.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: diseases

mahii

New member
اعتراف عالي بود عاليييييييييييييييييييييييي
البته همه جالب بودن واقعا چ دوستاي هنرمندي احسنت جميعا:smilies-azardl (113
 

مجید دیجی

مدیر بخش
اعتراف عالي بود عاليييييييييييييييييييييييي
البته همه جالب بودن واقعا چ دوستاي هنرمندي احسنت جميعا:smilies-azardl (113

مرسی... انرژژژژژژژژژژژژژژی مثبت گرفتم ... واقعا می دونستم که اول نمیشم ...


مهسا بانو تبریک میگم ... منتظر عکس بعدی هستیم:bunnyearsmiley:
 

مجید دیجی

مدیر بخش
رز سرگردان

آندره سقوط می کرد. از همان پرتگاه همیشگی! بر رو همان سنگ هر شبی! هر ثانیه اش گویا عمری می گذشت و صدای رعد و برق که باز شدن دروازه های آسمان را به او نوید می داد. در همان وضعیت متوجه شد این دریا آب ندارد بلکه مملو از گل های رز است. و درست بعد از برخورد با سخره بیدار شد، گونه ی سگش را که به خاطر آتش بازی در خیابان ترسیده بود نوازش کرد. و یادش آمد که امروز روز استقلال کشور است. کابوس های شبانه از همان صبح زود خسته نشانش میدانند. دست انداخت سمت پاکت سیگارش، خالی بود. فکر اینکه توی این شلوغی باید برود بیرون برای تهیه سیگار و خوراکی خسته ترش کرد. چند دقیقه ای منتظر ماند شاید آنا بیاید پیشش و چیزی خریده باشد اما میدانست که آنا بعدتر از خودش هست تا لنگ ظهر می خوابد مخصوصا که امروز هم تعطیل است. کت آبی رنگش را به تن کرد و از خانه خارج شد. از شانس بدش همسایه پیر وراجش جلوی در ورودی آپارتمان داشت گل ها را آب میداد. « سلام آندره. خوبی؟ کار پیدا کردی؟ میبینی آندره توی این آپارتمان این همه آدم زندگی می کنند ولی همیشه من پیرمرد باس بیام به این زبون بسته ها آب بدم» « درست میگین آقای پورشنکو از این به بعد سعی می کنم من بهشون آب بدم » « منظورم تو نبودیا ولی خوب باید همه مراعات کنیم» « بله. من دیگه برم. سگم داره بیتابی می کنه!» همسایه پیر نگاه خصمانه ای به سگ انداخت و او هم با غرولندی پاسخ داد! « باشه از روز جشن لذت ببر» « ممنون»
این روز ها برای آندره مثل هم میگذشتند. برای همه حداقل امروز روز جشن و خوشحالی بود ولی او به آینده تیره و تارش فکر می کرد. بعد از فارق التحصیلی از دانشگاه همچنان دنبال کار میگشت. رابطه اش با آنا معلوم نبود به کجا برسد مخصوصا اینکه پدر آنا با ازدواجشان مخالف بود.
به مغازه ی کنار پارک رسید، پیراشکی و سیگار خرید و روی نیمکت کنار خیابان نشست. نشستن روی این نیمکت و تماشا کردن مردم از معدود تفریحاتش بود. پسر بچه ای شاد خوشحال دست مادرش را گرفته بود و با بادکنکش بازی می کرد. آن طرف چندین جوان داشتند از خنده روده بر می شدند و کنارشان دو خانم میانسال بهشان چپ چپ نگاه می کردند. خیابان مملو از جمعیت بود. گویا تنها آدم تنها در آن خیابان آندره است!! از همچین فکری پوزخندی زد و سیگاری روشن کرد. از پشت سرش صدای زنی جوان می آمد که با قدم های تندش درهم آمیخته شده بود. « این آخرین باریه که منو میبینی توماس. از دست رفتارات خسته شدم . میری بعد یه هفته با شاخه گل میایی که چی بشه.» « چرا درکم نمی کنی مونیکا؟ خو دنبال کار میگشتم، خودت که وضعیتمو میدونی » «حتما دیشبم دنبال کار میگشتی ور دل اون دخترا » « ای بابا! اونا دوست های رفیقم بودن! این صدبار!» « وقت داری با رفیقت دوست دختراش بری بیرون ولی وقت نداری یه سر به من بزنی» « ببخشید. یهو پیش اومد» « خوب من هم یهو ترکت می کنم» « مونیکا»توماس همانجا با شاخه گلی در دست نشست و رفتن مونیکا را نظاره کرد و آندره فهمید که او تنها آدم ناراحت امروز نیست! توماس بلند شد و دور بر خودش را دید زد و تنها جایی را که برای نشستن یافت کنار آندره بود. بعد از سکوتی نسبتا طولانی آندره گفت: « بیخیال مرد ، این نشد یکی دیگه» توماس که توی فکر بود « چی؟ دختره رو می گی؟ میدونی چیه. آدم نباس راز زندگیشو به هیشکی بگه. اشتباه من اینجاست» « درسته. این میشه اولین آخرین اشتباهت» آندره سیگاری به او تعارف کرد، « نه ممنون نمیکشم» « همینکه تو همچین وضعیتی سیگار نمی کشی خودش یه پیروزیه» هر دو خندیدن و دیگر انسان ناراحتی آن اطراف نبود! توماس بلند شد و از آندره خداحافظی کرد . « هی رفیق گُلتو جا گذاشتی» « لازمش ندارم. بندازش تو سطل آشغال» آندره نگاهی به گل و بعد به سگش انداخت و گفت« بریم خونه پسر، زیادی بیرون موندنم خوب نیست!» وقتی به در ورودی اپارتمان رسید آنا را دید که داشت باهمسایه پیر صحبت می کرد. « کجا بودی آندره اگه آقای پورشنکو نبودند واقعا حوصلم سر میرفت.» « رفته بودم بیرون هوایی تازه کنم» « وایی آندره اون گل رز رو برای من خریدی؟ . ممنون» « نه ...نه » « پس برای کیه؟!!» « چیزه...برای توهه ولی این نه!... برامون شگون نداره» از باغچه ی کنار آپارتمان رز قرمزی کند و به آنا داد. « این برای تو. البته با عشق!» همدیگر را در آغوش گرفتند و آقای پورشنکو با نگاه خصمانه ای که باز هم سگ با غرولند پاسخش را داد آنهارا بدرقه کرد.

داستان جالب .و. فضا سازی خوب .و. خلاقیت خوب
ولی قرار بود داستان ها تو چن کلمه بنویسم ؟؟؟ اگر تعداد داستان ها زیادتر بود شاید بعضی از دوستان نمی خوندنش ... اما داستان اینقدر خوب بود که روی نقطه ضعفش رو گرفته بود ...
 

مجید دیجی

مدیر بخش
انتظار

در ازدحام زیاد جمعیت...
در این همه شلوغی...
در میان انبوهی از آدم ها...
که هر کدام دست در دست عشق خود دارند...
مردی تنها...
در انتظار ایستاده است...
مردی با یک شاخه رز سرخ...
برای دیدن یارش انتظار می کشد...
گاهی نگاهش...
از روی چهره های خندان اطرافش...
بر روی بوسه های گرم عاشقان...
سر می خورد...
و در دل...
درد بدی احساس می کند....
یک ساعت انتظار...
دو ساعت انتظار...
مردم در حال رفت آمد هستند...
اما آن مرد هنوز هم منتظر است...
بعد از ساعت ها انتظار...
خسته از بد قولی یار...
زانو خم می کند...
و آرام بر روی دو پا می نشیند...
اما هنوز هم منتظر است...
شاید دیر کرده باشد...
اما خواهد آمد...
شاخه ی گل رز سرخ...
دارد کم کم...
پژمرده می شود...
درست مانند قامت خمیده ی مرد...

داستان احساسی ... جالب ... متناسب با عکس ... ساده ، روان و خوب بود ...

- - - Updated - - -

گله دارم ... گله ..... چرا بقیه داستان نفرستادن:p7977cujr38iyymsu8:
 

eeeeeeehsan

New member
سلامی به گرمای آفتاب پادگان آیت الله خاتمی یزد :)

من پاک مسابقه رو فراموش کرده بودم وگرنه شرکت می کردم
دست همه بچه های نویسنده درد نکنه
تبریک به مهسا بانو، آفرین به قلمت
خسته نباشید به آوا و مسعود و مجید عزیز و رأی دهندگان گرامی
چرا این سری داستان ها اینقدر کم شدن؟
ایشالا من واسه سری بعدی خودمو میرسونم، زمانش رو اگه شد تا اواخر مهر تمدید کنید.

یه پیشنهاد؛ از سری بعدی نظرتون چیه امتیازیش کنیم؟
یعنی درکنار قوانین تعداد کلمه، به مثلن نفر اول 20 امتیاز، نفر دوم 15 امتیاز، نفر سوم 10 امتیازه الی آخر.. تعلق بگیره. به عنوان مثال گفتم.
اینطوری میشه یه انگیزه ایجاد کرد واسه رقابت.

 

مجید دیجی

مدیر بخش
سلامی به گرمای آفتاب پادگان آیت الله خاتمی یزد :)

من پاک مسابقه رو فراموش کرده بودم وگرنه شرکت می کردم
دست همه بچه های نویسنده درد نکنه
تبریک به مهسا بانو، آفرین به قلمت
خسته نباشید به آوا و مسعود و مجید عزیز و رأی دهندگان گرامی
چرا این سری داستان ها اینقدر کم شدن؟
ایشالا من واسه سری بعدی خودمو میرسونم، زمانش رو اگه شد تا اواخر مهر تمدید کنید.

یه پیشنهاد؛ از سری بعدی نظرتون چیه امتیازیش کنیم؟
یعنی درکنار قوانین تعداد کلمه، به مثلن نفر اول 20 امتیاز، نفر دوم 15 امتیاز، نفر سوم 10 امتیازه الی آخر.. تعلق بگیره. به عنوان مثال گفتم.
اینطوری میشه یه انگیزه ایجاد کرد واسه رقابت.


خوبه ....من موافقم

- - - Updated - - -

سلامی به گرمای آفتاب پادگان آیت الله خاتمی یزد :)

من پاک مسابقه رو فراموش کرده بودم وگرنه شرکت می کردم
دست همه بچه های نویسنده درد نکنه
تبریک به مهسا بانو، آفرین به قلمت
خسته نباشید به آوا و مسعود و مجید عزیز و رأی دهندگان گرامی
چرا این سری داستان ها اینقدر کم شدن؟
ایشالا من واسه سری بعدی خودمو میرسونم، زمانش رو اگه شد تا اواخر مهر تمدید کنید.

یه پیشنهاد؛ از سری بعدی نظرتون چیه امتیازیش کنیم؟
یعنی درکنار قوانین تعداد کلمه، به مثلن نفر اول 20 امتیاز، نفر دوم 15 امتیاز، نفر سوم 10 امتیازه الی آخر.. تعلق بگیره. به عنوان مثال گفتم.
اینطوری میشه یه انگیزه ایجاد کرد واسه رقابت.


خوبه ....من موافقم
 

Meghraz

New member
امتیاز بندی فکر خوبیه :)) . عکس مرحله ی بعد چی شد آوا خانوم؟!
 

eeeeeeehsan

New member
پس اگه با امتیاز موافقید تصویبش کنید.
امتیازه تاپ می تونه 100 باشه، به ترتیب رتبه هم 10تا 10تا کم بشه، مثلن نفر دوم 90.
بچه ها من رفتم، ایشالا آخر مهر میام باز.. تمدید زمان تا آخر مهر یادتون نره
:auizz3ffy9vla57584x
 
بالا