داستانهای مرحله سوم

بهترین داستان از نظر شما


  • مجموع رای دهندگان
    0

eeeeeeehsan

New member
سیب سرخ
دینگ دینگ (صدای پیام موبایل)
ساعت 00:00
سلام، شب بخیر!
داشتم قرص ماه رو میدیدم! امشب کامله! خیلی درخشنده است! آسمون خیلی زیبا شده با این ماه! اما . . . چرا ماه اینقدر غصه داره!؟ ببینش! چرا اینقدر غمگینه!؟ نگاهش کن!
. . .
دینگ دینگ
ساعت: 06:00
سلام، صبح بخیر!
بچه شده بودم! خیلی کوچیک! خیلی سبک! مثل پر سبک! اینقدر آسوده بودم که میتونستم به ماه برسم! از درخت سیب باغچه ی حیاط بالا رفتم! همیشه بچگیم این کار رو میکردم! میرفتم بالای درخت برای مامان سیب بچینم! همیشه هم سرم داد میکشید که تو باز رفتی اون بالا بچه!؟ نمیگی میوفتی سر و کله ات میشکنه!؟ ولی من فقط می خواستم سیب سرخ نوبر برایش بیاورم! خیلی دوست داشت!
از درخت بالا رفتم اینقدر بالا که نگو! از آن زمان ها هم بیشتر! نمی دانم چرا هرچه میرفتم تمام نمی شد! خیلی رفتم! یک سیب آن انتهای شاخه به من چشمک می زد! سرخ بود، خیلی سرخ! می خواستم همان را بچینم! نمی دانم برای که!؟ مادر!؟ نمی دانم! اما فقط می رفتم! تا اینکه رسیدم! دستم را دراز کردم باز هم از من فاصله داشت! باید خیلی بدنم را کش می دادم! یکهو نزدیک بود بیوفتم! که کسی با صدای محزون گفت : مواظب باش بچه! می خواهی بیوفتی زمین سر و کله ات بشکند!؟ برگشتم سرم را چرخاندم! وای نمی دانی چقدر ماه از نزدیک ماه بود! با هر زحمتی بود سیب را چیدم! رفتم به سمتش! دستم را دراز کردم تا سیب را به او بدهم! خندید و اشکش درآمد! گفتم : سیب را برایت چیدم دیدی نیوفتادم!؟ باز خندید و اشکش ریخت روی سیب سرخ و برق زد!
.......
دینگ دینگ
ساعت: 08:00
:)
........
دینگ دینگ
ساعت 08: 08
ای کاش بیدار نشده بودم!
من با اجازه چند کلمه درمورد این داستان بگم،
خیلی به دلنشین بود، به خاطر سبک نوشتاریش، به خاطر حال و هوا و جمله ها و کلمه های قشنگش.
فقط کاش یکم بیشتر رو جمله بندیاش وقت میذاشت.. اگه تعداد علامت تعجبش کمتر بود و بعضی جمله هاش اینطوری کوتاه کوتاه بهم نمی چسبیدن، من به این داستان رای میدادم.

درکل همه داستانها به نظرم قوی و خوب بودن، دست همگی درد نکنه.
 

ZOT

New member
سلام دوستان خوبم خسته نباشید!
با اجازه منم مثل بقیه نظراتم رو بگم
نوازش روی ماه
شروع داستان رو خیلی دوست داشتم خیلی دلنشین بود، ولی اون وسطش زیادی تخیلی شد، تخیل خیلی دور از ذهن، شاید اگر یکم بیشتر وقت میذاشت خیلی قشنگتر بود.

ماه و خورشید
قشنگ و لطیف بود و اینکه خیلی خوب کوتاه بود، این خیلی نقطه ی قوته ولی اگر به جای آوردن اسم شازده کوچولو خودش واسه قهرمانش اسم انتخاب می کرد بهتر بود و شاید یه مکالمه هم کم داره یا توصیفاتش کمه، اگه تو داستان شخصیت رو زیاد نخواهیم پرورش بدیم پس بهتره توصیفاتمون بیشتر باشه، البته صرفا نظر بود! :)

سیب سرخ
والا اولش که شروع کردم به نوشتن اصلا تو قسمت دوم داستان قصد داشتم یه جور دیگه ادامه اش بدم! اما نمی دونم من همیشه تا یه داستان رو شروع می کنم به نوشتن تا میاد تموم بشه اصلا یه شکل دیگه که از اول تو ذهن من نبوده تغییر می کنه و مجبوری به اون شکل هم تموم میشه! جدا نمی دونم این نوع نوشتنم چرا اینطوریه! هههههههه واسه همین همیشه میگم داستان نوشتن مثل یه سیب میمونه که تا میاد پایین هزار چرخ میخوره! به بزرگی خودتون ببخشید! :)

ماه زمینی
ایده ی داستان رو دوست داشتم، وسطش که رسید دلم خواست یکم انتزاعی تر پیش میرفت ولی خب آخر داستان رو هم دوست داشتم، البته اگر دلیل اومدن ماه روی زمین معلوم میشد خیلی بهتر بود

تنهایی ماه
داستان جالبیه نویسنده خوب جمعش کرده ولی خب قوت داستان کمه، دلیل احساس تنهایی ماه معلوم نیست یه جوری فقط یه روایت ساده است

تا خدا
قشنگ بود دوس داشتمش، فقط یه چیزی که داشت باید اول داستان یه جوری به خدا اشاره میکرد یعنی پاکی دوران کودکی و لمس بیشتر و نزدیکی بیشتر خدا، اونوقت ذهن آدم واسه وسط و پایان داستان آماده تر بود، اما در کل دوست داشتنی بود.

پسرک ماه
داستان خیلی خوبی بود ایده ی متفاوتی داشت و ادامه ی خوبتر، پایانش هم خوب بود اما یکم کمتر روش کار شده بود، فقط یکم طولانی بود، اون قسمت راه رفتن با پیزن رو باید کوتاه تر میکرد چون خواننده خسته میشه و امکان داره که ادامه ی داستان رو بیخیال بشه!

ماهخند
این داستان هم کوتاه و هم قشنگ بود، فقط اگر یکم بیشتر روش کار کرده بود و وقت گذاشته بود از همه بهتر میشد! البته اونجا پسرک تو بیداری درخت بهش گفته امشب میبرمت پیش پدر بزگ ولی بعد تو خواب دیده که بردتش و بعد از اینکه تو بیداری اون درخت اینو گفته نویسنده نوشته فکر کرد خیالاتی شده، یعنی اون واقعیه بوده نه خیال به نظرم باید خیال میموند اون حالت تا به ادامه ی داستان نزدیکتر باشه!

خسته نباشید بچه ها خیلی خوب بود
 

AWWA

New member
این آوا کوش؟؟؟ چرا جایزه منو نمیده من اول شدم؟؟!!! :mad_majidonline:
شرمنده تو خوابگاهم.با گوشی سخته عکس گذاشتن.ببخشید بدقولی شد

- - - Updated - - -

این آوا کوش؟؟؟ چرا جایزه منو نمیده من اول شدم؟؟!!! :mad_majidonline:
شرمنده تو خوابگاهم.با گوشی سخته عکس گذاشتن.ببخشید بدقولی شد
 

AWWA

New member
سلام دوستان خوبم خسته نباشید!
با اجازه منم مثل بقیه نظراتم رو بگم


ماهخند
این داستان هم کوتاه و هم قشنگ بود، فقط اگر یکم بیشتر روش کار کرده بود و وقت گذاشته بود از همه بهتر میشد! البته اونجا پسرک تو بیداری درخت بهش گفته امشب میبرمت پیش پدر بزگ ولی بعد تو خواب دیده که بردتش و بعد از اینکه تو بیداری اون درخت اینو گفته نویسنده نوشته فکر کرد خیالاتی شده، یعنی اون واقعیه بوده نه خیال به نظرم باید خیال میموند اون حالت تا به ادامه ی داستان نزدیکتر باشه!

خسته نباشید بچه ها خیلی خوب بود

سلام عزیزم.ممنون از نظرات خوبت
من خودم عمدا خواستم خواننده بین واقعیت و خیال بمونه.یعنی یه جایی باورش میشه واقعا درخت حرف زده ولی آخرش شک میکنه.در اصل اون خواب میدیده. اگه دقت کرده باشین گفتم بعد خوابش درخت میاد یعنی تو خواب میبینه.دوست نداشتم مستقیما به تخیلی بودن داستان اشاره بشه

- - - Updated - - -

سلام دوستان خوبم خسته نباشید!
با اجازه منم مثل بقیه نظراتم رو بگم


ماهخند
این داستان هم کوتاه و هم قشنگ بود، فقط اگر یکم بیشتر روش کار کرده بود و وقت گذاشته بود از همه بهتر میشد! البته اونجا پسرک تو بیداری درخت بهش گفته امشب میبرمت پیش پدر بزگ ولی بعد تو خواب دیده که بردتش و بعد از اینکه تو بیداری اون درخت اینو گفته نویسنده نوشته فکر کرد خیالاتی شده، یعنی اون واقعیه بوده نه خیال به نظرم باید خیال میموند اون حالت تا به ادامه ی داستان نزدیکتر باشه!

خسته نباشید بچه ها خیلی خوب بود

سلام عزیزم.ممنون از نظرات خوبت
من خودم عمدا خواستم خواننده بین واقعیت و خیال بمونه.یعنی یه جایی باورش میشه واقعا درخت حرف زده ولی آخرش شک میکنه.در اصل اون خواب میدیده. اگه دقت کرده باشین گفتم بعد خوابش درخت میاد یعنی تو خواب میبینه.دوست نداشتم مستقیما به تخیلی بودن داستان اشاره بشه
 

مجید دیجی

مدیر بخش
این آوا کوش؟؟؟ چرا جایزه منو نمیده من اول شدم؟؟!!! :mad_majidonline:


اینم هدیه من به تو برو بفروشش پلدارشو ....


129330_cLl5zOQh.JPG
 
آخرین ویرایش:

مجید دیجی

مدیر بخش

پیرمرد و...

«معصومه ... معصومه!» پیرمرد از رختخواب بلند شد و معصومه همسر پیرش را صدا زد اما جوابی نشنید سری برگرداند و اتاق خواب سرد و خالیش را نگاه کرد، پیش خود گفت: «معصومه کی رختخوابش و جمع کرد؟ کجا رفته؟ حتما رفته خونة سکینه خانم» همینطور که از اتاق خواب به هال می¬رفت ادامه داد «دیگه باید باهاش جدی صحبت کنم 50 ساله با هم داریم زندگی می¬کنیم نمی فهمه بدون اینکه به من بگه نباید بره بیرون... ببین کجا هم رفته ... خونة اون عجوزه پیر» پیرمرد خودش نمی¬دانست که چرا از سکینه خانم بدش می¬آید ولی هر چه بود حتما اتفاقی بینشان افتاده و پیرمرد دیگر حال فکر کردن به آن را نداشت تا یادش بیاید. وارد آشپزخانه شد 50 سال بود که هر وقت بیدار می¬شد معصومه سر سفرة صبحانه با نان بازی می¬کرد تا حاجی بیدار شود و سر سفره بیاید وقتی حاجی سر سفره می¬آمد اول چند تا غر می¬زد، معصومه بی اعتنا به غرهای حاجی برایش چای می¬ریخت، همانطور که حاجی دوست داشت کمی هم دقت می¬کرد که دست حاجی بهانه ندهد و استکان چای را به دستش می¬داد حاجی هم اول استکان را تا جلوی چشمش بالا می¬آورد و آن را خوب برانداز می¬کرد تا شاید بتواند ایرادی پیدا کند و بهانه¬ای برای غر زدن، اما آنقدر کار معصومه خوب بود که حاجی چیزی پیدا نمی¬کرد و آخرش هم به چیزی که هیچ وقت معصومه یاد نگرفت یا عمدا نمی¬کرد گیر می¬داد و غرهایش را شروع می¬کرد که چرا با نان آنقدر بازی می¬کند که خشک می-شود و دیگر نمی¬شود یک صبحانة خوب خورد. آشپزخانه سرد بود و سماور قدیمی خاموش. پیر مرد پیش خود گفت: «خدایا! مگه اتفاقی افتاده ...» پیرمرد یادش نمی¬آید که خانه تا این اندازه سرد باشد معصومه سرمایی بود و تا بیخ گرما هم بساط بخاریش پهن بود. پیرمرد دمغ از اینکه معصومه بی خبر کجا گذاشته رفته پیش خود زمزمه می¬کرد: «... عیبی نداره جایی نداره بره یعنی نمی¬تونه بره با این مریضیه سختش، وقتی برگشت حسابی از خجالت درمیام» ذهن پیرمرد یکهو تیری کشید به طوری که پیرمرد دست چپش را مجبور شد به سرش بکشد. پیرمرد تا جایی که یادش بود معصومه این اواخر یکجا نشین بود و دائم روی تخت بود و حاجی شده بود پرستار سینه سوخته¬اش، صبح که از خواب بیدار می¬شد چای دم می¬کرد تا معصومه بیدار شود آنوقت برایش در رختخواب صبحانه می¬برد و لگنش را عوض می¬کرد و پاهایش را می¬شست و کمی او را ماساژ می¬داد و گاهی که معصومه سرحال بود به پهلویش که می¬رسید او را غلغلک می¬داد، معصومه هم جیغی می¬کشید و با خنده از حاجی می-خواست که بس کند. و همیشه بعد از آن بود که یاد حرف دکتر می¬افتاد که برای زنده بودن معصومه وقت کمی را تعیین کرده بود آن وقت حاجی می¬رفت گوشة آشپزخانه و آهسته گریه می¬کرد اما فایده نداشت معصومه می¬فهمید و بلند بلند می¬گفت: «خدایا تو شاهد باش که من از حاجی راضیم» و هر دو با هم گریه می¬کردند. اما پیرمرد یادش می¬آید که چند وقت است که صدای گریة معصومه را نشنیده است «آه... چرا فراموش کرده بود که معصومه شفا پیدا کرده بود. درسته بله درسته اون شفا پیدا کرده و حالا به مشهد رفته تا استخوانی سبک کند درسته» پیرمرد بعد از مدتی که یادش نیست کی است؟ لبخند می¬زند. او به هال می¬رود نگاهش به طاقچه می¬افتد چشمش به عکسی گره می¬خورد و تار می¬شود حساسیت فصلی باعث می¬شد که آب در چشمانش جمع ¬شود چشمهایش را مالید ولی هنوز تار بود کمی بیشتر مالید و جلوتر رفت عکس معصومه بود کمی تعجب کرد جلوتر رفت روبان سیاه اوریبی گوشة سمت چپ بالای عکس را دید و ندیده گرفت و یا نمی¬خواست ببیند به پایین عکس نگاه کرد مرحومة مغفوره معصومة ... و چشمان پیرمرد سیاهی رفت ...

ممنون داستان جالبی بود اما به نظرم اگه خودت اول شخص داستان می ذاشتی و صحبتت هات حول گفتگوی درونی می چرخید ، بهتر بود . :(40):
 

مجید دیجی

مدیر بخش
در مورد سیب سرخ ماه

خیلی تشبیهات جالبی داره.تشبیه ماه به الماس انگشتر شب خیلی عالی به نظر میرسه(اگه تو کتاب ادبیات بود حتما این قسمت سوال امتحانی بود:tonguesmiley:)....فقط از لحاظ تلمیحی به نظرم مشکل داره. همه از سیب سرخ حوا این ذهنیتو دارن که باعث خارج شدن آدم و حوا از بهشت شد و این با متن داستان همخوانی نداره.
آخر داستانم میتونست قوی تر از این باشه. مثلا میتونست اینطوری تموم بشه که اتفاقی بیفته و مشخص بشه این بچه که به نظر معصوم میرسه از طرف بقیه ستاره ها قصد فریب ماه رو داشته و دستش رو بشه(اینجوری بین سیب و حوا و بین ماه و بچه رابطه معنی دار میشد).و ماه متوجه اشتباهش بشه.
اون قسمت لگد زدنشم بانمک بود. وسط یه متن جدی و سنگین یه دفه این اتفاق باعث جذابتر شدن متنش شده به نظرم.
بازم ممنون از وقتی که گذاشتین:rose:

ای ول چه جالب تمومش کردی .... آخر داستان رو عوض می کنیم .... :thumbsupsmileyanim:
 

ZOT

New member
سلام عزیزم.ممنون از نظرات خوبت
من خودم عمدا خواستم خواننده بین واقعیت و خیال بمونه.یعنی یه جایی باورش میشه واقعا درخت حرف زده ولی آخرش شک میکنه.در اصل اون خواب میدیده. اگه دقت کرده باشین گفتم بعد خوابش درخت میاد یعنی تو خواب میبینه.دوست نداشتم مستقیما به تخیلی بودن داستان اشاره بشه

آهان پس جالب بود! من دوس داشتم داستانتو عزیزم
 

AWWA

New member
امتحانام 4 تیر تموم میشه.برگشتنی ادامه میدیم.الان متاسفانه امکان عکس گذاشتن با گوشی نیست.
 

hebe.nurse

New member
امتحانام 4 تیر تموم میشه.برگشتنی ادامه میدیم.الان متاسفانه امکان عکس گذاشتن با گوشی نیست.

منم امتحان دارم. درک می نماییم راحت باش آوا جان.
دوستان دیگه اگه میخوان نقداشونو بذارن تا آوا جان اعلام میکنه و سری بعد از تیر شروع شه.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: AWWA

مجید دیجی

مدیر بخش
نوازش روي ماه

پايين و پايين تر آمد.به تصوير آرام و غمگين خود که روي برکه افتاده بود نگاه کرد.
چقدر احساس تنهايي مي کرد
اطرافش پر بود از ستاره هاي چشمک زن؛اما آن ها مغرور بودند و زيبا.همه نگاه ها به آن ها بود.
هر کسي درکره خاکي براي خود ستاره اي داشت ولی، ماه کم نور بود.با اينکه يکي بود اما احساس تک بودن نداشت.
در افکار خود فرو رفته و محو تماشا بود که تصويرش در آب تکان خورد و ناپديد شد.
نگاهش رنگ گرفت.
پسرکي درکنار برکه نشسته و سنگ هاي ريز را به آب پرتاب مي کرد.
غمگين نه؛اما در فکر بود.شايد او هم تنها بود.
پسر چشم از برکه برداشت و درحالي که پاهايش را بغل گرفته بود به آسمان زل زد.
به ماه!
گويي متوجه نگاه عميق ماه شد.
چهره ماه، مهتابي تر شد.متعجب از نگاه پسرک به او.
يعني با وجود اين همه ستاره زيبا اين قمر کم نور و کم رو نظر او را جلب کرد؟
شروع به آواز خواندن کرد و سکوت نيمه شب را شکست.صدا واضح بود.انگار هيچ فاصله اي بين آن دو وجود نداشت.تنها چيزي که شنيده ميشد آواز آرام پسر بود.
ماه دست به زير چانه اش گذاشته و گوش جان سپرده بود.
صداي پسرک نوازشگر خستگي هاي او بود.چشمانش را آرام آرام بست و به فکر فرو رفت.
در خيال خود دست او را گرفته و با خود بالا و بالاتر مي برد.آنقدر بالا که در تاريکي شب در ميان سوسوي ستارگان گم شدند.لحظات خوشي بود.کاش اين رويا هيچوقت پايان نميگرفت.
چشمانش را به آرامي باز کرد.
او رفته بود.
به چهره مهتابي خود در برکه نگاه انداخت.
چشمانش برق شادي و اميد داشت.

داستان جالیه ... پر از احساس ... اما می شد توش کمی از کلمات سنگین تر استفاده کنی ... به نظرم داستان خیلی ساده هست ... شخصیت های داستان کم هستن ...
.
.
.
یه مشکلی دیگه این بود که به شخصیت های داستانت زیاد بال و پر نداده بودی ... توی داستانت میتونی از قهرمان ، شخصیت پویا ( شخصیت های قابل تغییر ) ، شخصیت متضاد با قهرمان ، شخصیت فرعی ، شخصیت مکمل استفاده کنی ...
.
.
.
.
البته این رو بگم که شما استعدد نوشتن رو داری باید روش بیشتر کار کنی ...
 

مجید دیجی

مدیر بخش
ماه و خورشید
*کتاب شازده کوچولو همیشه حرفای تازه ای برای من داره . هر وقت که به این شخصیت فکر میکنم با خودم میگم : اگه یه روزی شازده کوچولو از اینجاها رد شد ، بهش میگم که باید جاهای دیگه ای رو هم میگشت . باید پیش ماه و خورشید میرفت . به جای سوال و جواب کردن آدم بزرگا و وقت گذروندن با اونا ، به دیدن ماه یا خورشید میرفت . یه روز رو با خورشید یا یه شب رو با ماه گذروندن مسلما میتونه فوق العاده باشه. ماه و خورشید عظمت عجیبی دارن. مطمئنم که اگه شازده کوچولو هم باهاشون دیداری داشت ، اینو میفهمید که اونا بزرگن . از همه نظر بزرگ. شاید به این نتیجه میرسید که بعضی آدم بزرگا فقط بزرگ شدن ولی بزرگ نیستن . شاید اگه شازده کوچولو پیش ماه یا خورشید میرفت ، دیگه نمیگفت : این آدم بزرگا عجیبن ، به جاش میگفت : من بزرگایی رو دیدم که حرفم رو فهمیدن. من فهمیدم که بزرگا اونایی هستن که حاضرن با من وقتشون رو بگذرونن . اونا حاضرن از دست من میوه بگیرن و بخورن حتی اگه شب باشه. بعد اشک توی چشاشون حلقه بزنه و لبخند بزنن. من فهمیدم بزرگا خیلی دوست داشتنی ن . خیلی ......... *

امیدوارم از نقدم ناراحت نشید... اما به نظرم بیشتر شبیه یه انتقاد هست و کمتر شبیه داستان هست ... خوب بالاخره هر کاری روش های مخصوص به خودش رو داره و ما بیشتر سعی می کنیم اینجا با مورد انتقاد قرار دادن داستان های هم به همدیگه کمک کنیم .

به نظر من شما میتونی داستانت رو این طور بنویسی
-----------
الی : چرا ؟
شازده کوچولو : چی چرا ؟
الی : چرا اینقد میری سراغ آدم بزرگا
شازده کوچولو : خوب آدم بزرگا بیشتر از من چیز بلدن
الی : کی گفته آدم بزرگا همه چیز رو می دونن
شازده کوچولو : خوب پس از کی بپرسم بهتره ؟
الی : به نظرم برو از ماه و خورشید سوالاتت رو بپرس
شازده کوچولو : حالا چرا ماه خورشید ؟
الی : چون ، ماه و خورشید عظمت عجیبی دارن. مطمئنم که اگه باهاشون دیداری داشت باشی، که اونا بزرگن . و ادامه داستانت ...
-------------
ولی باید توی داستان فراز و فرود وجود داشته باشه و از یکنواختی درش بیاری و در واقع جذابش کنی و خواننده رو میخکوب کنی و من با توجه به خلاقیتی که از شما توی نوشتن این داستان دیدم می دونم که به راحتی میتونی از عهدش بر بیای...:rose:
 
آخرین ویرایش:

مجید دیجی

مدیر بخش
سیب سرخ
دینگ دینگ (صدای پیام موبایل)
ساعت 00:00
سلام، شب بخیر!
داشتم قرص ماه رو میدیدم! امشب کامله! خیلی درخشنده است! آسمون خیلی زیبا شده با این ماه! اما . . . چرا ماه اینقدر غصه داره!؟ ببینش! چرا اینقدر غمگینه!؟ نگاهش کن!
. . .
دینگ دینگ
ساعت: 06:00
سلام، صبح بخیر!
بچه شده بودم! خیلی کوچیک! خیلی سبک! مثل پر سبک! اینقدر آسوده بودم که میتونستم به ماه برسم! از درخت سیب باغچه ی حیاط بالا رفتم! همیشه بچگیم این کار رو میکردم! میرفتم بالای درخت برای مامان سیب بچینم! همیشه هم سرم داد میکشید که تو باز رفتی اون بالا بچه!؟ نمیگی میوفتی سر و کله ات میشکنه!؟ ولی من فقط می خواستم سیب سرخ نوبر برایش بیاورم! خیلی دوست داشت!
از درخت بالا رفتم اینقدر بالا که نگو! از آن زمان ها هم بیشتر! نمی دانم چرا هرچه میرفتم تمام نمی شد! خیلی رفتم! یک سیب آن انتهای شاخه به من چشمک می زد! سرخ بود، خیلی سرخ! می خواستم همان را بچینم! نمی دانم برای که!؟ مادر!؟ نمی دانم! اما فقط می رفتم! تا اینکه رسیدم! دستم را دراز کردم باز هم از من فاصله داشت! باید خیلی بدنم را کش می دادم! یکهو نزدیک بود بیوفتم! که کسی با صدای محزون گفت : مواظب باش بچه! می خواهی بیوفتی زمین سر و کله ات بشکند!؟ برگشتم سرم را چرخاندم! وای نمی دانی چقدر ماه از نزدیک ماه بود! با هر زحمتی بود سیب را چیدم! رفتم به سمتش! دستم را دراز کردم تا سیب را به او بدهم! خندید و اشکش درآمد! گفتم : سیب را برایت چیدم دیدی نیوفتادم!؟ باز خندید و اشکش ریخت روی سیب سرخ و برق زد!
.......
دینگ دینگ
ساعت: 08:00
:)
........
دینگ دینگ
ساعت 08: 08
ای کاش بیدار نشده بودم!

داستانت خوب و جذاب بود ... یه رویای شیرین که آدم دلش نمی خواد تموم بشه ... آفرین
.
.
.
فضا سازی خوب بود ولی چرا متکلم وحده بودی ؟ می شد داستانت را به صورت یه گفتگوی درونی بنویسی ...
.
.
.
قسمت هایی از داستان صدای دینگ داستان رو قطع می کرد . این قسمت شبیه فیلم نامه نویسی بود که به نظرم جاش اینجا نبود و نمیتونست حال و هوات رو هنگام نوشتن انتقال بده آخه کسی داستان کوتاه می خونه زیاد تو حس نمیره ...
 

مجید دیجی

مدیر بخش

ماه زمینی

ساعاتی از شب گذشته بود و دهکده از شادی ساکنانش می درخشید. آن شب نیز همچون رسمی پیشین همگی به بیرون خانه هایشان آمده و شادی را با هم تقسیم میکردند.زیر نور ماه صدای شادی و خنده به گوش می رسید. جیم؛ کودک لال آن دهکده که در گوشه ای با دلی از حسرت نظاره گر آنها بود ، اندکی سرش را بالا گرفت و به اسمان خیره شد. به نظرش ماه از همه شب ها نورانی تر می آمد.آهی کشید وبا خود گفت: حتما ماه هم از دیدن این همه شادی به هیجان آمده است.
جشن همچنان ادامه داشت. پیران دهکده شادمان دست میزدند و زنان و مردان به میان آمده و می رقصیدند ، کودکان بازی میکردند و از ته دل فریاد شادی سرمیدادند و صدای موسیقی آرامی در تمام دهکده طنین انداز بود. ولی در این میان کسی جیم آن پسرک همیشه تنها را نمی دید.... جیم باز به آسمان نگریست و اینبار ماه را دید که نزدیک تر آمده و شهر نورانی تر شده است. همه آنقدر سرگرم بودند که محبت درخشان ماه را نمی دیدند. اما ناگهان....نور کم و کمتر شد وشهر تاریک و تاریکتر. همه از حرکت ایستادند و سروصداها خوابید و موسیقی خاموش شد. اکنون همه نگاه ها به اسمان رفت . ماه را دیدند که کم فروغ شده بود. همهمه ای شکل گرفت و ناله کودکان بلند شد . چه باید کرد؟چه کسی برای نجات ماه می رود؟.....آری ماه در میان درخت تنومند سیب به دام افتاده بود! مردان بزرگ دهکده سربه پایین افکندند و به انتظار نشستند....
جیم از سکوت شهر و چهره غمگین اهالی و ماه اسیرشده دلش گرفت. فکری کرد و بی درنگ به سوی درخت دوید.
درآن تاریکی به سختی از ان بالا می رفت . پاها و دست هایش در میان شاخ و برگها زخمی شدند. اما با یادآوری گریه کودکان بیشتر نیرو می گرفت وهمچنان ادامه داد تا به کنار ماه رسید. نفس نفس میزد .ماه متعجبانه او را نگریست. جیم دانست کوچکتر از آن است که بتواند ماه را نجات دهد. او با مهربانی تمام سیبی چید و آن رابه سمت ماه گرفت و دردل گف ماه مهربون غصه نخور. ماه به رویش لبخند زد و از این همه محبت اشک شوق ریخت. پس همه قدرتشو جمع کرد و خود را از درخت بیرون کشید و درخشان تر از قبل به راهش ادامه داد. فریاد شادی اهالی و جیغ کودکان بلند شد و خنده هایشان دوباره به آسمان برخواست. جیم همچنان نظاره گر بود ولی اینبار شادتر از قبل می نگریست . او خوشحال بود که همچون ماه بی دریغ شادی را به آنها بازگردانده است اگرچه همچنان تنها بود.......
[/quote]

خوب و عالی نوشتی ... آفرین ... خسته نباشی ... ولی به نظرم شما میتونستی رو قسمت ترس و هراس مردم دهکده و قهرمان پروریت بیشتر کار کنی ...
قهرمانی بی نام و نشان که ناگهان از غیب حاضر میشه و به همه کمک میکنه و دوباره ناپدید میشه و همه تا سال ها داستانش رو تعریف می کنن و کم کم تبدیل به افسانه میشه ...
اگه خواستی این جور داستان بنویسی از تنهایی و غم قهرمانت ننویس چون معمولا اشخاص برای شخصی که دل می سوزونن دیگه افتخار نمی کنن ...
 

مجید دیجی

مدیر بخش
ماهخند
درخت شاهد تنهایی پسرک بعد از فوت پدربزرگ بود.میدید که هیچ چیزی شادی رو به دنیای اون نمیتونه بیاره.حتی سیبای سرخی که همیشه عاشقشون بود. آروم به پسرک نزدیک شد و درگوشش گفت امشب تو رو میبرم پیش پدربزرگ. پسرک باورش نشد و فک کرد خیالاتی شده. . شب بافکر درخت به خواب رفت. درخت سیب آروم بغلش کرد و مثل لوبیای سحر آمیز بالا و بالاتر رفت تا به ماه که صورت پدربزرگ رو داشت رسید.همیشه این پدربزرگ بود که اونو به دوش میکشید تا دستش به سیبا برسه اما این بار درخت بود که پسر کوچولو رو بلند کرد تا به پدربزرگ برسه.
ماه با دیدن پسرک اشک شوق ریخت .و گفت عزیز دلم من از اینجا همیشه نگاهت میکنم. با هر اشک تو منم گریه میکنم. پس بخند تا منم مثل ماه شب چارده بدرخشم و دنیات سفید و زیبا بشه.

داستان ماه خند رو دوست دارم ... چون یه داستان فوق العاده هست ... ولی انتقادم نسبت به کوتاهی داستان هست ، چرا اینقد کوتاه نوشتی ، شما هم از سایر عناصر داستان استفاده نکردی یکمی پیچ و تاب به داستانت بده ...
اما از کلمه لوبیای سحرآمیز توی داستانی به این قشنگی نباید استفاده می کردی ... داستان خودت اینقدر جالب و جذاب هست احتیاجی به اون داستان نداری ...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: AWWA

مجید دیجی

مدیر بخش
تا خدا

دلم عجیب هوس بچگیام رو کرده بود! یاد روزایی که با هم‌بازی‌هام شنبه‌ها رو می‌شمردم تا به جمعه برسم. یاد اون روزایی که نون و پنیر و خیار رو لوله می‌کردم تو پلاستیک فریزر می‌پیچیدم می‌بردم مدرسه. یاد روزایی که عصرا بعد از نوشتن مشقام می‌رفتم تو کوچه با دوستام هفت‌سنگ و گل‌کوچیک بازی می‌کردم... یاد روزای قدیم، یاد روزای کودکی، یاد روزایی که فارغ از هرگونه تلخی و سردی، زندگی رو احساس می‌کردم و شب با ذوق فردایی قشنگ به خواب می‌رفتم.
تو همین حال و هوا بودم که خوابم برد.
خواب دیدم تو بچگیامم، تو یه باغ بزرگ دارم بازی می‌کنم، درختا رو می‌شمرم و گنجشکا رو می‌ترسونم.. شیطنت‌های بچه‌گونه...
تو همون حال و هوا بودم که یه گنجشک نشست رو دستم. اومدم بگیرمش که یهو گنجشکه پرواز کرد. شروع کردم به دنبالش دویدن تا رسیدم به یه درخت پر از میوه خیلی بزرگ.. اونقدر بزرگ که تهش معلوم نبود!!
گنجشکه رو فراموش کردم، و شروع کردم از درخت بالا رفتن. تو یه چشم بهم زدن دیدم اونور اَبرام.
نمی‌ترسیدم، چون اینقدر محو اون صورت زیباش شده بودم که یادم رفته بود ترس چه شکلیه؛ یه ماه خانم خوشگل مهربون بود که خیره شده بود تو چشمام.
سرم رو که برگردوندم دیدم همه جا پره از درخت و کنار هر درخت یه ماه خانم زیباست که خیره شدن به بچه ها.
حس کنجکاویم گل کرده بود، از ماه خانم خودم پرسیدم: اینجا کجاست؟ من کجام؟
جواب داد: یه جای خوب، اونور اَبرا، به دور از زمین.
ازش پرسیدم: این درخت به کجا می‌رسه؟
جواب داد: تا خدا!
باز ازش پرسیدم: میای باهم بریم پیش خدا؟
ماه خانم جوابی نداد، با مهربونی دستم رو گرفت و حرکت کردیم به سمت آسمون ...
که یهو چشمام سفید شد و از خواب پریدم.

داستان جالب و با اصالتی هست ( یاد دهه شصت بخیر:ad54ad: ) ...ولی به نظرم بیشتر تحت تاثیر داستان احسان توی مرحله قبل هست ( شاید هم اتفاقی باشه ) ... خوب جذابیت های داستانت زیاده و همه ما رو یاد دوران دبستانمون انداخت ... آفرین یکی از روش های خوب داستان نویسی این هست که بتونی خواننده رو با خودت همسو کنی ... :rose:
 
بالا