یک باغ دار چند تا خاطره تعریف کرد ایشان باغ داشتند با 3 متر دیوار :
یک روز غروب دیدم یکی آمد روی دیوار دارد میوه ها را دست چین می کند یک چوب برداشتم و آرام آرام آمدم نزدیک و هر چه زور داشتم زدم زیر پاهاش افتاد گفتم دست و پاهاش شکست آمدم بیرون دیدم دارد می دود
یک بار آمدم دیدم 2 نفر داخل باغ هستند افتادم دنبالشون یکی از دیوار پرید بیرون یکی دیگه دستاش بیرون بود پاهاش داخل بود من رسیدم و پاهاش را گرفتم نفر بیرونی دستهاشو می کشید من هم پاهاشو می کشیدم تا اینکه پاهاشو رها کردم و کله ملق زد و افتاد بیرون
یک بار آمدم دیدم یکی بالای درخت هست دویدم یقه او را گرفتم از ترس خودشو خیس کرد
و...