psychology93
New member
پسر بچه اي فيلمي در باره امپراطور چين ميديد.....
.
.
فيلم که تمام شد رو کرد به مادرش و گفت:
مامان منم وقتي بزرگ شدم مثل اين امپراطور هفت تا زن ميگيرم.....
يکي آشپزي کنه.....
يکي لباسامو بشوره.....
يکي خونه رو تميز کنه.....
يکي برام آواز بخونه.....
يکي منو ببره حمام.....
يکي شبا برام قصه بگه.....
يکي هم مشت و مالم بده.....
.
.
.
.
.
مادر پرسيد:
خوب يکي ديگه نميخواي که بغلت بخوابه؟
.
.
.
پسر گفت:
نه. من تورو دوست دارم. تو بغلم بخواب.
.
.
.
.
.
چشمان مادر پر از اشک شد. پسرش را بغل کرد و بوسيد و از پسرش پرسيد:
خوب اونوقت زنات کجا بخوابن؟
.
.
.
پسر گفت:
برن پيش بابا بخوابن.....
.
.
.
.
.
اينبار چشمان پدر پر از اشک شد و پسرش را در آغوش گرفت و گفت:
راضيم ازت بابايي.....
.
.
فيلم که تمام شد رو کرد به مادرش و گفت:
مامان منم وقتي بزرگ شدم مثل اين امپراطور هفت تا زن ميگيرم.....
يکي آشپزي کنه.....
يکي لباسامو بشوره.....
يکي خونه رو تميز کنه.....
يکي برام آواز بخونه.....
يکي منو ببره حمام.....
يکي شبا برام قصه بگه.....
يکي هم مشت و مالم بده.....
.
.
.
.
.
مادر پرسيد:
خوب يکي ديگه نميخواي که بغلت بخوابه؟
.
.
.
پسر گفت:
نه. من تورو دوست دارم. تو بغلم بخواب.
.
.
.
.
.
چشمان مادر پر از اشک شد. پسرش را بغل کرد و بوسيد و از پسرش پرسيد:
خوب اونوقت زنات کجا بخوابن؟
.
.
.
پسر گفت:
برن پيش بابا بخوابن.....
.
.
.
.
.
اينبار چشمان پدر پر از اشک شد و پسرش را در آغوش گرفت و گفت:
راضيم ازت بابايي.....